نوجوان چشم بادامی آن چنان سیاه و دودی شده که هر کس نداند گمان میکند ذغالفروش است. شلوارش که حداقل سه سایز بزرگتر از اندازه اصلیاش میزند، چند تای بزرگ از پاچهها خورده و پیراهن بلندش هم تا نزدیکیهای زانو رسیده است و دستان پیر و چروکش از پیری زودرس او خبر میدهند تا کمر داخل سطلهای زباله خم میشود و کیسهها را یکی پس از دیگری خالی میکند تا بالاخره نانی که به قیمت جانش تمام میشود را پیدا کند.