عکس / درد آقا رحمان

«مَش رحمان» مثل همیشه آفتاب‌نزده از خواب بیدار می‌شود؛ آبی به صورتش می‌زند و می‌رود پی چرای دام‌ها. صدای نفس‌هایش بلند است. کلاهش را روی سرش جابه‌جا می‌کند و زیر لب چیزی می‌گوید. چند دقیقه‌ای نگاهش می‌رود سمت آسمان: خدایا دارد چه اتفاقی می‌افتد؟

نگاهی به رویه حضور شاعران در نشریات ایران

ای مرغ سحر! چو این شب تار
بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری،
وز نفحه روح‌بخش اسحار
رفت از سر خفتگان، خماری،
بگشود گره ز زلف زر تار
محبوبه نیلگونْ عماری،
یزدان به‌ کمال شد پدیدار
و اهریمن زشت‌خو حصاری،
یادآر ز شمع مرده! یادآر!…
خنجر بر گلوگاه