به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، مرد ثروتمندی در جستوجوی سعادت بود. او ثروت زیادی داشت و آماده بود تا هر مقدار از سرمایه خود را که لازم است به کسی تقدیم کند که بتواند کلید خوشبختی را به او بدهد. او از نزد یک استاد به نزد استاد دیگر میرفت، اما کسی نمیتوانست میوه شادکامی را به او بچشاند. او هر کجا که میرفت، مقدار زیادی الماس را هم به همراه میبرد، مرد خورجینش را پیش استادان حقیقت میگذاشت و میگفت: «استاد عزیز، این پول را بگیر و راز سعادت را به من بگو!» اما کسی جوابی برای او نداشت. مرد بالأخره با حکیمی درویش مسلک برخورد کرد. حکیم زیر درختی نشسته بود. مرد ثروتمند با اسب و خورجین معروف خود از راه رسید. خورجین را جلوی حکیم گذاشت و گفت: «من در جستوجوی شادی هستم و آمادهام هر مبلغی که برای این کار بخواهید تقدیم کنم، این جا در این خورجین مقدار زیادی الماس است که بسیار بسیار ارزش دارد. شما میتوانید آنها را بردارید، به شرطی که راه سعادت را به من نشان دهید!» حکیم پس از شنیدن حرفهای مرد ثروتمند اندکی فکر کرد و سپس در یک لحظه از جا پرید، خورجین را برداشت و فرار کرد. مرد ثروتمند نتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده، با خودش گفت: «مگر ممکن است؟! چنین حکیم درویش مسلکی خورجین مرا بدزدد!» و یک دفعه فهمید که چه بر سرش آمده. پس شروع کرد به داد و فریاد و به دنبال حکیم دوید. اما حکیم، دهکده را میشناخت و راههای میانبر و متروک زیادی را بلد بود! مرد ثروتمند به دنبال او میدوید و فریاد میکشید: «مالم بر باد رفت، تمام ثروتم دزدیده شد، این مرد دزد است، او را بگیرید، او حکیم نیست، او یک متقلب است، یک حیلهگر است!» مردم جمع شدند و مرد را دلداری دادند. جمعیت همراه مرد ثروتمند به جستوجو پرداختند و پس از گذشت مدتی ناگهان حکیم را زیر همان درختی که مرد ثروتمند او را آنجا دیده بود یافتند. اسب مرد هم آنجا بود. مرد از راه رسید و تا خورجین را دید آن را در آغوش کشید. آه سنگینی برآورد و گفت: «خدا را شکر!» حکیم گفت: «خوشحالی! نه؟ این کلید شادکامی توست!»
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰