داستان کوتاه سالگرد نوشته کریس دیویس نویسنده آمریکائی
داستان کوتاه سالگرد نوشته کریس دیویس نویسنده آمریکائی و برنده جایزه ادبی اوکانر | نویسنده مجموعه داستان های کوتاه دیویس چند مخفیگاه جدید و نجات گالن پیکه
به گزارش پایگاه خبری “ججین“، داستان کوتاه سالگرد نوشته کریس دیویس ، نویسنده آمریکائی می باشد که به تازگی و پس از انتشار دومین کتابش موفق به کسب جایزه ادبی اوکانر شد. کریس دیویس تا کنون دو کتاب به چاپ رسانده که هردو شامل مجموعه داستانهای کوتاه و جذاب هستند. داستان کوتاه سالگرد یکی از داستانهای منتخب نویسنده توسط علاقهمندان می باشد که توسط مجموعه کتابیسم ترجمه شده است.
دو کتاب کریس دیویس چند مخفیگاه جدید و نجات گالن پیکه نام دارند که دومین مجموعه داستان وی موفق به کسب جایزه ادبی اوکانر شده است.
داستان کوتاه سالگرد (Jubilee) نوشته کریس دیویس :
کنار شانهاش ایستاده و دیگر به آینده اهمیت چندانی نمیدهد. آرتور پریت شروع به صحبت کرده.
با صدای آرام بابت اشتباهات امروز عذرخواهی میکرد. بابت گروه مارچینگ و فلوت زنها، بابت گروه کر و سخنرانیها و صدای وحشتناک و خشن رقصندههای موریس بر روی سنگ فرش؛ بابت هدیههای حوصله سر بر. با صدای زمزمه مانندی گفت که آرزو داشت میتوانستند برنامه جدیدی برای او خلق کنند. یک برنامه پر زرق و برق و جذاب به جای آن برنامه مزخرف کسل کننده که احتمالاً بیش از هزار بار قبلاً جاهای مختلف دیده بود.
او و باقی شهروندان، ساعت ده برای خوشآمد گویی در ایستگاه حاضر شده بودند، اما میدانست که نباید انتظار چهره خوشحال و خندان داشته باشد. او میدانست باید انتظار چهرهای ماتم زده و عبوس را داشته باشد، آن گردن کوتاه و چشمهای پف کرده با آن لبهای آویزان، او را به یاد یک لاکپشت صد سالهای که زمانی همراه با آلیس در باغ وحشی در کلکته دیده بود که به آرامی سر از لاک خود بیرون میآورد، میانداخت.
برایش جالب بود بداند که آیا حرفهایی که مردم میزنند حقیقت دارد، اینکه او هر روز لباسهای شوهرش را آماده میکند، جورابها و کفشها، ستاره الماس نشان، ارسی و بند جوراب، انگار که نمیخواهد از باور اینکه روزی ممکن است شوهرش از مرگ به پیش او باز گردد دست بردارد.
آرتور تا به حال هیچوقت برای آلیس لباسهایش را آماده نکرده بود.
او از هند بعضی از وسایل زنش را پشت وانتش گذاشته و آورده بود، یک لباس و یک روپوش کتان که بوی صابون و خاک و گرما و شادی میداد. هر از گاهی آنها را به گنجه اتاق آویزان میکرد و تماشا میکرد. بیشتر روزها هم آستین لباس را برای مدتی لای انگشتانش نگه میداشت، اما تا به حال به فکرش نرسیده بود که لباسها را آماده بگذارد با این امید که شاید روزی آلیس وارد شود و بخواهد لباسهایش رو بپوشد.
پیش رو در محوطه، فلوت زنهای کلاه خز به سر، همچنان در حال نواختن بودند و صدای ناله سازهایشان به گوشش میرسید. اعضای شهر مطلع شده بودند که ملکه به نیانبان علاقه شدیدی دارد ولی الان با دیدن چهره سرد و خاکستریاش، به نظر چندان باور کردنی نبود. الان هم همان نگاهی در چهرهاش بود که در طول روز هم دیده میشد-همان نگاهی که به تماشای گروه فلوت منچستر نشسته بود و فلوتها نتها را جیغ میکشیدند. مثل وقتی که افراد موریس مدام بر روی سنگ فرش، مانند یک مشت دیوانه با کفشهای چوبی پر سر و صدا که روبانهای احمقانه و زنگوله تکان میدهند، اینور و آنور میرفتند. این دقیقاً همان نگاهی بود که او در حین تمام فریادهای از سر شادی و پایکوبی و صدای ناقوس کلیسا داشت. انگار با نگاهش مدام در حال پرسیدن این بود که محض رضای خدا کی این مراسم قرار است تمام شود؟
چه نگاه تحقیر آمیزی به تاج و تخت موقتی داشت!
چه بی حوصله و بدبخت و تنها؛ انگار نگاهش از دوردستها است، دست از دنیا بریده و منزوی.
تمام روز آرتور پیش خودش آرزو میکرد که ایکاش برنامهای مفرحتر داشتند. شاید آتشبازی، آکروبات، شعبده بازی. هرچیزی که باعث میشد در چهره ناراحت و وارفته ملکه روح دمیده شود و جرقه علاقه در چشمان نیمه بستهاش دیده بشود و بتواند فراموش کند، بعد از تمام این سالها که در سوگواری بوده است، حتی برای لحظهای فراموش کند.
و لحظه اهدای جوایز فرا رسید – تاریخچه مصور شهر با جلد موراکویی آقای بوچر، نقشه لنکشایر آقای بینز، کیک یادبود خانم مادسلی – زمانی که آرتور پریت که عضو انجمن شهراست کنار شانه ملکه ایستاده بود و زیرلب معرفی میکرد و هر پیشکش جدیدی که به سکو آورده میشد، توضیح میداد.
وی برای مدتی، “تاریخچه مصور شهر” بوچر را در دست گرفت و به آرامی، صفحات ممتاز آن را ورق زد، به دنبال اقلامی میگشت که ممکن بود توجه او را برانگیزد یا روحیه سنگین او را، دگرگون سازد. او با سربهزیری، تصاویری از کارخانه مشمع، کارهای کاغذدیواری، آبجوسازی، پل قدیمی و جدید، صومعه و قطعه زمین برجسته در زیر قلعه که زمانی، حمامی رومی بود را برای ملکه علامت گذاری کرد. گرچه ملکه، به نشستن همانند یک سنگ ادامه داد، مثل یک لاکپشت بدبخت ناراحت و درحالی که نقشه در میان دو ردیف گیاهان گلخانهای که در گلدانهای سفالی کاشته شده بودند بر روی فرش قرمز سیر آویخته بر روی سکو، بالا گرفته شده بود و در برابر او قرار گرفته بود، آرتور تصمیم گرفت که دیگر نمیتواند ادامه بدهد و به سرعت به پسر ملکه، پرینس نگاه کرد که در طرف دیگر مادرش ایستاده بود، وی با صدایی پچ پچ مانند، شروع به صحبت نزدیک گوش او کرد تا معذرت خواهی کند.
او گفت نامش آرتور پریت بود و برای آن روز بسیار متأسف است.
او متأسف بود که چرا فکر برنامه مفرحتر و زیباتری را نکردهاند. مثلاً شاید آتش بازی، آکروبات یا شعبده بازی. او امیدوار بود که بعد از تمام جلسههایی که با دیگر اعضای انجمن شهر و فرمانداری و خزانهدار و شهردار برگذار شد، و بعد از تمام نامههایی که بین وزیر امور خارجه و منشی ملکه در مورد چگونگی برگزاری مراسم رد و بدل شد، مراسم را برای اولین بار متفاوت با همیشه برگزار کنند.
چهره ملکه حتی اندکی هم تکان نخورد، گویی گوشههای لبش را رو به پایین، قفلی ناگشودنی زده بودند.
بینز بر روی سکو زانو زده بود و با یک چوب نشانگر، مسیر گذر رودخانه از شهر را نشان میداد. در گوشه سمت چپ سکو نیز خانم مادسلی با کیک سه طبقه خود که بر روی چرخ دستی بود، دیده میشد، که آماده ارائه خود بود. ملکه، سر خود را به آرامی به سمت او چرخاند و نگاهی به کیک که فراوانی گل و خار و شبدر در آن به چشم میآمد، انداخت. روی کیک، خامه همانند گچ پخش شده بود و یک مجسمه تنهای شکری به شکل ملکه، بر روی لایه بالایی کیک دیده میشد. ملکه طوری نگاه خود را از کیک دزدید که انگارحتی بیشتر از نیانبان و رقصندههای موریس، او را آزرده خاطر کرده است. دیدن مجسمه خودش آنقدر کوچک و تنها بر روی کیک، اثر کاهندهای بر روح او داشت. دستش را تکیهگاه سرش کرد و پلک بر هم گذاشت. آرتور حیرت زده در این فکر بود که آیا ملکه ابراز تأسف او را شنیده است؛ فکر کرد که شاید او به یکی از افراد خود دستور دهد که سریعاً آرتور را از آنجا ببرند؛ اما به جای آن، ملکه رو به او کرد و گفت: آقای پریت یک داستان برای من تعریف کن.
نگاه تیز پسر ملکه، پرینس، آرتور را به شک انداخت.
خواهش میکنم، آقای پیت، یک داستان تعریف کن.
پس آرتور شروع به تعریف کرد. یا به دلیل اینکه او شخصی رؤیا پرداز نبود یا شاید غم و اندوه ملکه باعث شده بود او به عمق احساس خود پی ببرد یا شاید سرانجام زمان آن فرا رسیده بود که بخواهد داستان آنچه که بر سرش آمده را تعریف کند، باعث شد یه داستان حقیقی در مورد زنش بگوید.
او به ملکه گفت این در مورد زمانی است که او و زنش، در کلکته هند بودند.
برای اولین بار در طول روز، به نظر رسید جرقه علاقهمندی به سرعت باد از چهره ملکه گذشت و با تکان بادبزن خود، سازنده نقشه که در حال تعظیم بود را به گوشهای پرت کرد.
آرتور گفت طبق معمول هر روز، خانه را ترک کردم و قدم زنان از کنار آب به طرف جایی که شرکت و ادارهها بودند میرفتم. بعد از یک ساعت، متوجه شدم اوراقی را در خانه جا گذاشتهام و برگشتم تا آنها را بردارم.
خانم مودسلی و کمکدستانش، در حال آوردن کیک غول پیکر به وسط سکو بودند؛ پرینس به طرف مادرش خم شد، انگار میخواهد به ملکه بگوید حواسش را جمع کند؛ اما چشمان خمار ملکه خیره به عضو شهرداری کچل که کنار شانهاش ایستاده، بود و بدون نگاه کردن به پرینس، دستکش سیاهش را به طرف او تکان داد. یک حرکت هوشمندانه که یادآور این بود که من ملکهام و هر کاری بخواهم انجام میدهم.
آرتور توضیح داد که انتظارشنیدن صدای پیانو را هنگام رسیدن به خانه داشت. ساعت ۱۱ ظهر بود و ساعت ۱۱، معمولاً معلم پیانو آلیس میرسید و تا بعد از ظهر که آرتور برای نهار و استراحت به خانه باز میگشت، آنجا بود؛ اما آن روز، خانه ساکت بود و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای هواکش و جارو کشیدن جایی، شاید پشت خانه یا شاید بیرون از خانه میآمد. آلیس را صدا زد اما جوابی نشنید و فقط صدای مکرر هواکش و جارو کشیدن به گوش میرسید. کلاهش را از سرش برداشت و به اتاق بزرگ و سرد که پیانو آنجا بود رفت، روی پیانو باز بود و نتها بر روی پایه قرار داشتند و تنها چیزی که سر جایش نبود، آلیس بود.
ملکه سری تکان داد و گفت: ادامه بدهید آقای پیت.
آرتور آب دهانش را فرو داد، گلویش خشک شده بود و لباسش بر تنش سنگینی میکرد. مکثی کرد، انگار تازه متوجه شرایط غریب حاکم شده بود؛ مثل مکبث که آنقدر پیش رفته بود که دیگر برای عقب نشینی دیر بود.
به اتاق مطالعه آلیس سر زد اما آنجا هم نبود.
به نظر میرسید ملکه نفس در سینه حبس کرده بود گویی میدانست ادامه داستان چه اتفاقی قرار است بیافتد. آرتور مکث کرد همانطور که هروقت خاطرات خود را در آن کت شلوار کتان رنگ پریده، وقتی که عرق سرد بر تنش نشسته بود و انگار میدانست که زندگیاش قرار است به پایان برسد را مرور میکند، مکث میکند.
دم در اتاق خواب ایستاده بود و از پشت در میتوانست صدای رضایت همسرش را بشنود، وقتی خم شد و از سوراخ کلید نگاه کرد همسرش را دید که سرش به عقب خم شده و نگاهی در چهره دارد که او تا به حال ندیده بود و بدنش با بدن خانم گوردون، معلم پیانو گره خورده بود.
انگار که یک دست قوی در حال خفه کردن ملکه بود، چشمان خمار و پف کردهاش از شدت حیرت کم مانده بود از حدقه بیرون بزند. انگار که آرتور از یک اسب تک شاخ پرده برداری کرده بود، یا با آینه سخنگو حرف زده بود یا خلاصه افسانهای عجیب را به اثبات رسانده بود.
ملکه زیر لب زمزمه کرد: آقای پریت، باور کردنی نیست.
چشمان آبی ملکه میخکوب بر چهره آرتور بود، برای لحظهای آرتور تصور کرد که شاید به طریقی قصد آرام کردن او را دارد. آرتور قصد داشت ادامه بدهد و بگوید چگونه بعد ازآن اتفاق، آلیس به او گفته بود که قصد دارد به جای او، با الیزابت زندگی کند، این نامی بود که آلیس خانم گوردون را با آن صدا میزند و بگوید از آن زمان عزادار از دست دادن آلیس است. او میخواست به ملکه بگوید که از آن زمان به بعد، دیگر اهمیت چندانی به آینده نمیدهد، بگوید که هر روز و هر دقیقه دلتنگ آلیس است و حتی امروز، با اینکه میدانست آلیس کیلومترها از او دور و در کلکته است، اما در میان جمعیت به دنبالش میگشت.
اما به نظر نمیرسید ملکه پیر علاقه چندانی به شنیدن اتفاقات بعد از آن جریان و احساسات آرتور داشته باشد. به نظر میرسید ملکه در خاطرات خود گم شده بود. او به اطراف نگاه میکرد، به فرش قرمز آویخته بر روی سکو، به دیوار ساختمانهایی که در میان حیاطها دیده میشد و به پرچمهای وطن پرستانه درون حیاطها، به نردهها و پرچمهای برافراشته شده، به گیاهانی که در گلدانهای سفالی ردیف چیده شده بودند و به جمعیتی که در یک یکشنبه دلنشین، دستمال سفید خود را برای مردان انجمن مثل آرتور، که در لباس رسمی بودند، تکان میدادند. به مردم کشور خودش، به وزیر امور خارجه، به پسرش، پرینس کشور ولز.
آب دهانش را فرو داد و سری تکان داد.
به آرامی زمزمه کرد: هیچکس با من حرف نمیزند آقای پریت، بعد از آن زمان رفتن فرا رسیده بود و قطار عازم به حرکت بود.
در ایستگاه، آرتور، فرمانداری، خزانهدار، شهردار و دوازده عضو از دیگر اعضای انجمن به تماشای دور شدن هدایای سلطنتی ایستاده بودند: نقشه بین، تاریخچه مصور شهر بوچر با آن قاب بنفش موراکویی، کیک غول پیکر. او به تماشا ایستاده بود و دست تکان میداد و وقتی ملکه از نظرها ناپدید شد او هم راه خود را از میان جمعیت و در امتداد کوچههای تنگ شهربه سوی خانه خالی خود به پیش گرفت.
برچسب ها :ادبیات ، ججین ، داستان کوتاه سالگرد ، کتاب ، کریس دیویس
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰