روایت عاشقی یک خواهر بر سر مزار برادر
زن ، آرام و آهسته از کنار قبرهایی که به ردیف کنار هم روی زمین دراز کشیده اند ، میگذرد، شلنگ بلند ده متری را دنبال خودش می کشد ، گرد و خاک نشسته روی قبرها با فشار آب کنار می رود…گاهی خم میشود با دست نوشته های روی قبرها را تمیز میکند. زیرلب فاتحه میخواند و می رود سراغ یک قبر دیگر.
به گزارش پایگاه خبری ججین به نقل از جام جم ، اینجا بهشت زهرای تهران است ، قطعه شهدا و ظهر یک روز تابستانی. زن ، اسمش شراره مجنونی است؛ خواهر شهید کیومرث مجنونی .
با شراره مجنونی همراه می شویم، از ابتدا تا انتهای قطعه ۲۹ گلزار شهدا، او یکی یکی قبرها را تمیز میکند. این کار همیشگیاش است؛ هر پنچ شنبه که برای تجدید دیدار با برادر شهیدش به بهشت زهرا میآید. همان طور که قبر برادر را آب میگیرد و تمیز میکند ، سراغ قبرهای دیگر هم میرود؛ انگار که همه آنهایی که اینجا زیر خاک خوابیده اند، برادرش باشند؛ عزیزش باشند.
این را خودش میگوید ، وقتی شلنگ سنگین را به سختی دنبال خودش روی زمین میکشد. بعد ادامه میدهد: « خیلی از شهدای اینجا الان دیگر پدر و مادرشان فوت کرده و از دنیا رفته. خواهر و برادرهایشان شهرستان هستند، کسی نمانده که بیاید به آنها سر بزند، من فکر میکنم همه اینها مثل برادر خودم هستند، همیشه وقتی می آیم مزار برادرم را شستشو میدهم ، دستی هم به مزار آنها میکشم و برایشان فاتحه می خوانم.»
این را که میگوید ، میخندد:« البته اینها آسمانی هستند، به فاتحه ما زمینی ها احتیاجی ندارند، جایشان بهشت است، بهترین سرنوشت قسمت شان شده، با “این کار” دل خودمان را آرام می کنیم…»
برای شراره مجنونی ، این کار یعنی شستشوی قبرها و گردگیری قاب عکسهایی که در چهارچوب های آلومینیومی بالای سر مزارها قد کشیدهاند،بیشتر از ۵ ساعت طول میکشد و او لحظه لحظه این ساعت ها را عاشقانه می گذراند: « خیلی وقت ها شده اینجا وقتی مشغول شستشوی مزاری بودم، بطور اتفاقی خانواده آن شهید هم از راه رسیدهاند. بعد با هم صحبت کردهایم و حالا با خیلی ها دوستم و این دوستی را مدیون همین شهدا میدانم.»
با هم میرویم تا نزدیکی مزار شهدای گمنام ؛ آب ، گرد و خاک گذر ایام را از روی سنگ های مرمر پاک میکند و با خودش میبرد. حالا سنگ ها ، زیر نور آفتاب برق می زنند. قطره های آب ، روی عبارت “شهید گمنامی” که روی سنگ ها حکاکی شده سر میخورند و می آیند پایین. تا برسند به “فرزند روح الله” .
شراره مجنونی می گوید:« ببنیید این ها شهید گمنامند. معلوم نیست مادرشان کجا چشم انتظار شان است. اینها خیلی غریبند ؛ خانواده دارند اما نزدیک شان نیست.شاید اصلا اهل تهران نباشند، شاید باشند اما کسی از سرنوشت شان خبر نداشته باشد… من وظیفه خودم می دانم که حتما به اینها سر بزنم…ما به همه این شهدا مدیونیم.»
راه رفته را تا ابتدای قطعه ۲۹ جایی که مزار برادر شهیدش قرار گرفته بر میگردیم و خاطرات روزهای جنگ را با او ورق می زنیم.
می گوید:« آن موقع که کیومرث رفت جبهه من ۱۶ ساله بودم ، کیومرث دوسال از من بزرگتر بود، یادم است خیلی علاقه داشت که به جبهه برود. ما پدر نداشتیم . پدرمان وقتی من به دنیا آمدم فوت کرده بود. کیومرث یک جورهایی عصای دست مادرم بود. خودش می دانست که چقدر در خانه به وجودش نیاز داریم اما به مادرم گفت در جبهه مفید ترم. مادرم هم نه نیاورد. او را سپرد به خدا.»
کیومرث رضایت مادر را که گرفت، رفت و شد یکی از سربازان وطن. سربازی که ۲۵ خرداد ماه ۱۳۶۶ به جبهه اعزام شد و دوماه بعد، یعنی ۲۵ مرداد ۱۳۶۶ شهید شد.
حالا ۳۰ سال از آن روز ها گذشته، روی سنگ مزار کیومرث یک عنوان اختصاصی هنوز که هنوز است به چشم میخورد :« سرباز شهید »
عنوانی که خواهرش به آن افتخار می کند:« برادرم از همان زمان در بسیج محله خودمان یعنی خادم آباد شهریار فعال بود. وقتی هم که بحث سربازی پیش آمد ، با ذوق و شوق از مادرم رضایت گرفت و اعزام شد. موقع خداحافظی به مادرم گفت : عزیز شاید من برنگردم. شاید شهید بشوم. اگر شهید شدم، گریه نکنی ، دشمن با گریه تو شاد می شود. دوماه بعد هم که شهید شد.»
سرباز شهید مرداد ۶۶ منطقه عملیاتی عین خوش و چمسری ، اگر زنده بود حالا ۴۹ ساله بود؛ حتما برای خودش زن و زندگی داشت. عروس و داماد داشت. مثل بقیه خواهر و برادرها.
سنگ مزار کیومرث ، مرمر سفید رنگی است که ” شهادت ” و “شهید” سرخ و قرمز به رنگ خون شهدا رویش حکاکی شده اند؛ سنگی که ۳۰ سال است فاصله انداخته بین خواهر وبرادر.
برای شراره مجنونی اما این سنگ سفید رنگ یک دنیا خاطره است؛ خاطره همه روزهایی که آمده و همین جا کنار مزار نشسته و با برادر شهیدش حرف ها زده . از عروسی خواهر وبرادرهای کوچکتر گفته، از بچه دار شدنشان. سروسامان گرفتن شان. از اینکه مادر پیرشان دلش اینجاست همین گوشه از بهشت زهرا؛ همین قطعه ۲۹ شماره ۱۱ ردیف ۱۶۹ . اما پای آمدن ندارد. دیگر نمی تواند هر روز ۶ صبح مثل او راه بیفتد از خادم آباد با اتوبوس و مترو خودش را برساند بهشت زهرا.
کیومرث هم آرام و آهسته ، همه این درد دل ها را شنیده ؛ انگار که واقعا زنده باشد و نشسته باشد پای حرف های خواهر. شراره این را باور دارد ؛ شاید به خاطر همین است که می گوید:« میگویند شهیدان زنده اند و به نظر من این عین حقیقت است. برادر من درست است که ۳۰ سال است شهید شده و جسمش دیگر کنار ما نیست اما همیشه حضورش را حس می کنیم هیچوقت فکر نکردیم که ما را تنها گذاشته. همیشه یک جوری این حضور را به ما نشان می دهد.مثلا به خوابمان می آید درباره اتفاق هایی که افتاده نظر می دهد، باهم حرف می زنیم…انگار نه انگار که نباشد.»
اینجا در قطعه ۲۹ گلزار شهدای بهشت زهرا، حکایت عاشقی هنوز ادامه دارد ؛ هر مزار ، هر شهید یک حکایت است از روزهایی که دور نیستند اما غبار فراموشی رویشان نشسته. این وسط هستند آدم های عاشقی مثل همین خواهر شهید که تک و تنها غبار را پس می زنند. غبار که کنار می رود، فکه و سوسنگرد و دهلاویه دوباره جان می گیرند. سلمانیه و شلمچه و هور الهویزه زنده می شوند و زمان می شود به وقت همان سالهای گلوله و آتش و خمپاره ؛ همان سالهای عاشقی.
مینا مولایی
telegram.me/jajinnews
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰