احمد شاملو: برای همین است که هنوز زندهام
«امروز همه دغدغهام این است که آخرین شعرم چیزی باشد که به همه زندگیام بیارزد. چیزی باشد مثل آخرین کمانکشی آرش و به عقیده فرنگیها، مثل آخرین آواز قو. میگویند قو به دریا میزند و پس از خواندن زیباترین آوازش میمیرد. هنوز نتوانستهام با همه جانم به دریا بزنم و برای همین است که هنوز زندهام.»
روزنامه وقایع اتفاقیه در سالروز مرگ احمد شاملو بخشی از مصاحبهای قدیمی با او را بازخوانی کرده است.
این گفتوگو از کتاب «درباره هنر و ادبیات» بوده و به کوشش ناصر حریری چاپ شده است.
این گفتوگو را با هم میخوانیم:
ممکن است درباره آخرین برداشتهایتان درمورد شعر صحبت کنید؟
نمیدانم این خوب است یا بد اما سالهای درازی است که برداشتهای من تغییر نکرده. بر خلاف امیدها و آرزوها که با بالا رفتن سن و نزدیک شدن به انتهای راه به کلی دگرگون میشود. روزگاری همه آرزوهایم در موسیقیدان شدن به بنبست میرسید، بعد به شعر پرداختم. پشیمان نیستم اما امروز همه دغدغهام این است که آخرین شعرم چیزی باشد که به همه زندگیام بیارزد. چیزی باشد مثل آخرین کمانکشی آرش و به عقیده فرنگیها، مثل آخرین آواز قو. میگویند قو به دریا میزند و پس از خواندن زیباترین آوازش میمیرد. هنوز نتوانستهام با همه جانم به دریا بزنم و برای همین است که هنوز زندهام.
شعر یک حادثه است؛ حادثهای که زمان و مکان سببسازش هست اما شکلبندیاش در «زبان» صورت میگیرد. پس تردیدی نیست که برای آن باید بتوان همه امکانات و همه ظرفیتهای زبان را شناخت و برای پذیرایی از شعر آمادگی یافت.
کلمه در شعر مظهر شیء نیست، خود شیء است که از طریق کلمه در آن حضور پیدا میکند، با رنگ و طعم و صدا و حجم و درشتی و نرمیاش، با القائاتی که میتواند بکند، با تداعیهایی که در امکانش هست، با باری که میتواند داشته باشد، با تمام فرهنگی که پشتش خوابیده، با تمام طیفی که میتواند ایجاد کند و با تمام تاریخی که دارد. به ناچار این همه باید برای شاعر، شناخته شده و تجربه شده باشد. او نمیتواند از تلخی زهر سخن بگوید، مگر این که آن را چشیده باشد و نمیتواند برای مرگ رجز بخواند، مگر این که به راستی در برابر مرگ سینه سپر کرده باشد اما نخواهد توانست از این تجربهها در آفرینش شعر سود بجوید؛ مگر آن که با روح هر یک الفتی شاعرانه به هم رسانده باشد.
میگویند بلاغت و هنر کلامی، در نهایت احساس و عاطفه را میپوشاند. حرف از این بیمعنیتر نمیشود. مثل آن است که ادعا کنیم اگر نجار راز کامل اره کشیدن را دریابد، تخته را کج میبرد. زبان ابزار فعلیت بخشیدن به شعر است. این چه حرفی است که هر چه به زبان شستهروفتهتر نزدیک بشویم، از شعر دورتر خواهیم افتاد؛ حال آن که تنها از این راه است که میتوان جان شعر را متبلور کرد. بله اگر بخواهیم شعر قلابی بتراشیم با بهرهجویی از زبان بسیار شستهروفته آسانتر به مقصود میرسیم.
تصور میکنم یک اشکال بزرگ کار در اینجا است که بسیاری از خوانندگان شعر، راه مواجهه با آن را نیافتهاند و معمولا از زاویهای با شعر برخورد میکنند که نقصآفرین است. این برگ کاغذ را باید ابتدا از روبهرو نگاه کنیم.
اگر از پهلو نگاهش کنیم، ممکن است با یک تکه نخ عوضی بگیریم. البته پس از آن که از برابر نگاهش کردیم، برای آن که ضخامتش را هم بفهمیم، لازم است نگاهی هم از پهلو به آن بیندازیم.
گفتم که کلمات در شعر مظاهر اشیا نیست بلکه خود اشیاست که از طریق کلمات در شعر حضور پیدا میکند. خواننده شعر اگر این را نداند، درصد زیانباری از شعر را از دست میدهد. از عبید زاکانی است که: «یکی پرسید قیمه به قاف کنند یا به غین؟ گفت: ای برادر، غین و قاف بگذار که قیمه به گوشت کنند.» در حرف من چیزی هست در حد پاسخ آن مرد. منظورم این است که در شعر واقعا قیمه به گوشت کنند.
مثالی میآورید؟
من میگویم قناری. این قناری قاف و نون و چند تا حرف و حرکت و صدا نیست، بلکه یک معجزه حیات است. کلمه را بگذارید و بگذرید، قناری را ببینید. حضور قناری را دریابید. خود پرنده را با همه وجودتان حس کنید. رنگش را با چشمهاتان بنوشید، آوازش را با جانتان. وقت خواندن تماشایش کنید – تجسم عینی یک چیز حسی – و به آن شوری اندیشه کنید که تمام جان او را در آوازش میگذارد.
زیبایی خطوط این حجم زنده پرشور را با نگاهتان بازسازی کنید تا به عمق مفهوم ظرافت برسید و تازه این همهاش نیست. اینها همه نقطه حرکت است تا در مجموع بتوانید ژرفای مفهوم معصومیت را دریابید تا شفقت، درست در آنجایی که باید باشد، یعنی در سویدای قلب بیدار شود و با تمام انسانیت در برابر این «جان موسیقی» به نماز بایستد. اشکال اصلی همیشه در شعر نیست، غالبا در طرز برخورد خواننده با شعر است.
سره و ناسره شعر را چطور میشود تمییز داد؟
شما ذوقهای مردم را سره کنید. شعر و موسیقی و داستان و رمان و هر چیزی که ناسره باشد، به خودی خود از میان میرود. ناسره، برآورنده نیاز ذوق مبتذل است.
من به آن بخش از نسل پس از خودمان فکر میکنم که شعر امروز را به اصطلاح «گرفتهاند» اما چون آن را چنان که باید، «نیاموختهاند». برخوردی سرسرى و اگر بتوان گفت، «برخوردی آلامد» دارند. شعر را باید آموخت؛ همچنان که نقاشی و موسیقی را و قبل از هر کار باید پیشداوریهای نادرست و برداشتهای غلط از شعر را در مدرسه از ذهن جوانان روفت و گذاشت که جوان، معاصر زمانه خود بشود و برای دست یافتن به پیروزی – که حق او است – در صف همعصران خود بایستد ولی گویی محکومیت تقدیری ما این است که هیچگاه در روزگار خود زندگی نکنیم.»
برچسب ها :کتاب،شاملو،
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰