مصاحبه ای با ابراهیم گلستان درباره شکارسایه و زندگینامه او

هنگام چاپ «شکار سایه» چه واکنش‌هایی از طرف هواخواهان حزب توده پیش آمد؟ دوم اینکه چرا او تصمیم گرفت آن زمان تردید‌ها و دلهره‌های شخصیت‌ها را در فضای داستانی نشان بدهند و از قالب مقاله و فیلم استفاده نکردند؟ در حالی ‌که در آن دو هم دست داشتند. سوم اینکه کودتا چه امتیازهایی برای ادبیات و نویسنده‌های ایرانی داشت؟ آقای گلستان یادداشت زیر را نوشتند.

کد خبر : 16597
تاریخ انتشار : جمعه 26 خرداد 1396 - 19:02

 مصاحبه ماهنامه مهرنامه

به گزارش پایگاه خبری ججین وبه نقل از ماهنامه مهر و افتاب نیوز

یکی اینکه هنگام چاپ «شکار سایه» چه واکنش‌هایی از طرف هواخواهان حزب توده پیش آمد؟ دوم اینکه چرا او تصمیم گرفت آن زمان تردید‌ها و دلهره‌های شخصیت‌ها را در فضای داستانی نشان بدهند و از قالب مقاله و فیلم استفاده نکردند؟ در حالی ‌که در آن دو هم دست داشتند. سوم اینکه کودتا چه امتیازهایی برای ادبیات و نویسنده‌های ایرانی داشت؟ آقای گلستان یادداشت زیر را نوشتند.

اول ـ واکنش «هواخواهان حزب توده» هنگام چاپ «شکار سایه»

«هواخواهان حزب توده» وصف وسیعی از انبوهی نامعلوم است. حتی در رده‌های بالا‌ترین در حزب توده، در کمیته مرکزی، در کمیسیون تفتیش، در شاخه‌های پنهان نظامی، در دسته نویسندگان ارگان‌های حزب، در هر کدام و در همه این‌ها، نحوه قضاوت فکری ـ تازه، هر وقت که اصلاً و اساساً از فکر نشانه‌ای بود ـ شمار بیشتری داشت از عده افراد این دسته‌ها و دسته‌بندی‌ها. دید و فکر و تصمیم و طرح واحدی حتی نزد یک نفر هم نبود که سیال بود یا معمولی‌تر گفته باشم در باد بود و به هر بادی این‌سوی و آن‌سوی می‌شد. سوال شما نتیجه‌‌ همان استنباط جوان و عجول صیقل نخورده، فقط شنیده اما نه درست دیده و خوانده است. پیش از «شکار سایه» من مجموعه «آذر، ماه آخر پاییز» را درآورده بودم که نسخه‌های گذاشته شده برای فروش آن با چه سرعت گمراهی‌آور، کمابیش ناگهان، به نوعی ندانسته، تمام رفته بود تا پنج شش سال بعد، راز این «استقبال عمومی» هنگامی برای من کشف شد که در کار فیلمبرداری خبری رفته بودم به خانه تازه کشف شده‌ محل چاپخانه مخفی حزب توده در محلهٔ تازه‌ساز داوودیه. آنجا در اتاق انباری، صد‌ها جلد از آن کنار هم، قطار، چیده شده بود. آن‌ها را با خریدن جمع‌آوری کرده بودند تا در دسترس افراد حزب نباشد. هر چند مضمون داستان‌های آن مرثیه کوشش و کار پاک ‌حزبی‌های فدا شده بود که معتقد به حرف‌هایشان مانده بودند. آن‌ها را از شاپورخان سقط‌فروش در خیابان کاخ میان خیابان هلالی و کوچه شیرن خریده بودند، و او کسی بود که اسم ناشر کتاب به او داده شده بود و بعد هم انتشارات سپهر او وسیع شد و گل کرد و نمی‌دانم دیگر چه بر سر خودش و زنش و بچه کوچکش آمد. من و چوبک هم که بالای دکان او خانه داشتیم از آنجا رفته بودیم و هر چیز دیگر هم رفته بود.

اما درباره «شکار سایه» و واکنش به آن. کسی که من او را «پیر دیر چپ‌گرایی‌ها» نام داده بودم، از روی غیظ و عادت عجول یک‌چشمی،‌‌ همان یک چشم را بسته ولی خیره به یک نقطه، با یک گوش پر از زیبق ساده‌لوحی خام کتاب بر حسب عادت برای «مطلع» شدن خواندن، با یک امید لگد خوردهٔ خود به آن لگد زننده که نتوانسته بود درست ببیند، مقاله‌ای پر از دشنام و خالی از دلیل و منطق و بی‌جستجو نوشته بود. من به احترام شرف سرتق و لجوج و بی‌گناه بی‌حاصلش نامش را کنار می‌گذارم و یاد کوشندگی‌های ندانم‌کارش را به ذکر زمینه و ضرر زدن‌های ناگزیرش نمی‌آزارم. در آن مقاله بی‌جای پر از غیظ و درد از ظلم‌هایی که بر آرزویش از جای دیگری رفته بود هرچه توانسته بود گفته بود که هرچه بود بیهوده بود. نوعی اطاعت بود از فرمانی از وقتی دیگر در جای دیگر: انگار کفشی پوشیده باشد گشاد یا حتی تنگ، بر پای چوبی لنگی که رویش نقش ماهیچه‌ای کشیده باشند بی‌آنکه بتوان از چنان نقش نیرویی برای جنبشی، چه تند چه کند، توقع داشت.

اما چرا شما از واکنش‌های هنگام انتشار آن کتاب می‌پرسید؟

آن داستان یک سال بعد از سقوط مصدق بود و در آغاز یکه‌تازی تیمور بختیار و «غلط کردم»نویسی‌های اجباری در زیر زور و ضربه شلاق و تهدیدهای تیربارانی. اما مقاله دشنام‌دار ضد من یک‌جور راه تنگ و روزن و فرصت تنفسی [بود] برای کسانی که از توهم و از ترس، خود را مقابل تهدید شکنجه و شلاق و تیرباران‌ها یا آتش گرفتن‌های مثل بیچاره کریم‌پور می‌دیدند. اما سی سال بعد از آن زمان، بیرون از مخاطرات انقلاب در کشور چه کس با کدام اجبار دکاندار تیغ‌ زنیکا را واداشت که در دانشنامه‌اش بنویسد که تمام قصه‌های من با دیده ‌بستن بر زندگانی زحمتکشان و مردم درمانده، در وصف صاحبان امتیاز و رفاه و تجمل است؟ چه کوچکترین قدم برداشتن برای مقابله با این‌چنین هرزه برداشتن؟

سوال دوم شما که «چرا تصمیم گرفتید»، یعنی که گرفتم، که البته چندان هم نگرفتم، که «این تردید‌ها و دلهره‌های شخصیت‌ها را در فضای داستانی» نشان دهم و «چرا از قالب مقاله و فیلم» استفاده نکردم.

پاسخ من این است که من در گفتگوی با خودم است و با روبرو شدن با خودم، که می‌نوشته‌ام. گویا عدم اطلاع کافی سرکار از کار فیلمسازی است که، بیشتر، سبب پرسش شما شده است. فیلم را و فیلم داستانی را نمی‌شود به این سادگی فراهم کرد. گمان نمی‌کنم گاهی یا جایی شده باشد که با ابزار و عده دستیارانی کمتر و محدود‌تر، و مجموعاً تمام را، به تناسب، کم‌هزینه‌تر از فیلم‌های من درآورده باشند. کتاب و نوشته پیش یک نفر به جای می‌ماند. فیلم ابزار و محل وسیع تاباندن تصویر بر پرده را می‌خواست. هم فهم و هم امکان نشان دادن و بیان بر پرده محدود‌تر از کتاب است. هزینه نوشتن و چاپ کتاب بسیار بسیار کمتر از ساختن فیلم است. برای کتاب به بدگویی و کارشکنی‌های آدم‌های پراکنده که گاهی احمق‌اند و گاهی دلسوز و علاقه‌مند، گاهی حسودند و گاهی لج‌ حرفه‌ای روبرویی. اما برای فیلم به دستگاه بسیار فاسد، بسیار به نانجیبی و پستی رقیب و مخالف مانند هنرهای زیبا زیر ریاست مخنث‌هایی مثل وزیر و معاونش مقابله داشتی. تفاوت امکانات نوشتن کتاب زمین تا آسمان بود از سینما. احمق‌ها و حسود‌ها و لج‌های حرفه‌ای بیشتر ریز‌قوله‌های کوچکی بودند که فقط زبان داشتند و اگر هم می‌ماندند در‌‌ همان حد می‌ماندند که هنوز هم پس از پنجاه سال به‌‌ همان نهج باقی مانده‌اند و صفحه‌های بعضی نشریات را پر می‌کنند و کسی برایشان تره هم خورد نمی‌کند اما در دستگاه هنرهای زیبا و دولتی امکانات متمرکز‌تر برای نفی و خرابکاری داشتند.

اما سؤال سوم شما. سرکار اصلاً در یک جهت ناپرورده و نسنجیده و خیالی دارید می‌روید و می‌پرسید. امتیازهایی که از بحران‌ها و فاجعه‌ها می‌شود گرفت، گرفتنی هستند نه دادنی. فاجعه و بحران حلوا پخش نمی‌کند. کسانی که سرسخت‌اند اهل مقاومت و واکنش می‌شوند و بر حسب توان و زیرکی خودشان از فاجعه و بحران بهره می‌قاپند.
ابراهیم گلستان در سال ۱۳۰۱ در شیراز متولد شد. پدرش مدیر روزنامه گلستان در شیراز بود. از‌‌ همان سال چهارم و پنجم ابتدایی معلم خصوصی داشت و عربی و فرانسه یاد می‌گرفت. معلم عربی‌اش یک آشیخ بود و معلم فرانسه‌اش یک یهودی که برادر خاخام شهر بود. پدرش مرد کتابخوانی بود و کتابخانه خوبی هم داشت.

با آثار هدایت در سال ۱۳۱۴ و ۱۳۱۵ آشنا شد. از هدایت سه قطره خون و انیران و کتابی هم از پدر گلی ترقی به اسم خانم هندی که در سال ۱۳۰۸ چاپ شده بود و همچنین حاجی بابای اصفهانی چاپ استانبول یا بوسه عذرا، کنت منت کریستو، سه تفنگدار، بیست سال بعد، ویکنت دبراژلون، لارن مارگو و… کتابهایی بودند که او تا ششم ابتدایی خواند.

هم کتابخانه پدرش بود و هم کتاب کرایه می‌کرد. بعد هم کتابخانه دبیرستان شاپور بود.

در کلاس هشت متوسطه هشتاد روز دور دنیای ژول ورن را ترجمه کرد.

در سال ۱۳۲۰ وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد اما پس از مدتی تحصیل را نیمه کاره‌‌ رها کرد و وارد حزب توده شد.

او مصدق را دیده بود. در سال ۱۳۲۲ که تازه عروسی کرده بود و پدرش برای عید به تهران امده بود مصدق به خانه آن‌ها آمد. مصدق دوست پدرش بود.‌‌ همان موقع درگیری سید ضیا و مصدق بالا گرفته بود. سید ضیا پسر عموی پدر مادرزن گلستان بود. بعد‌ها گلستان با اجازه مصدق از صنعت ملی شده نفت و آبادان فیلم گرفت. در دادگاه مصدق هم حضور داشت.

در حزب توده در روزنامه رهبر و پیش از آن مردم، ارگان حزب مقاله می‌نوشت. بعد سردبیر روزنامه شد و به مازندران رفت و مسئول حزب توده در مازندران شرقی شد.

در مدتی که درگیر فعالیتهای سیاسی بود هر شب سینما می‌رفت. بعد از ساری به آبادان رفت و درمورد اوضاع مازندران پس از شکست داستانی نوشت که در کتاب آذر ماه آخر پاییز چاپ شد.

بعد با روش سران حزب توده اختلاف پیدا کرد و از حزب جدا شد و به کار خبری و عکاسی و فیلمبرداری برای شبکه‌های تلویزیونی بین المللی و آژا نسهای خبری پرداخت. گلستان در سال ۱۳۲۱ با صادق هدایت آشنا شد. او بعضی از داستان‌هایش را برای خواندن به هدایت می‌داد.

وقتی داستان حاجی آقای هدایت چاپ شدگلستان مقاله‌ای درباره ان نوشت. کیانوری این مقاله را سانسور کرد. کیانوری این کتاب را با پول خودش چاپ کرده بود.

گلستان می‌گوید: «خود هدایت به من گفت: شنیده‌ام اظهار لطف کرده‌اید.

گفتم: بله مگر اشکالی دارد. گفت: نه، می‌دهی بخوانم. گفتم: از کیانوری بگیر. گفت: خودت بده بخوانم. من هم مقاله را برایش بردم. خواند و گفت: اینکه عیبی ندارد. چرا درنیاورده‌اند؟ گفتم: کیانوری رفیق شماست. به او بگویید چرا اجازه نداد!» (شهروند امروز، شماره ۳۲)

گلستان تعریف می‌کند که یک بار از قائم شهر سوار قطار می‌شود تا یک شلوغی حزبی که در زیرآب و پل سفید ایجاد شده بود را حل و فصل کند. او در قطار هدایت، بزرگ علوی، چوبک و خانلری را می‌بیند که برای مهمانی نزد کلبادی در مازندران رفته بودند و در حال برگشت به تهران بودند.

گلستان می‌گوید: «علوی به من گفت: ما داریم انجمن نویسندگان درست می‌کنیم. کنفرانس زهر مار درست می‌کنیم و دعوتنامه تو را هم فرستاده‌ام. مواظب باش که برای آن وقت آنجا بیایی. اینقدر خوشم آمد که هدایت ناگهان ترکید و گفت: این را ولش کنید. چی می‌گویید. این همه چیز را ول کرده و آمده یک کاری بکند. این کار را ول کند و بیاید پیش شما که می‌خواهید زق زق کنید. نه آقا نیایی‌ها، بگذار این‌ها بروند و هر غلطی می‌خواهند بکنند.» (ه‌مان)

گلستان می‌گوید: «هدایت یکبار تنها به خانه من آمده بود تا ناهار بخورد. لیلی دختر من خیلی کوچک بود. حداکثر دو سالش بود و هی در اتاق می‌دوید. هدایت هم تصویری از او کشید و به خودش نشان داد. آخر بچه دو ساله چه می‌فهمید که ناگهان زد زیر گریه. هدایت این قدر ناراحت شد که یک کاری کرد که می‌خواسته برای تفریح بکند باعث آزرده شدن یک بچه دو ساله شده.» (ه‌مان)

گلستان در ابتدا برای روزنامه پدرش مقاله می‌نوشت اما بعد در سال ۱۳۲۳ در تهران شروع به نوشتن مقاله و ترجمه کرد. دو کتاب اساسی مارکسیستی را ترجمه کرد که یکی‌اش «دیالکتیک» از استالین و دیگری «اصول مارکسیسم» لنین بود.

گلستان در سال ۱۳۲۶ نخستین قصه‌اش را به نام به دزدی رفته‌ها می‌نویسد و در‌‌ همان سال در ماهنامه مردم و بعد‌ها در سال ۱۳۲۸ در مجموعه‌ای به نام آذر ماه اخر پاییز منتشر کرد.

گلستان در کتاب گفته‌ها می‌گوید: «گفتم بیایم قصه بنویسم، با قصه نوشتن حرفهای خودم را بزنم. می‌دانستم شنونده‌های من کمتر خواهند بود، خیلی کمتر، اما می‌دانستم که گفتن‌هایم دست کم بی‌ریا‌تر و بی‌دروغ خواهد بود. می‌دانستم قصه نوشتن کار موثری نیست اما دیده بودم که مقاله نوشتن فقط وسیله سرگرمی و وقت گذرانی روزنامه خوانهای معدود را فراهم کردن بود. می‌دانستم در قصه نوشتن دست کم یک تمرین فکری و یک ورزش اخلاقی برای خود نویسنده که هست. یا باید باشد. آن وقت شروع کردم و این قصه به دزدی رفته‌ها را نوشتم

در همین دوران داستانهایی از همینگوی، فاکنر و چخوف ترجمه و در مجموعه کشتی شکسته‌ها چاپ کرد. در این دوران درگیر فعالیتهای سیاسی هم بود.

در سال ۱۳۳۶ مجموعه داستان شکار سایه را چاپ کرد و پس از آن درگیر ساختن فیلمهای مستند و فعالیتهای استودیو گلستان شد.

آشنایی گلستان با فروغ فرخزاد این گونه بود که سهراب دوستدار و رحمت الهی، فروغ را برای ماشین نویسی به استودیو گلستان بردند. در آن زمان فروغ سه کتاب عصیان، دیوار و اسیر را چاپ کرده بود.

فروغ در سال ۱۳۴۱ به کمک گلستان مستند این خانه سیاه است را ساخت که در باره جذام خانه تبریز بود. این فیلم به جشنواره کن می‌رود اما به خاطر تصاویر دردناک آن از نمایش عمومی آن پرهیز می‌کنند و می‌گویند که فقط برای هیئت ژوری نمایش داده می‌شود. گلستان با شنیدن این رای آن‌ها خواهان عدم نمایش خاص آن می‌شود و می‌گوید: «این فیلم برای آدم درست شده و راجع به آدم و انسانیت است نه آن‌ها که می‌خواهند با لباس شب و قر و فر تماشا کننده باشند.» (نوشتن با دوربین، پرویز جاهد)

در سال ۱۳۴۶ جوی و دیوار و تشنه و در سال ۱۳۴۸ مد و مه را چاپ کرد. در این فاصله از مارک تواین، هاکلبری فین و از برنارد شاو دون ژوان در جهنم و از شکسپیر مکبث را ترجمه کرد که ترجمه مکبث او هیچ‌گاه منتشر نشد. او بیشتر انرژی خود را صرف ساختن فیلمهای مستند کرد.

پس از کودتای ۲۸ مرداد گلستان با کنسرسیوم نفت ایران همکاری کرد. کنسرسیوم دایره‌ای برای تهیه عکس و خبر ایجاد کرده بود که گلستان طرف قرارداد آن می‌شود. فیلم مستند از قطره تا دریا نخستین فیلم مستند گلستان در همین دوره است. بسیاری از کارهای مستند گلستان کارهای شاخص و قابل تحسینی است.

در سال ۱۳۴۴ گلستان خشت و آیینه را می‌سازد که اولین فیلم داستانی اوست. پس از خشت و آیینه در سال ۱۳۴۵ گلستان به سفارش بانک مرکزی مستند گنجینه‌های گوهر را می‌سازد.

در سال ۱۳۵۰ اسرار گنج دره جنی را می‌سازد که آخرین فیلم او محسوب می‌شود. استودیو گلستان بعد از ساختن فیلم مستند گنجینه‌های گوهر که درباره جواهرات سلطنتی بود تعطیل شد.

تا قبل از سال ۵۰ گلستان چند مستند دیگر هم می‌سازد که ذکر نام‌هایشان ضروری نیست.

اسرار گنج دره جنی بعد از مدتی توسط اداره سانسور توقیف می‌شود. با توقیف اسرار گنج دره جنی گلستان از کار سینما فاصله می‌گیرد و برای همیشه به انگلستان مهاجرت می‌کند. در سالهای اقامتش در خارج دو کتاب گفته‌ها و خروس را چاپ می‌کند.

خروس داستان بلندی است که گلستان آن را در اواخر سال‌های دهه چهل نوشت و متن کامل آن برای نخستین بار در سال ۱۳۷۴ در لندن منتشر شد.

در کتاب شکوفایی داستان کوتاه در دهه نخستین انقلاب متن با حذف و سانسور چاپ شد که خشم گلستان را برانگیخت.

گلستان در کارنامه خود دو فیلم داستانی و بیش از شانزده مستند دارد. گلستان فیلم داستانی دریا را از روی داستان چرا دریا طوفانی شده بود از صادق چوبک می‌سازد که فروغ فرخزاد هم در آن بازی می‌کرد اما این فیلم ناتمام‌‌ رها می‌شود.

در این فیلم پرویز بهرام نقش کهزاد و فروغ نقش زیور را بازی می‌کرد. پرویز بهرام تعریف می‌کند: «یادم می‌آید که در صحنه‌ای من و فروغ در باغ قیطریه مجادله‌مان شد و من برای آنکه بازی‌ها به دلخواه گلستان در آید شانزده بار به فروغ سیلی زدم. با هر بار تکرار این صحنه چشمهای فروغ درشت ودرشت‌تر می‌شد

نمی‌دانم که چرا گلستان هر بار می‌گفت تکرار درنیامد. فقط یک بار یادم است که هواپیمایی از بالای سرمان گذشت و صدا را خراب کرد. بالاخره گلستان شانزدهمین برداشت را قبول کرد و فروغ با فیلمبرداری این صحنه از محوطه دور شد و من واقعا ناراحت شدم. صحنه بعد بازی فروغ بود در مقابل رامین فرزاد. این بار باید فروغ توی گوش فرزاد می‌خواباند. آن روز کشیده باران بود.» (فروغ فرخزاد و سینما، غلام حیدری)

گلستان می‌گوید که چرا دریا طوفانی شده بود به تنهایی قابلیت فیلم شدن نداشت و گلستان خود صحنه‌هایی را به آن افزوده بود.

گلستان می‌گوید که چوبک تنگسیر را برای او نوشت و حق التالیف آن را گرفت تا گلستان آن را فیلم کند اما گلستان، تنگسیر بعد از نگارش را نپسندیده بود. تهیه کننده دیگری پیش چوبک می‌رود تا تنگسیر را برای فیلم شدن از او بگیرد اما چوبک او را پیش گلستان می‌فرستد چون تنگسیر را متعلق به گلستان می‌دانست. گلستان هم به شرطی تنگسیر را به آن تهیه کننده می‌دهد که امیر نادری آن را بسازد و به این ترتیب امیر نادری تنگسیر چوبک را فیلم سینمایی می‌کند. گلستان در حال حاضر در حال نگارش دو رمان مختار در روزگار و برخورد‌ها در زمانه برخورد است. اظهار نظرهای گلستان درمورد نویسندگان و فیلم سازهای ایرانی از او مردی منتقد و تند ساخته است.

او درباره بازرگان، براهنی، نجف دریابندری، شاملو، نصر، منشی‌زاده، گلشیری، به آذین، بیضایی، کیا رستمی، جلال آل احمد، مهرجویی و فرمان آرا اظهار نظر کرده است.

گلستان درباره گلشیری می‌گوید که کتاب شازده احتجاب را نعمت حقیقی برای او برد. او بر این کتاب حواشی‌ای می‌نویسد. چندی بعد گلشیری به دیدن او می‌رود: «روزی در خانه نشسته بودم که نوکرم آمد و گفت آقایی دم در شما را می‌خواست که تو آمده و در باغچه زیر درخت نشسته است. رفتم بیرون دیدم جوان لاغری نشسته و خیلی بغ کرده بود. گفت: من گلشیری هستم. اسمش من را یاد آن کتاب انداخت. واقعا در ذهنم نمی‌توانستم او را با نویسنده ان کتاب تطبیق بدهم یا یکی بدانم. گفتم: چه فرمایشی داری؟ گفت: آمده‌ام بپرسم که شما چرا به نویسنده‌های تازه توجه نمی‌کنید؟ گفتم: یعنی چه؟ من باید چه کار کنم؟ گفت: من یک کتاب نوشته‌ام که شما نخوانده‌اید. چرا کتاب من را نمی‌خوانید؟ گفتم: چه کتابی است؟ گفت: این کتاب از حد شما پایین‌تر است. از این حرفهای این شکلی که نه درست بود و نه لازم ولی به اصطلاح فرهنگی سمپتوماتیک، گویا و نشانه‌ای. گفتم: نه آقا جان به من بگو چه کتابی است؟ گفت: اسمش شازده احتجاب است و آورده بود که یکی به من بدهد. گفتم: به من اجازه بدهید و رفتم داخل اتاق و‌‌ همان کتابی را که خوانده بودم درآوردم و گفتم بفرمایید. من کتاب شما را خوانده‌ام و کنار تمام صفحه‌ها هم حاشیه نوشته‌ام و اظهار عقیده کرده‌ام. ناراحت شد و گفت می‌توانم بخوانم. گفتم: چرا نمی‌شود بفرمایید بخوانید.

همین طور تند تند خواند و بعدگفت: می‌توانم این کتاب را داشته باشم؟ گفتم: نه. گفت: می‌خواهم این یادداشت‌ها را داشته باشم. گفتم: همین الان بخوانید دیگر. ولی خیلی تو لک رفت و شاید حرکت من خیلی تند بود که در جا نشان می‌داد دارد چرند می‌گوید.» (شهروند امروز، شماره ۳۲)

گلستان دیگر گلشیری را ملاقات نکرد تا حدود بیست و پنج سال بعد که در لندن گلشیری به دیدن گلستان رفت. گلستان درمورد این ملاقات می‌گوید: «گفتم ساعت فلان روی پله‌های بیرون تیت گالری منتظر شما می‌ایستم. فقط نمی‌دانستم چطور پیدایش کنم. اما او مرا شناخت. از دور که می‌آمد حس کردم یک ایرانی است. البته بین این دیدار و دیدار قبلی که در سال ۱۹۷۰ یا ۱۹۷۱ در تهران بود تا این دیدار که بعد از برگشتن گلشیری مرد یک ربع قرن فاصله بود. به هر حال امد و ناهار خوردیم. برای انهایی که در آن زمان وقتی از ایران تازه جنگ را تمام کرده بود بیرون می‌آمدند و قیافه لندن یا پاریس یا هر جای اروپا را می‌دیدند چیز ناراحت کننده‌ای بود.

با هم حرف زدیم و بعد بردمش در تیت گالری نقاشی‌ها را نشانش دادم و توضیح می‌دادم که این این است و ان فلان. فکر کردم چون نمی‌دانست نمی‌خواست این فرم دیدار ادامه پیدا کند. شاید هم اصلا علاقه نداشت. نمی‌دانم سرسری گوش می‌داد. من هم کوتاه کردم و دو سه ساعتی هم از این با هم بودن گذشته بود. با من خداحافظی کرد و رفت.» (ه‌مان)

گلستان با فخری گلستان دختر عمویش ازدواج کرد و دو فرزند داشت. همسر او هم اکنون در ایران ساکن است. او دو فرزند به نامهای لیلی و کاوه داشت.

لیلی و کاوه گلستان

لیلی گلستان در سال ۱۳۲۳ به دنیا امد. او با نعمت حقیقی (فیلمبردار) ازدواج می‌کند و پس از شش سال از او جدا می‌شود. او سه فرزند به نامهای مانی، صنم و محمود دارد.

مانی حقیقی در حال حاضر کارگردان، نویسنده و بازیگر سینمای ایران است. او نویسنده فیلمهای کنعان، آبادان و کارگران مشغول کارند است. او از نویسندگان فیلم چهارشنبه سوری ساخته اصغر فرهادی است و در فیلم دیگر او درباره الی ایفای نقش کرده است.

کاوه گلستان همسر هنگامه گلستان و پدر مهرک گلستان بود. او عکاس، خبرنگار و فیلمبردار ایرانی بود. او در ۱۳ فروردین ۱۳۸۲ هنگام تصویر برداری برای شبکه خبری بی‌بی سی در خط مقدم جنگ در شهر مرزی کفری در ۱۳۰ کیلومتری کرکوک عراق که تحت کنترل اتحاد میهنی کردستان بود بر اثر انفجار مین کشته شد.

پسر او مهرک گلستان خواننده رپ، داستان نویس و کارگردان سینماست.

فخری گلستان

فخری گلستان همسر ابراهیم گلستان جزء اولین کسانی است که در تهران در سالهای دور اولین اقدامات را جهت سر و سامان دادن به وضعیت کودکان خیابانی انجام داد.

شیرین عبادی درباره فخری گلستان می‌گوید: «ایشان سالهاست که از اعضای افتخاری انجمن حمایت از حقوق کودکان هستند. او به‌‌ همان اندازه که هنرمند قابلی است به مسائل اجتماعی و وضعیت کودکان خیابانی و بی‌سرپرست توجه دارد. فخری گلستان هنرمند قابلی است و در عین حال یک فعال مسائل اجتماعی.» (سایت روزنامه سرمایه)

فخری گلستان سفالگری می‌کند. او مدت زیادی ترجمه می‌کرد و زمانی هم فیلمبردار بود. مدتی هم با یدالله رویایی کار می‌کرد.

فخری گلستان می‌گوید: «هیچ وقت مرگ جلال را فراموش نمی‌کنم. وقتی جلال مرد سیمین از این درد جانکاه به مرز دیوانگی رسیده بود…. هیچ وقت لحظه‌هایی را که با سیمین گذراندم فراموش نمی‌کنم. سیمین ماند و حالا سیمین دانشور‌‌ همان هست که باید بود.» (همان)

اثار

کتاب‌ها

ترجمه

فیلم‌های مستند

فیلم‌های داستانی

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.