گزارشی از یک لبخند کرمخوردهی غمگین
آنچه در پایین میخوانید روایت سفر حدودا سه ساعته خبرنگار ایسنا با یک مسافر بینراهی اتوبوس سمنان-تهران و همنشینی با او در این سفر کوتاه است؛ سفری که در آن، “ناصر” مسافر بیمقصد آن روز، داستان زندگیاش را با یک غریبه کنجکاو در میان گذاشت.
به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، من کوشیدهام تا تنها روایتگر غمها و تنهاییهای او باشم، غمها و تنهاییهایی که می شد بی آنکه حرفی زده باشد از عمق آن چشم ها بیرون شان کشید.
می گوید بیست و چند ساله بود که به باشگاه بدنسازی می رفت، با سیمان و سنگ و حلبی دمبل و وزنه درست کرده بود و ساعاتی از روز را در خانه وزنه میزد. عشقش این بود که هیکلاش را پرورش دهد تا قد بلندش کوتاه تر به نظر برسد.
“ناصر” گفت روزگاری هم ورزش می کرد و هم درس میخواند و هم کار میکرد تا کمی امید به خانه بیاورد برای مادرش که پس از جدایی پدرش سرپرست خانواده شده بود.
می گوید زندگی آنطور که میخواست بر وفق مرادش نبوده و چرخ روزگار آنگونه نچرخید که میخواست. رویاهای زیادی داشته از تحصیل و شغل آن چنانی تا چهره شدن در ورزش مورد علاقهاش. چه رویاها که نبافته بود اما حالا که ۱۰ تا پانزده سال از آن روزها گذشته فهمیده مادرش “آب در هاون کوبیده” و خودش نیز رویایی بیش نبافته است.
هر چند دقیقه یکبار نفسش را با تمام وجود به درون سینهاش میکشد و با فشار بیرون میدهد، چنان که میتوان معنای واقعی”آه سرد” را یه عینه دید.
ناصر گفت همه این بدبختیها از عصر آن روز شروع شد. روزی که به قول خودش دیوار را کج گذاشت و هنوز هم که هنوز است دیوار دارد ” کج بالا می رود” و از او هم دیگر کاری ساخته نیست.
من مسافر بودم و به تهران- دارالحکومه قچری میرفتم . با خودم فکر می کردم شاید آغامحمدخان نیز اولین خشت پایتخت را کج گذاشته که حالا تهران نفساش بند آمده و به اینجا رسیده که همه دیوارهایش کجاند.
ناصر همسفر من بود. بیشتر مسیر را چیزی بین خواب و بیداری بود. چرت میزد. حرف هم که می زد، خرابی دندان های کرمخوره و لبخند زخمیاش، ناچارم میکرد چشم از او بردارم و مستقیم به لبهایش نگاه نکنم. شاید نگریستن به چشم هایش که غمی تو در تو و ژرف را در پس خود پنهان کرده بودند بهترین راهی بود که میشد از نگاه کردن مستقیم به آن لبخند چندشآور و دندان های کرمخوره گریخت.
این که دو صد کیلومتر را باید کنارش بنشینم، آزارم میداد با اینکه کنار او نشستن اذیتم میکرد اما سر حرف را اول بار، من باز کردم.
دیدم بر خلاف آن صورت تکیده و دندانهای کرم خورده و استخوانهای بیرون زده از فک و صورتش، حرف که می زند شنیدنی تر است-اصلا خیلی از ما آدمها بیش از آنکه دیدنی باشیم، شنیدنی هستیم. ناصر هم یکی از همین آدم بود.
سر حرف را که باز کردم دیگر یکریز تا تهران حرف زد همه زندگیاش را به قول خودش روی دایره ریخت. درونش پیدا بود یاد این شعر سهراب افتادم که گفته:
…
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
…
با اینکه سمت راست من نشسته بود و هراز چندگاه چشمهایش را به شیشه اتوبوس خیره میکرد، جاده را رد میکرد و میرفت تا آنجا که تا چشم کار میکرد کویر بود و بیابان. از گوشه چشمش که به افق دید او نگاه کردم ،پیدا بود که با وجود نزدیک بودن به آتش آن چشمها، نگاهش، فرسنگها از اتوبوس سمنان-تهران فاصله گرفته برای همین بود که وقتی به نام کوچک صدایش کردم، نشنید دوباره گفتم ناصر!!
انگار که از خواب پریده باشد نگاهاش را از آن سوی کویرها و بیابانها، از آن طرف آن تپه که در منتهی الیه بیابان پیدا بود دزدید و آورد تا داخل اتوبوس. دوباره یک تبسم سرد زد و دندانهای کرم خورده اش به روی من خندید و من چشمم را از صورتش دزدیم و به چشمهای سیاهش که انگار در یک گودی بلند افتاده بودند، خیره شدم.
به بیست و چند سالگیش برگشت. خودش هم نمی دانست بیست و چندساله بوده آن روز! گفت: اولین بار که این”لامذهب” گرفتارم کرد همان روز بود. تازه دبیرستان را پشت سر گذاشته بودم دو -سه سالی به دمبلهای سیمانی خودم را سرگرم کردم. اما ورزش و زیبایی اندام که “پول” نمی شد. با یکی از دوستانم یک مغازه را اجاره کردیم. نیمی از سطح مغازه را کاه ریختیم با یک رج از آجر، جلویش را سد کردیم. یک ترازوی امانی از یکی از اقوام گرفتیم و چند جعبه چوبی خریدیم. یک پارچه رویشان انداختیم. یک صندلی نیم شکسته هم که از قبل در خانه بود را به مغازه بردیم. و روز بعد برای اولین بار چهل -پنجاه کیلو مرغ زنده ریختیم توی مغازه و یک اجاق علاء الدین نفتی قدیمی که آن روزها مدشان بود و یک چاقوی تیز از خانه آوردیم و این چنین مغازهای به مغازههای کممشتری شهر کوچکمان اضافه کردیم.
می گفت چند ماهی کارمان بد نبود اما چون مغازه توی یکی از خیابان های پرت شهر بود سودش آنقدرها نبود که کفاف زندگی هر دو نفرمان را بدهد….
اتوبوس بیوقفه به سمت تهران میتاخت و ناصر هم میخواست همه زندگی اش را از آن روز تا امروز در بیخ گوش من زمزمه کند. راهی تا تهران نمانده بود. اگر میخواست این طور ادامه دهد به تهران که میرسیدیم هنوز همان چهل –پنجاه کیلو مرغ را هم نفروخته بود. گفتم چطور شد که معتاد شدی. تو که اهل ورزش و درس و مشق بودی و رویاهای بزرگی داشتی چطور از سیاه چال اعتیاد سردرآوردی. حرفم را گرفت و این بار یک راست رفت سر اصل مطلب.
گفت اولین بار که لب به موادمخدر زدم در همین مغازه لعنتی بود. میگفت مغازه را که باز کردم کم کم سر و کله یکی از دوستان قدیمی که آن روزها شبیه امروز من بود پیدا شد. رفت روی مخم و آنقدر بیخ گوشم خواند که مجاب شدم و…
می گفت: دوستش میگفته با این روزی ۱۰ دوازده مرغ فروختن اجاره مغازه و کرایه داخل شهر هم در نمیآید باید در کنارش کار دیگری هم کرد. می گفت از او خواسته که در کنار مرغ فروشی، مواد فروشی هم راه بیاندازد. گفته بود مشتری اش هم با من.
ناصر کم کم تسلیم میشود و همین باعث شد که شریکش هم از او جدا شود. میگفت تا آن روز سیگار هم نمیکشیدم اما کم کم نه تنها سیگار که هر چند وقت یک بار موادمخدر هم مصرف میکردم.
اتوبوس که ایستاد راننده رفت ساعت بزند و ناصر به سرعت رفت پایین و تند تند سیگارش را دود کرد و آمد بالا. حوصله اش را نداشت ادامه دهد اما اصرار من را که دید ادامه داد. کم کم اهالی محل فهمیدند و ناچار شدیم مغازه را جمع کنیم. بعد از آن نمیدانم چه شد که تا وقتی به خودم آمدم دیدم نمیتوانم برگردم.
از او پرسیدم توی این سال ها به زندان هم افتاده یا نه؟. بازهم آه سردی کشید و گفت: چند باری به قول بچه ها “آب خنک”خوردم. اما همه دوره های کوتاهی بودند جز یک بار که در نزدیکی های کرمان گیر افتادم.
میگفت: بعد از جمع کردن مغازه کم کم مصرفم بالا رفت و باید هر طوری که شده پولش را در می آوردم. این بود که کم کم به مواد فروشی روی آوردم تا اینکه یکی از دوستان زیر پایم نشست و آنقدر بیخ گوشم خواند که قانع شدم با هم برویم کرمان یا سیستان و بلوچستان و…
گفت دو نفری نزدیک به ۲۵۰ گرم هروئین خریدیم و آن را بسته بندی کردیم و قورتش دادیم و راه افتادیم. همین که به یکی از پاسگاهها رسیدیم به ما مشکوک شدند و مایعی به ما خوراندند تا هر چه ریخته بودیم داخل معده بیرون بیاید و این طور بود که رفتیم و هفت-هشت سالی آب خنک خوردیم.
ناصر می گفت: زندان سخت بود مخصوصا در غربت و بی ملاقاتی، سختتر. کم کم دوباره چهره طبیعی به خودم گرفتم. وزنم بالا رفت و در زندان شروع کردم به ورزش. در زندان عهد بستم که دیگر نزدیک این “کثافت کاریها” نشوم.
گفت: بعد سالها آزاد شدم. خیلی دنبال کاری گشتم که سرگرمم کند و “چندرقاز یدستتمو بگیره” که نیازمند کسی نباشم. چند سالی سر عهدی که بسته بودم ماندم. نه لب به مواد زدم و نه خود را قاطی این لعنتیها کردم. خدایی لجن است مواد. اول که استفاده میکنی، کمی سرخوشی داره اما خدایی چیزی جز بدبختی و کثافت کاری نیست. همه چیزت را میگیرد، زیباییاو، آبرویات، حیثیت و اعتبار تو را میگیرد. اراده و انسانیت تو را می گیرد. اصلا این دود لامذهب که وارد بدنت میشه گویی، همه خوبیها و زیبایی های آدمی را می گیرد… خلاصه “خدا نصیب گرگ بیابون نکنه” اصلا زخمی که این لامروت می زنه خوب شدنی نیست. هر چه بیشتر اسیرش شوی، اعتبار و آبروی بیشتری از تو می برد. به جایی می رسی که هیچکس به حسابت نمی آورد حتی خانواده و نزدیک ترین دوستاهات.
نمیدانم چرا دوباره تکرار می کند که دو -سه سال مردانه سر عهدم ماندم اما کسی نبود دستم را بگیره تا اینکه دوباره در این چاه خود ساخته افتادم.
می گوید من تمام زندگیام را به یک اشتباه باختم. زندگیم، جوانیام، اعتبار و آبرویم را دادم چون نتوانستم به آن دوست که چه عرض کنم به آن دشمن دوست نما “نه”بگم و برای اولین بار لب به این “زهرماری”زدم.
اتوبوس کمکم در شلوغی تهران گم شد و در هیاهوی آن همه ماشین به یاد شعر دیگری از سهراب افتادم که
” دم غروب، میان حضور خسته اشیا
…
مسافر از اتوبوس
پیاده شد :
” چه آسمان تمیزی !”
و امتداد خیابان غربت او را برد .
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود :
” دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی !
و اسب، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد . ”
گزارش از هوشنگ حبیبی بسطامی، خبرنگار ایسنا
telegram.me/jajinnews
برچسب ها :منطقه سمنان ، ججین
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰