گارینمکیهای «طهران»
هنوز هستند کسانی که با اسب و گاری در محلههای قدیمی نمک میفروشند؛ آن هم در تهران.
به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، روزنامه شهروند نوشت: «زینها و مهرههای رنگی را سیاه کنی و زمینه تصویر را سفید، «منوچهر نمکی» میشود مهدیقلیخان مجدالدوله که ۹۰سال پیش در خیابان علاءالدوله کالسکهران ناصرالدین شاه بود و «مهدی اسبی» هم میشود کالسکهباشی که آذر ۱۳۰۴، رضاشاه را برای تاجگذاری به مجلس موسسان برد. یوسف کثیری هم احتمالا بیاتعلی که نگهداری و تیمار اسبهای کالسکه خانه شاهی را عهدهدار بود و چرخها را روغنکاری میکرد و لباس فاخر اسبها را میشست.
حالا در مهر ۱۳۹۶ خورشیدی، نه منوچهر، مهدیقلیخان خیابان علاءالدوله است و نه مهدی، اسبی کالسکهباشی مخصوص رضاشاه و نه حتی یوسف کثیری، کارگر کالسکهخانه شاهی. هر سه آنها رأس ساعت ۹ صبح، مثل هر روز دیگر، گاریهای چوبی زهوار دررفتهشان را پر از بستههای سفید و آبی نمک میکنند و زیر آفتابی که هنوز جان نگرفته، بسماللهی میگویند و صدای درقدرق سم اسبشان بر آسفالت خیابان، از طویلهای خسته در خُلازیل شروع میشود و صدای آهنگینش به گوش اهالی محلههای فلاح و هاشمی و سه راه آذری و… میرسد. این سمفونی هر روزه آخرین نسل گاری نمکیهای تهران است؛ آخرین بازماندههای شهر قدیم.
آفتاب روی شهر پهن شده و نشده که صدای زنگولهها از عمق دشتی خشک و بیعلف، چون بیابان درست در همسایگی دودکش ۸۰متری کورهپسخانهای خواب رفته، بلند میشود. تو بگو گلهای بز و گوسفند، تن تپه را بالا میآیند که یکهو چشم به دیدن اسبهای گردن گرفته و شاید هنوز کمی خسته، باز میشود. صدای زنگولهها زودتر از «سانی» و «توردی» و «جیران» و «سالار» میآید و به نزدیکهای خیابان اصلی که میرسد، با صدای هن و هن مردان قاطی میشود. چند قدم بالاتر یراق میشوند به گاریها؛ گاریهایی که بدنهاش چوبی است و چرخهایش نه مثل قدیم، از آهن است تا خوب بر تن خیابانهای آسفالتشده شهر براند. لجامشان رهاست، فکر عصیان ندارند. آنها را خوب تعلیم دادهاند تا مشتری که آمد، میخکوب، پاها را ستون بدن کنند، دندانهای درشت سفید و زردشان را نشان ندهند و کسی نوازششان کرد، سر کج نکنند. آنها شاید ندانند اما یوسف و مهدی و منوچهر خوب میدانند که اگر آنها نباشند، نسل گاریچیهای تهران که نمک به محلهها میبرند، برچیده میشود. آنها میراثدار شغل آبا و اجدادیشان هستند.
منوچهر نمکی گوشه گاری جای خالی پیدا میکند و مینشیند و میرود در نقش مهدیقلیخان مجدالدوله با این تفاوت که به جای ۹۰سال پیش، برج هفت سال ۷۱ بود که تصمیم گرفت برای همیشه گاریچی شود و گاریچی بماند. او حالا ۴۳ساله است: «۲۵سالی میشود کارم همین است. آمده بودم این اطراف برای ضایعاتفروشی دیدم افرادی هستند که گاری دارند و نمک میفروشند، یک نفر بود به اسم دادا. دادا صدایش میکردیم. او به من یاد داد چطوری گاریچی شوم. اسب برانم. گفت: بیا بچه با این کار کن! منظورش گاری بود. خودم از این گاریها زیاد ندیده بودم. یادم هست که نمکیها چرخدستی داشتند. گاری مال قدیمیترها بود. آن موقع اینطور نبود که کسی فقط نمک بفروشد. قبلا مردم پلاستیک کهنه میآوردند، نان خشک میآوردند و نمک میگرفتند یا شاید هم جای نمک، پلاستیکی، یک بطری ریکایی، چیزی میگرفتند. قبلا خودمان هم نمک فلهای بار میزدیم. الان باکلاس شدیم. چند سالی میشود که بهداشت ممنوع کرده، میگوید فقط نمک یددار. ما هم همین یددارها را میبریم محلهها تا دیگر زن و بچه مردم جای دور نروند برای خرید نمک. راحتشان کردهایم. میخواهیم مردم راضی باشند، آنها راضی باشند، ما هم راضی هستیم؛ هر چند که الان مغازهها همین نمکها را دارد، چه کار کنیم دیگر. دست زیاد شده. چاره چی هست.»
بستههای سفید و آبی نمک از وانت سفید یوسف کثیری در حال بارگیری است، سفیدها ارزانتر است. ید ندارد. یک بسته ۲۰تاییاش میشود ۵هزار تومان. بازرس وزارت بهداشت ببیند جریمه میکند. آبیها یددار است؛ از همانها که در مغازهها پیدا میشود. یک بسته ۱۰تایی میشود ۱۵هزار تومان: «برای شما ۱۰هزار تومان.» منوچهر میخندد. خانهاش رباطکریم است و دو پسر دارد. میدان جلیلی نزدیکیهای خیابان فلاح، خانه آبا و اجدادیاش است: «این نمکها از بیرون ارزانتر است، مغازهها گرانفروشند. مردم به خاطر ارزانی هم که شده، از ما میخرند. همین نمکها را میبینید، دو سهساعته تمام میشوند. کلا ۵نفر در تهران گاریچی هستند و نمک میفروشند. یکی منم، یکی یوسف کثیری، یکی هم مهدی اسبی. یکی هم هست به اسم جعفر و یکی دیگر هم مجید نامش است. هر کدام منطقهای میرویم. مثلا من میروم جلیلی. یوسف میرود هاشمی یا عبدلآباد. مهدی میرود سه راه آذری. مجید هم سمت ستارخان. ما خودمان راه دوری نمیرویم، نهایتش تا سه راه آذری. یکسره هم نمیرویم تا آنجا. زیاد میایستیم برای مشتری. فردای آن روز، از همان جایی که روز قبل تمام کردیم، شروع میکنیم.»
منوچهر وقتی رفت خواستگاری، خیاط بود، بعدش آمد بیرون و رفت در فروشگاهی مشغول به کار شد. آن جا هم قرار نگرفت و مدتی شرکت نفت کارهای خدماتی میکرد. از آنجا هم بیرون زد تا رسید به برج هفت سال ۷۱ که تصمیمش را گرفت و سر تصمیمش ماند تا حالا که روزی ۶۵ تا ۷۵هزار تومان درآمد دارد. «کسی کاری به کارمان ندارد. قبلا ماموران گشت شهرداری به ما گیر میدادند، بعضی وقتها از ما پول میگرفتند. چند باری هم چرخ گاری را کندند و با بیل شکاندند. همین پارسال پیارسال بود. کارمان ممنوع نیست اما به ما زور میگویند که چرا در این منطقه میآییم کاسبی. حالا دیگر زیاد گیر نمیدهند. خودمان از کنار خیابان میرویم تا ماشین و موتوری به ما نزند. بعضی وقتها رانندهها تیکههایی به ما میاندازند. ما میخندیم. چه کنیم. هر جا میرویم، اگر اسب کثیفکاری کرد، جارو میزنیم تا اثری نماند. در روز چیزی به اسبها نمیدهیم که کثیفکاری نکنند. شب تا صبح سیر بهشان غذا میدهیم. کاه، جو، یونجه. یونجه را بیشتر زمستانها میدهیم.»
پدرش خیابان فلاح دستفروش بود. جوراب میفروخت. خودشان هم اهل همان محله هستند. میگوید درآمدشان کم است، به یک میلیون تومان نمیرسد. شاید ماهی ۷۵۰هزار تومان. بیمه هم نیستند. «سانی» پشت به خیابان و رو به دیواری کهنه و آجری، پاهای سفت مثل سفالش را به زمین میکوبد و با آن چشمهای درشت هسته خرمایی، بروبر «منوچهر نمکی» را نگاه میکند و مگس میپراند. سانی فقط ۴سالش است و حالا تا ۲۵سال دیگر، میتواند هر روز با ۳۰۰کیلو، خیابانهای تهران را بالاوپایین رود، اگر تا آن موقع نسل گاریچیها منقرض نشود.
«منوچهر نمکی» میگوید؛ صدای زنگوله که میآید، مردم خوششان میآید. مردم که میگوید، منظورش پیرمرد و پیرزنهایی است که به یاد درشکههای قدیم، چشمشان از دیدن گاریها برق میزند. آنها سانی و توردی و سالار و جیران را که میبینند، یاد خاطرات پدرانشان میافتند. وقتی برایشان از درشکههای تکاسبه میدان توپخانه و سبزهمیدان و خیابانهای آسفالت نشده اطراف سفارت انگلیس و سرچشمه میگفتند که از بامداد تا سهساعت بعدش، کالسکهها را برای مسافرت کرایه میکردند یا خودشان یاد گاریچیهایی میافتند که اطراف لالهزار و توپخانه، هندوانه و… میفروختند. تا همین ۱۵، ۲۰سال پیش، بیشتر محلههای تهران، «نمکی» داشت. دورهگردهایی که نه با گاری بلکه با چرخدستی، گونیهای بزرگ نان خشک را داخل چرخها پهن میکردند و هر کس نان خشک میآورد، نمک فلهای میدادند و گاهی هم ظرف و ظروف پلاستیکی.
مردم خیلی تحویلشان نمیگیرند
انتهای خیابان پیروز جنوبی، ساکن آنچنانی ندارد اما همان چند خانواده هم از صدای زنگوله و سم اسبهای گاریچیها کلافه شدهاند. هر چند که نمکشان را از همین نمکیها میخرند. مردم فلاح اما دیگر به این صدا عادت کردهاند که هر روز صبح، سمفونیاش را میشنوند. یکیشان زن میانسالی است که سر صبح از خیابان میگذرد و از گوشه چشم نگاهی به گاری «مجید» که از خلازیل تا آنجا ۱۰دقیقه بیشتر در راه نبوده، میاندازد. ۲۷سال است که فلاح زندگی میکند اما میگوید که خیلی از این نمکیها خرید نمیکند، چون اطمینانی به نمکهایشان ندارد: «قبلا نان خشک میدادیم، نمک میگرفتیم اما اینها فقط نمک میفروشند، دروغ چرا. زیاد از آنها خرید نمیکنیم.» صاحب مغازه نبش خیابان، جوان است و هر روز گاریچیها را میبیند که از جلوی مغازه میگذرند: «۲۰سال بیشتر است که این گاریهای نمکفروش را میبینم، بچه که بودیم، دورشان جمع میشدیم، حالا دیگر خیلی تحویلشان نمیگیرند. ما هم همین نمک را در مغازه میفروشیم، رقیبمان نیستند. هر کس روزی خودش را دارد.» کمی آنطرفتر از فلاح، نزدیک ریل راهآهن، عمدهفروشی نمک است. مجید، با موهای آب و جارو کرده، گاری زنگولهدارش را چند قدم بالاتر از مغازه نگه میدارد تا از این مغازه بار نمک بزند. مغازهدار خیلی خوشش نمیآید که وزارت بهداشت نسبت به مصرف نمک هشدار داده: «میگویند نمک فشار را میبرد بالا، سرطانزاست و چه و چه. ما خوشمان نمیآید، دوست داریم مردم زیاد نمک بخرند.» مجید خیابان قزوین را بالا میرود تا برسد به ستارخان. کار و کاسبیاش آنجا رونق بیشتری دارد.
«مجید» فقط ۲۲سالش است موهای ژلزدهاش زیر نور آفتاب برق میزند. او خودش را یک سر و گردن بالاتر از منوچهر و مهدی و یوسف میبیند. پدر و پدربزرگش حالا شرکتی دارند که برای عروسی کالسکه اجاره میدهند. او با این پوزیشن خودش را در نقش میرزا جوادخان، کارمند عالیرتبه وزارت امور خارجه میبیند که سال ۱۳۰۸ امتیاز ایجاد شرکت درشکهرانی را گرفت و شرکتی راه انداخت که همان دم ۳۰ دستگاه کالسکه از غازان وارد کرد؛ همانقدر خودش و پدرش را کارکشته میداند. «ما خودمان درشکه داریم، برای عروس و داماد. گوگل بزنید اولین تبلیغی که میآید مال ماست. در کار تشریفات عروس هستیم. پدرم هم واوان اسلامشهر، خرید و فروش اسبِ سواری دارد. این سالار را میبینید، ۴سالش است، دو سال است که مال من است، خیلی کارم را دوست دارم، سنتی است، مشتریهایمان ثابت است.»
نخستینبار گاری در قشونکشی روسها به ایران شناخته شد. درشکه مقام و منزلت بالاتری از گاری داشت و با فاصله زیاد، در رأس همه آنها کالسکه قرار میگرفت که خاص سلاطین و رجال طبقه اول بود. گاری وسیلهای سفت و سخت است که فنر ندارد، روکش چرخهایش آهنی است و تسمهای کلفت به جای لاستیک دارد که دور خودش میچرخد. قبلا گاریها تا سه چهار خروار هم جای بارکشی داشتند، اول با آنها بار این طرف و آن طرف برده میشد و بعدها تبدیل به وسیلهای برای مسافرکشی شدند. گاریهای مهدی و یوسف و منوچهر در همان مرحله بارکشی ماندهاند. در زمان ناصرالدینشاه در تهران، حدود ۳۰ دستگاه کالسکه که از روسیه خریده شده بود، به کار افتاد. از این کالسکهها ۲۳ تایش برای داخل شهر و ۷ تایش هم برای خارج شهر اختصاص داده شد که این جریان همزمان با ساخت خط تراموای اسبی یا همان واگن اسبی و خط آهن تهران ـ عبدالعظیم بود. مردم عادی برای رفتن سر مزار از دسترفتههایشان یا برای زیارت درشکه کرایه میکردند.
گاری اسبی دیگر برای مردم جذاب نیست
«مهدی اسبی» چنان سرش گرم زنگولهگاری است که انگار گاری، کالسکه رضاشاه است و قرار است به استقبال ملکه الیزابت و فردریک نهم پادشاه دانمارک رود؛ به همان اندازه جدی: «خودم نزدیک به ۳۰سال است که گاریچی هستم. ۳۸سالم است، شما بگو از بچگی در این کار بودم. سه سالم بود که پدرم فوت کرد، از همان موقع عاشق اسبها بودم، صبح تا شب میرفتم جلوی طویلهها و اسبها را نگاه میکردم، آخر سر با یکی از آنها آشنا شدم و رفتم و کار را یاد گرفتم. الان خیلی کارم را دوست دارم. هر چند که مردم دیگر مثل قبل ما را تحویل نمیگیرند، دیگر حتی برایشان مثل گذشته جذاب نیست، خیابانها شلوغ شده. فقط قدیمیها ماندهاند که میگویند ایول، دستت درد نکند، خاطره ما را زنده کردی. جوانها ولی استقبالی نمیکنند؛ چون خاطرهای با این اسب و گاریها ندارند.»
مهدی خودش هم خاطره زیادی با گاریها ندارد؛ فقط یادش هست که سر قلعهمرغی مردم را سوار میکردند، آنجا ایستگاه گاریچیها بود، آن موقع بارشان هندوانه بود و بعد شد نمک؛ بعدش اما نیسانها جایشان را گرفتند. مهدی بیشتر در محلههای هاشمی و آذری میچرخد. خیابان جی هم حوزه استحفاظیاش است. میگوید همه او را میشناسند. زنان خانهدار مشتریهایشان هستند. صدای شیهه اسب بلند میشود یعنی که دیگر بس است، برویم!
قسم خوردم
گاریها یکی یکی از طویله بیرون میآیند. صدای زنگولهها زودتر از صدای سم اسبها میآید. اسب سنگین است، از هر جایش یک چیزی آویزان شده، مهرههای رنگی و کمربندی که دور تا دورش را گرفته و یک زین هزاررنگ که تزیینی است. یک مگسپران هم درست بالای پیشانیش، همانجا که طره موی سیاهش آویزان شده، نشسته. اسب مدام پایش را میکوبد. «برای این کار نرها بهتر از مادهها هستند؛ جانسختند.»
طویله قبلا کوره آجرپزی بود، آقای فراهانی، صاحب ملک از سال ۸۸ که قیمت گاز از ماهی ۵میلیون تومان رسید به ۱۷میلیون تومان کار را تعطیل کرد. برایش صرف نداشت و حالا اجاره ماهانه همان کورههای تنگ و تاریک که بوی فضولات اسب میدهد، ۱۰۰هزار تومان است و گاریچیها هر کدام ۵۰۰هزار تومان هم پول رهن دادهاند.
ساعت نزدیک ۹ است و یوسف کثیری هنوز مشغول جابهجایی بستههای نمک از روی وانت است. وانت سفید مال خودش است و میگوید آن قدر به این اسبها عشق دارد که دوست دارد تا آخر عمر گاریچی باشد؛ نه از روی نیاز مالی که خودش با همان وانت سفید، مواد غذایی پخش میکند در بالای شهر. به خاطر قَسَمی است که خورده. یوسف ۳۰سال بیشتر ندارد: «قسم خوردم تا وقتی نفس دارم در این کار بمانم؛ حتی اگر شده یکی از این اسبها را برای خودم نگه میدارم جلوی خانه. از قدیم گفتهاند جای اسب را گرم نگهدار، زیرش را نرم نگهدار، به خورد و خوراکش برس، خرج خودش و خودت و خانوادهات را درمیآورد. از قدیم گفتهاند، اسب هم دعا میکند هم نفرین. میگویند اسب سم به زمین بکوبد، برایت طلا میآید، بهش برسی، خدا هم بهت میرسد، نفرینت کند، بلا سرت میآید؛ ۲۲سالی میشود اینکارهام. از بچگی با پدرم میآمدم روی گاری کار میکردم؛ البته ما خودمان گاریچی نبودیم، هنوز هم نیستیم، گاریها را اجاره میدهیم به کارگر. الان خودم روی گاری کار میکنم؛ چون کارگرهایم فعلا نیستند.»
«یوسف» هشت متری طوس در خیابان فلاح را مال خودش کرده. میگوید گاهی تا سهراه شریعتی هم میروند، مسیر دورشان، خیابان آزادی است؛ بیشتر از آن بروند، اسب اذیت میشود، راه هم نمیتواند برود، مخصوصا تابستانها که هوا گرم است. زمستانها هم که هوا آلوده است و اسب در این هوا و دود و دم ماشینها، نفس برایش نمیماند که بخواهد تهران را بالا برود. تهران دیگر برای این اسبها تهران قدیم نیست. خیابانهایش آسفالت شده و پر از چالهچوله است: «چالههای شهر، خیلی دست و پای اسبها را اذیت میکند، خیلی وقتها شده که استخوانشان را شکانده. به هر حال باید گاری را خوب راند؛ مثلا نباید در بزرگراهها رفت تا یک وقت ماشینی، موتوری به آنها نزند. به هر حال ما سنت را نگه داشتیم، بعضیها میگویند این دیگر چیه؟ اما من عشق به اسب دارم، کسانی که در این کار ماندهاند از روی عشق و علاقه است. بعضی از مردم منتظرمان میمانند؛ صدای زنگوله که میآید، میفهمند آمدهایم، میآیند و از ما نمک میخرند. جوانترها اگر نذر نمک داشته باشند، از ما میخرند.»
خودشان را نمکی نمیدانند، گاریچی هستند، کسی هم ازشان پرسید کارتان چیست؟ میگویند آزاد!
«حالا جز ما ۵ نفر، هیچکس در تهران گاریچی نیست. مردم هم به ما عادت کردهاند. بچهها به هوای همین اسبها دورمان جمع میشوند، یک وقتهایی هم سوارشان میکنیم؛ چه کنیم دیگر. خودمان هم محله جدیدی نمیرویم.»
از خیابانهای شهر خاطره زیاد دارند، مثل همان روزی که گاری یوسف، یک جایی گیر کرد و اسب با همه وزنش از روی زمین بلند شد، گاری ماند و دست و پای معلق اسب در هوا. یوسف اینها را که تعریف میکند، میخندد. دلش برای اسبش سوخته بود. یوسف کثیری، هر یک اسب را ۵ میلیون تومان خریده و با گاری روی هم شده ۱۰میلیون تومان. یوسف صاحب دو اسب است، جیران سه سالش است و توردی سه سالونیم. توردی دست مهدی اسبی است و ماهانه اجارهاش را میدهد. خرج اسبها بالاست، ماهی ۶۰۰، ۷۰۰هزار تومان. اسبها را از کاشان و قزوین خریدهاند. اسبهای گاری، با سوارکاری فرق دارند. اسب گاری، نباید رم کند و بارکش خوبی باشد.
پدرم آبفروش بود، خودم نمکفروش
«رضا» هم از گاریچیهای قدیمی است، پدرش قبل از انقلاب آبفروش بود؛ روی همین گاریها: «آن موقع چرخِ گاریها چوبی بود، حالا این جدیدیها آهنی است، تانکر آب را که چند شیر آب داشت میگذاشتند روی گاری و در محلهها میچرخیدند. سال ۴۷ پدرم در گود معصومی باغ آذری، پاچال داشت. هر اسبی یک جا پاچال داشت و دیگر کسی حق نداشت آن جا کار کند. آن موقع در تهران آب کم بود و مردم از گاری آب میخریدند. بعدها روی همین گاریها، سیبزمینی و پیاز و هندوانه هم میفروختند. خودمان تا سال ۷۰ کارمان همین بود. بعدا دیگر شهر شلوغ شد و این اسبها بو میدادند و شهرداری ایراد میگرفت، رفتیم و نیسان خریدیم. حالا هم زیر پل بعثت میوه میفروشیم اما خودم تا همین پارسال گاری داشتم، اجاره داده بودم. به هر حال این پیرمرد، پیرزنها خوششان میآید ما را میبینند، یاد قدیم میافتند.»
او میگوید که این گاریها میتواند برای تهران جاذبه توریستی داشته باشد:«نمک حرمت دارد، مهریه حضرت فاطمه زهراست، مردم هنوز هم نمک نذر میکنند، محرمها، مردم برای هیأت نمک میخرند. حالا در شهرستانها هم نمکفروش نیست، اگر هم گاریچی باشد، آجر و مطالح ساختمانی و سیمان جابهجا میکند، مثل مشهد و کاشان.»
آقا جعفر هنوز درگیر اسبی است که از طویله بیرون آمده؛ آن روز خیال کار کردن نداشت: «نمکفروشی شغل پدرم بود. ۳۰سال است که کارم همین است. امروز به خاطر بچهام نرفتم اما معمولا فلاح و امامزاده حسن و قلعهمرغی میچرخم.»
جعفر، خرید و فروش اسب هم میکند؛ اسب گاری، اسب سواری.
منوچهر جلوتر با گاری رنگیاش راه میافتد و زنگوله را به صدا در میآورد، پشت سرش، مهدی اسبی است که تند میراند و یوسف از پی آنها میرود. مجید اما جلوتر از همه اینها راهش را میگیرد و تا اینها تکان بخورند، بار نمکش را در یکی از فرعیهای محله فلاح بسته و میراند به ستارخان. گاری نمکیهای تهران میدانند که هیچکدامشان مهدیقلیخان مجدالدوله یا کالسکهباشی یا حتی بیات علی و میرزا جوادخان نمیشوند که ۹۰سال پیش، برای خود ابهتی داشتند و همه با دست نشانشان میدادند، آنها میدانند که شاید عمر کارشان به پنج شش سال دیگر هم قد ندهد. برای آنها خداحافظی از این گاریها سخت است و جانکاه.
telegram.me/jajinnews
برچسب ها :ججین ، نمکیهای تهران ، گاری
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰