وقتی رمان می‌نویسید، کتاب‌های دیگران را نخوانید

پستچی همیشه دوبار در می‌زند

کد خبر : 44241
تاریخ انتشار : سه شنبه 23 آبان 1396 - 7:53

 

 

 

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین”   ، جیمز ام. کین که بیشتر برای خلق آثاری همچون «پستچی همیشه دوبار در می‌زند»، «غرامت مضاعف» و «میلدرد پیرس» شناخته می‌شود، در مریلند در سال ۱۸۹۲ چشم به جهان گشود. بعد از خدمت در ارتش و اشتیاق خوانده‌شدن همانند مادرش، سال‌های زیادی را به عنوان خبرنگار و روزنامه‌نگار در بالتیمور و نیویورک گذراند. هنگامی که داستان «پستچی همیشه دوبار در می‌زند» در سال ۱۹۴۳ به چاپ رسید، عنوان پرفروش‌ترین کتاب سال را از آن خود کرد. سال بعد «غرامت مضاعف» هم همان موفقیت را کسب کرد و کین برای چیزی فراتر از روزنامه‌نگاری یا فیلمنامه‌های هالیوودی‌اش به شهرت رسید، تاجایی‌که آلبر کامو او را مورد ستایش قرار داد. امروزه شاید جیمز ام. کین را بیشتر برای فیلم‌هایی که بر اساس رمان‌هایش ساخته شده به ‌خاطر می‌آوریم. «پستچی همیشه دوبار در می‌زند» توسط تی گارنت در هالیوود، و پس از آن ساخت بدون مجوز اولین فیلم لوچینو ویسکونتی ایتالیایی به نام «وسواس» براساس این رمان. فیلم «غرامت مضاعف» هم توسط بیلی وایلدر با فیلمنامه ریموند چندلر ساخته شد. جان کراوفورد برای بازی در «میلدرد پیرس» برنده جایزه آکادمی اسکار شد. در سال ۲۰۱۱ نیز سریالی با بازی کیت وینسلت از روی آن ساخته شد که برنده جایزه امی شد. کین در اول اکتبر ۱۹۹۷ در مریلند درگذشت. این مصاحبه در ۷ ژانویه ۱۹۹۷ توسط دیوید زینسر خبرنگار پاریس‌ریویو انجام شده است. از آثاری که از جیمز ام. کین به فارسی ترجمه و منتشر شده، می‌توان به این دو رمان اشاره کرد، که هر دو توسط بهرنگ رجبی ترجمه و نشر چشمه منتشر کرده: «پستچی همیشه دوباره در می‌زند» و «غرامت مضاعف». البته فیلمنامه «غرامت مضاعف» نوشته بیلی وایلدر و ریموند چندلر هم با ترجمه رحیم قاسمیان از سوی نشر نیلا منتشر شده است.

به فکر رمان‌نویس‌شدن افتادن در چهل‌سالگی دیر نبود؟

خیلی از رمان‌نویس‌ها مثل کنراد، پیراندلو و حتی مارک تواین نیز دیر شروع کردند. در جوانی شطرنج، موسیقی و شعر همگی پسندیده هستند، اما رمان‌نویسی چیز دیگری است. نیاز به یادگیری دارد نه آموزش! آکادمی‌ها غافل از آن هستند که، تنها کاری که از شما برای کسی که قصد نوشتن دارد برمی‌آید، خرید یک دستگاه تایپ است.

آیا به‌خاطر دارید«پستچی همیشه دوبار در می‌زند» از کجا آمد؟

اوه بله، آغاز پستچی را به‌خاطر می‌آورم. اساس آن از مورد «اسنایدر-گری» که در آن روزها روزنامه‌های بسیاری راجع به آن نوشته بودند، سرچشمه گرفت. تابه‌حال در موردش شنیدی؟ خانم اسنایدر به همراه گری همسرش را برای حق بیمه به قتل رساندند. والتر لیپمن یک روز به محاکمه همان دادگاه رفت و خانم اسنایدر درحالی‌که از کنارش می‌گذشت شانه‌ای به او زد و با بی‌محلی عبور کرد. نامش چه بود؟ لی اسنایدر. والتر می‌گفت خیلی غیرعادی است که بوی عطر به مشامت برسد یا خانمی تنه‌ای به تو بزند که می‌دانی قرار است با صندلی الکتریکی کشته شود. بنابراین مورد اسنایدر-گری زمینه «پستچی…» را فراهم آورد. تاثیر شگرف در اینکه چطور من «پستچی همیشه دوبار در می‌زند» را نوشتم عجیب‌الخلقه‌ای به نام ویسنت لارنس بود، کسی که بیش ار هر شخص دیگری نوشته‌ام را تحت‌تاثیر قرار داد. او دستگاهی داشت که معتقد بود اهمیت بسیاری دارد و آن را «کلید عشق» می‌نامید. تا الان که اینجا نشستم، هنوز نفهمیده‌ام که این rack چطور نوشته می‌شود، آیا wrack بود، یا rack ، یا اصلا چه ارتباط معنایی در لغتنامه میان این کلمه و معنای مورد نظر او می‌تواند وجود داشته باشد. معنایی که او از کلید عشق در نظر داشت فضای شاعرانه‌ای بود که از آن طریق شنونده عشق را میان شخصیت‌های داستان احساس می‌کرد. او آن را «یک، دو، سه» نامید. یک نفر که فکر می‌کنم فیل گارمن بود، تهیه‌کننده و دیگر انسان بسیار تاثیر‌گذار، یک‌بار به او یادآور شد که این یک، دو، سه چیزی فراتر از ابتدا، اواسط و انتهای ارسطو نیست. لارنس پاسخ داد بله، بسیار خب، این ارسطو کیست؟ همیشه فکر می‌کردم که این طرز فکر نهایت بی‌فرهنگی است.

«پستچی همیشه دوبار در می‌زند» اولین تلاش شما در نوشتن رمان نبود، اینطور نیست؟

بله همینطور است. در سال ۱۹۲۲ هنگامی که هنوز در «بالتیمور سان» بودم زمستان را مرخصی گرفتم و برای کار به معدن رفتم. به نوشتن رمان بزرگ آمریکایی تلاش ورزیدم، سه‌تا نوشتم اما هیچ‌کدام خوب نبود. مجبور شدم برگردم و نظری به عقب به کارم بیندازم و بپذیرم که اصلا رمان آمریکایی خوبی نوشته نشده بود. عجیب این است که رمان‌ها نوشته افراد جوان نیستند. قبلا هم این را گفتم، باید برای رسیدن ذهنتان به هرآنچه که هست و درگیرش شده، شکیبا باشید. بعد به نوشتن رمان قادر خواهید بود. تقریبا سینکلیر لوییس را می‌شناختم. تا اواخر سی‌سالگی فقط یک «خیال‌پرداز» در روزنامه ساندی ایونیگ پست بود. او داستان‌هایی همانند «گردش به راست» و «هوای آزاد» را نوشت که بیشتر به عصر ماشینی اختصاص داشت. در آن زمان همیشه در ماشینش می‌نشست و دور می‌خورد، در کنار چرخ ماشین با همسرش، عکس می‌انداختند. اما پس از سی‌وهشت سالگی ایده نوشتن «خیابان اصلی» به ذهنش خطور کرد و بعد از آن باعث ظهور نویسنده‌ای جدید شد.

آیا شما از یک داستان یا یک موقعیت استفاده می‌کنید؟

فکر نمی‌کنم بتوانم جوابگوی سوالتان باشم. شک دارم نویسنده دیگری هم بتواند به آن جواب دهد. نمی‌دانم از چه استفاده می‌کنم.

اما وسیله‌هایی هستند که شخص می‌تواند برای نوشتن داستان از آنها استفاده کند، اینطور نیست؟ همانند «کلید عشق» یا…

وسیله که بله. مانند تغییر قدیمی که در کتابم به نام «گذشت آن همه رسوایی» چند باری ازش استفاده کردم. داستان راجع به پسری بود که عاشق دختری از کارگران خانه بدنام شده بود. موقعیت بسیار زیبایی بود، و من می‌توانستم از آن استفاده کنم. می‌توانستم آن را به حد اعلی برسانم و این چیزی است که همیشه تلاش می‌کنید انجامش بدهید وقتی که موقعیتی در دستتان است. جذبش می‌کنید، به ناگاه تغییرش می‌دهید و به حد اعلی می‌رسانیدش. در «گذشت آن‌همه رسوایی» پسر را قاتل مردی ثروتمند کردم که قرار بود با دختر ازدواج کند. در آخر به مردی که قرار بود دختر با او ازدواج کند، شلیک کرد. اینجا جایی است که جهت را تغییر دادم. بنابراین پسر در ارتش ایالات متحده ثبت‌نام کرد تا زندگی لعنتی‌اش را نجات دهد. خب، دختر بیرون از سربازخانه منتظر مانده است. پسر به بیرون می‌رود و اسلحه‌ای که دختر باید به او بدهد، می‌گیرد. این جایی بود که دوباره جهت داستان را تغییر دادم. پس از ارتش گریخت و دوتایی سر به کوه گذاشتند. نقشه دزدیدن صندوقی از بالای قطار را با دقت چیدند. با ضربه صندوق را باز کرد و پول و جواهر از آن به بیرون فوران کرد. همه آنها را به دو اسب و قاطری که داشتند سوار کردند و آنها را بالا به سمت برف هدایت کردند. آنها سر به نودا گذاشتند تا از آنجا به مکزیک فرار کنند. او دختر و پولی بیشتر از انچه هردویشان همیشه آرزو داشتند را به‌دست آورد. در بالای تپه‌ها صدای پارس‌کردن سگ‌ها شنیده می‌شد. آسوده نبودند، انگار تعقیبشان می‌کردند. بیرون رفت و در کنار صخره‌ای با تفنگش کمین کرد. او مطمئن شد که سگ‌ها به دنبال آهو هستند نه خودش. بعد صدای خش‌خش شاخه‌ای را پشت سرش شنید، تفنگ را کشید و شلیک کرد. و او آن دختر بود. تغییری کاملا ناگهانی. به همسرم فلورانس گفتم باید در برف می‌ماند. جایی که او می‌توانست زیر آن دفن شود… و فلورانس پاسخ داد، تو او را با آن گلوله تطهیر کردی. برف نمادین بود، کارت حرف نداشت.

«غرامت مضاعف» بر اساس چه بود؟

این رمان را در شرایط واقعا سختی نوشتم. برای معامله‌ای که ایراد قراردادی داشت به مشرق رفته بودم. می‌خواستم سهم کسی را زیر قیمت واقعی بخرم ولی هرچه پول داشتم هم از دست دادم. هنگامی که به هالیوود بازگشتم به پول احتیاج داشتم، آن هم سریع. می‌توانم به یاد بیاورم که چطور فکر آن ظهور کرد. روزی آرتور کراک سر میز ناهار روزنامه نیویورک ورک گرم صحبت درباره تجربه اولیه‌اش در کار بود، اتفاقی که در لویزویل ژورنال رخ داد. شبی پادو روزنامه خبرهایی که روزنامه باید در خیابان به ارزش یک دلار برای هر عدد می‌فروخت در دست داشت. چاپ صبح، ولی چرا؟ چون یک آگهی مربوط به لباس زنانه در آن بود. کپی آگهی این بود: اگر سایز آنها زیادی بزرگ است، آن‌ها را تا بزنید آن در روزنامه چاپ نشد. آرتور گفت تمام زندگی‌ات را صرف بر حذربودن از این‌جور مسائل می‌کنی. خب، سه هفته بعد دقیقا همین اتفاق در صفحه آرتور تکرار شد. وحشت کرد! شما همیشه از اینها دوری می‌کنید، ولی باز اتفاق می‌افتد. بعد متوجه شد که یکی از کارگران چاپخانه از روی قصد آن را انجام داده است. کارگر را به داخل کشید و گفت می‌دانم که تو بودی، از اینجا بیرون نمی‌روی مگر اینکه اعتراف کنی، چون نمی‌خواهم کسی در این روزنامه فکر کند می‌تواند از چنین مساله‌ای به سادگی خلاص بشود. کارگر گفت حق با شماست، کار من بود، من انجام دادم. بسیار خب. وقتی آرتور ماجرا را برایم تعریف کرد من خصوصیات مشخصی از ذات افراد به ذهنم خطور کرد. و بیرون هالیوود ایده‌ای برای یک داستان سریع از خاطرم گذشت. تصور کنید به جای یک ناشر این اتفاق برای یک مامور بیمه بیفتد. کسی که وظیفه‌اش برخوردکردن با فردی که قصد کلاهبرداری از بیمه با سیاست اینکه کسی انبارش در آتش سوخته، باشد و تصور کنید که مامور به جای برخورد، با او همکاری کند. غرق فکر در این مورد بودم که حاصلش این داستان شد.

«غرامت مضاعف» هم بلافاصله پس از انتشار به سینما فروخته شد؟

این داستان یکی از سه نمایش تراژدی رمان‌های کوتاه، که آن را سه گانه نامیدند به چاپ رسید. دو داستان دیگر توسط سوانسون به سینما فروخته شده بود اما «غرامت مضاعف» فروخته نشده بود. بنابراین سوانسون چند صفحه‌ای را که به هم منگنه شده بود آورد و به ترتیب در جای خود قرار داد. روزی بیلی وایلدر دوروبر ساعت چهار بعدازظهر از دفتر کارش بیرون آمد و منشی‌اش را جست‌وجو کرد. از دستیارش پرسید او کجاست؟ هرموقع می‌آیم اینجا نیست. او گفت خب، آقای وایلدر من نمی‌دانم، اما فکر می‌کنم او در اتاق خانم‌ها مشغول کتاب‌خواندن باشد. او بلافاصله گفت چه کتابی؟ پاسخ داد داستانی که آقای سوانسون اینجا جا گذاشتند. در آن لحظه بود که دختر درحالی‌که تحت‌تاثیر داستان قرار گرفته بود، وارد شد. وایلدر داستان را به خانه برد تا ببیند چه چیزی در آن هست که منشی نتوانسته بود از آن جدا شود. روز بعد قصد ساخت فیلمی بر اساس همین داستان را کرد.

از نظر خودتان کدام یک از کتاب‌هایی که نوشتید از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است؟

کتابی که از نظر من در رده بالاتر قرار می‌گیرد کتابی است که بیشترین فروش را داشته باشد. «پستچی همیشه دوبار در می‌زند» مانند آزمونی برای من بود. به اندازه «پروانه» در چاپ اول فروش نداشت اما وقتی تعداد چاپ «پستچی…» از مرز میلیون هم گذشت، «پاکت بوکز» آن لوح کانگوروی نقره‌ای را که در قفسه کتاب گذاشته به من اهدا کرد. این موضوع باید مربوط به سی سال پیش باشد، ولی هنوز ادامه دارد، حالا چه مقدار ویرایش و چه مقدار نسخه از این کتاب فروش رفته من کمترین اطلاعی هم در موردش ندارم. بی‌شک که بهترین عملکردش در انگلستان بود ولی به هجده زبان دیگر دنیا ترجمه شده است.

واکنشتان به ستایش آلبر کامو از نگارش شما چه بود؟

او در مورد من نوشته و کم‌وبیش اعتراف کرده که یکی از کتاب‌هایش را از کتاب من الگوبرداری کرده است. او مرا به‌عنوان یک نویسنده بزرگ آمریکایی مورد احترام قرار داد. اما من هیچ‌گاه آثارش را نخواندم. گاهی اوقات ساده‌گیر هستم، گاهی اوقات نه. داستان می‌نویسم اما خیلی هم کم داستان می‌خوانم. مطلب دیگر اینکه: وقتی داستان می‌نویسید، کتاب نویسنده دیگری تنها باعث آزار شما می‌شود و شما فقط گفته‌های او را بازنویسی می‌کنید. وقتی شما نه به عنوان خواننده بلکه به چشم معامله‌گر آن کتاب را می‌خوانید، پس بهتر است اصلا مطالعه نداشته باشید. من بیشتر تاریخ آمریکا را خوانده‌ام.

آیا آثار دشیل همت و ریموند چندلر، دو نویسنده‌ای که توسط خودتان معرفی شده‌اند را خوانده‌اید؟

چند صفحه‌ای از دشیل همت خواندم و بس. خب سعی کردم از چندلر هم بخوانم، کتابی که راجع به مرد کچل مسن و دو دخترش بود را خواندم. به‌نظرم خوب آمد پس به خواندن ادامه دادم. سپس اینطور پیش رفت که مرد مسن ارکیده پرورش می‌داد. این بیش از حد خوب بود. وقتی زیادی خوب باشد، شما تکرارش می‌کنید. زیادی که خوب باشد، زیادی آسان هم می‌شود. اگر دیگر خیلی ساده باشد جای نگرانی دارد. اگر خودتان شب را بیدار و نگران سر نکنید، خواننده هم همینطور خواهد بود. من همیشه می‌دانم هرموقع خواب راحتی در شب دارم، روز بعد هیچ کاری را نمی‌توانم انجام دهم. رمان‌نویسی مانند سیاست خارجه است. مشکلاتی وجود دارد که باید برطرف شوند، تنها الهام‌بخشی کافی نیست.

شما هم مانند آلبر کامو و چند نویسنده دیگر به جرم از دید خودِ مجرم، کسانی که درگیری شخصی دارند، به‌جای کارآگاه نظر می‌کنید. نظر شخصی‌تان راجع به خشونت چیست؟

بله، چند روز پیش هم دختری برای مصاحبه نزدم آمد. باید تمام طول مسیر ذهنش درگیر این سوال بوده باشد: به‌عنوان بخشی از ادبیات خشونت خودم را در چه سطحی می‌بینم؟ من هیج علاقه‌ای به خشونت ندارم. در «مکبث» و «هملت» خیلی بیشتر از کتاب‌های من از خشونت استفاده شده است. من داستان پلیسی نمی‌نویسم. نمی‌شود داستان با دستگیری قاتل توسط پلیس به اتمام برسد. به نظرم نمایش قانون خیلی جزای جالبی نیست. نوشته‌های من داستان عشق است. در واقع پویایی یک داستان عاشقانه، انتزاعی است. حال هرچه انتزاعات شما زیباتر باشد، بیشتر به زندگی واقعی راه پیدا خواهد کرد.

شما برای لحن جدی نگارشی که دارید بیشتر شناخته شده‌اید. شیوه نگارشتان تا چه حد با اهداف شما عجین شده؟

تابه‌حال سعی‌ام بر آن بود تا زبان مردم را بنویسم. یکی از اولین بحث‌هایی که با پدرم داشتم همین بود. من به‌عنوان رمان‌نویس در آغاز راه، یا حتی به‌عنوان یک پسربچه، شیفته لحن بیان مردم شدم. اولین شخصی که در مقابل پایش نشستم، ایکنیوتن بود که دقیقا بعد از اینکه پدرم رئیس‌جمهور شد، به دانشگاه واشنگتن قدم نهاد. نظر پدرم این بود که نیاز به محوطه دانشگاهی بیشتر از تفرجگاه‌های ساحلی که دارند احساس می‌شود. هر ساله پس از سوزاندن علف‌های هرز در بهار، آتش دامان این تفرجگاه‌ها را می‌گیرد و تنها زمینی سیاه به زغال‌مانند باقی خواهد ماند. خب این پدرم را عذاب می‌داد. اگر اطلاعاتش در مورد تاریخ آمریکا بیشتر بود (البته او اطلاعات زیادی داشت) می‌دانست که این تفرجگاه‌های ساحلی به طور آشکار تاریخ ما را مزین کرده بودند، دقیقا مثل شهر ویرجینیا. تفرجگاه در آنجا یک سازمان بود و ایکنیوتون در آن حضور داشت. وقتی مشغول کار بود من بیرون می‌نشستم و به حرف‌هایش گوش می‌دادم. همیشه یک چکش که در انتها به پیچ‌گوشتی ختم می‌شد برای ضربه‌زدن به آجرها به همراه داشت. آجرها را داخل می‌آورد و با چشم اندازه‌گیری‌شان می‌کرد. کار جالبش این بود که حین کار صحبت هم می‌کرد. لحن صحبتش مرا وامی‌داشت که در خانه با مادر و پدرم راجع به آن صحبت کنم، چراکه دقیقا نمونه‌ای برای آنگونه که مردم باید صحبت کنند، بود. کودکی‌ام جز درسی بزرگ نبود. مانع، نه پیشگیری؛ نوعی خاص، نه تقریبا؛ آن یکی، نه آنها.

 

 

 

 

 

 

 

 


telegram.me/jajinnews

 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.