وقتی به درس «رستم و سهراب» رسیدیم …
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه! چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد؟! و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند….. وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم…
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه! چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد؟! و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند….. وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم، یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند…. ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند….
امروز به این نتیجه رسیدم که شاید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان باید جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند. شاید بچه های کلاسم فقط آباد کننده ی خانه ی سالمندان باشند و بس…
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰