نقد فیلم لوگان خوش شانس
لوگان خوش شانس – Logan Lucky
کارگردان: استیون سودربرگ
نویسنده: ربکا بلانت
بازیگران: دنیل کریگ، سباستین استن، چنینگ تیتوم، کاترین هیگل، رایلی کیئو، آدام درایور، هیلاری سوانک، ست مک فارلن، کاترین واتراستون
سال اکران: ۲۰۱۷
به گزارش پایگاه خبری ججین ، استیون سودربرگ دوباره برگشته است! او چند سال پیش اعلام کرد که از دنیای فیلمسازی خداحافظی کرده است. ولی او از آن دست کارگردان ها نیست که بتواند دوربین را کنار بگذارد. او از طریق دوربینش به دنیا معنای تازه ای می دهد. واقعیتی که با واسطه عرضه می شود، ما را از خصائص انسانی مان دور می کند. این حرفی بود که سودربرگ در فیلم اولش؛ سکس، دروغ ها و نوار ویدئویی مطرح کرد و در فیلم های بعدیش به شیوه های مختلف دوباره آن را به تصویر کشید. او ترجیح می دهد خودش پشت دوربین ظاهر شود (معمولا با نام مستعار پیتر اندروز) تا همان شعاری که همیشه در سر داشته را پیگیری کرده و واقعیت اصیل مد نظرش را ارائه دهد (اوضاع وقتی بدتر می شود که متوجه می شویم تدوین کارهایش را هم خودش انجام می دهد!). مسلما این حجم از کنترل و نظارت او را خسته می کند و می توان درک کرد چرا به فکر خداحافظی از دنیای سینما می افتد. ولی همین کارها هستند که سودربرگ را تبدیل به سودربرگ کرده اند.
بعد از تماشای لوگان خوش شانس، کمدی تازه او، تصور می کنم آن چه بیش تر از همه او را ترغیب به بازگشت به دنیای سینما کرده است، بازی در نقش یک کارگردان حیله گر بوده است. کل فیلم سرشار از حقه و فریب است. با هر پیچش داستانی تمام تصورات ما عوض می شود، بازیگران در نقش هایی ظاهر شده اند که هیچ سنخیتی با کارنامه شان ندارند، اما آن ها کارشان را به زیبایی انجام می دهند. چنینگ تیتوم، آدام درایور و رایلی کیئو، سه برادر و خواهر خانواده لوگان هستند که در ویرجینیای غربی زندگی می کنند. نکته کنایه آمیز عنوان فیلم این است که این سه شخصیت هر کاری انجام می دهند به فاجعه ختم می شود. جیمی (تیتوم) شغل آخر خود (پر کردن گودال هایی که زیر پیست مسابقه چارلوت در کارولینای شمالی قرار دارند) را رها می کند تا با تکیه با شناختی که از معدن کاری و بخش های زیرزمینی این ناحیه دارد، از این منطقه دزدی کند. آن هم منطقه ای که به اندازه یک شهر بزرگ و پیچیده است. همچون تمام فیلم های سرقتی، او یک تیم جمع می کند. این جاست که بخش بامزه داستان شروع می شود.
یکی از نکات جالب مجموعه فیلم های اوشن که سودربرگ ساخت (به ویژه سومی) این بود که این فیلم ها مملو از ستارگانی فاخر و داستان هایی پر پیچ و تاب بودند. اما در این فیلم اوضاع برعکس است؛ بازیگران همه زمخت و بدترکیب هستند و خط سیر داستانی هم به سریع ترین و غیرقابل پیش بینی ترین شکل ممکن پیش می رود. فیلم شباهت زیادی به فیلم کمدی ایتالیایی آدم های ناشناس (ماریو مونیچلی) دارد و نیم نگاهی هم به بزرگ کردن آریزوناو ای برادر کجایی برادران کوئن انداخته است. البته در مقایسه با کارهای برادران کوئن، این جا با اثری پرافت و خیزتر و اغراق آمیزتر سروکار داریم. دوربین با کندی بر روی بازیگران مختلف تمرکز می کند و به آن ها اجازه می دهد که به آهستگی دیالوگ های خود را بر زبان بیاورند. بازیگران به تدریج به ریتم مورد نظر خودشان دست پیدا می کنند. هرچه آن ها برای تمام کردن دیالوگ های خود بیش تر تلاش می کنند، اوضاع بامزه تر می شود.
آدام درایور در نقش کلاید لوگان با یک دست مصنوعی (آن را در عراق از دست داده) به اداره یک میخانه مشغول است، او حتی در مقایسه با کارهای قبلی اش هم این جا بازی کندتری ارائه می دهد. حیله گری این شخصیت همیشه شما را غافلگیر می کند. در مواقعی که کسی فکرش را نمی کند، کلاید مشغول شنیدن حرف های بقیه است. بین شخصیت درایور و تیتوم شیمی و تعادل بسیار خوبی برقرار شده است. شاید غرغرهای همیشگی جیمی مانع این شود که پی به سرعت عمل واکنش و غریزه های او ببرید. او باهوش و رهبر تیم است. آیا تیتوم می تواند در نقشی بازی کند و به شخصیت محوری فیلم تبدیل نشود؟ باید دید. کیئو شخصیتی قوی و جذاب را بازی می کند. به نظرم باید در فیلم فرصت بیش تری در اختیار او گذاشته می شد. ولی لوگان خوش شانس اساسا یک فیلم مردانه است، یک فیلم پدرانه. چرا که هدف اصلی جیمی از انجام این کار این است که پول کافی به دست بیاورد تا بتواند به دختر کوچکش نزدیک تر شود (کتی هلمز در نقش همسر سابقش بازی می کند). دخترش در یک برنامه استعداد یابی پذیرفته شده است و جیمی نمی خواهد این فرصت را از دست بدهد.
اما کسی که قطعا بیش تر از همه مورد توجه مردم قرار می گیرد، دنیل کریگ است. شخصیت او (یک متخصص باز کننده گاو صندوق عجیب و غریب به نام جو بنگ) چه در دنیای سینما و چه در زندگی واقعی، مشابه آن چنانی ندارد. او شخصیتی بی همتا و نابغه است که در دام مجموعه فیلم های جیمزباند گیر افتاده است. کریگ علاقه زیادی دارد که شخصیت خود در جیمزباند را به هجو بکشد. او جو بنگ را به عجیب ترین شکل ممکن به روی پرده می آورد. او عضلانی و سرحال است، با موهای بورش شبیه آدم های زال به نظر می رسد و همیشه با لحنی بدوی صحبت می کند. انگار که مشغول صحبت با چند آدم کند ذهن است. ولی در این ماجرا او گیر آدم هایی افتاده است که می خواهند از استعدادش استفاده کنند، هر چند هنوز چند ماه از حبسش باقی مانده است. جو بنگ از ابزارهای ویژه ای برای باز کردن گاوصندوق ها استفاده می کند: «پاستیل خرسی، نمک قلابی و لاک غلط گیر. حالا کافیه به اینا گرما اضافه کنید. اون وقته که یکی از خطرناک ترین ترکیبات شیمیایی دنیا رو درست کردید. تو یوتیوب دیدم!» جو بنگی که کریگ به تصویر کشیده تا سال ها می تواند جذابیت خود را حفظ کند.
کاش می توانستیم بحث را همین جا تمام کنیم. ولی مساله این است که بخش دوم سرقت (بعد از یک دوم فوق العاده اول) بسیار سردرگم کننده است. شخصا هیچ وقت متوجه نشدم حقه نهایی که در ۱۵ دقیقه آخر آشکار می شود دقیقا به چه صورتی بود. شاید ربکا بلانت، فیلمنامه نویس این فیلم بتواند در این باره توضیحاتی ارائه دهد. البته اگر وجود خارجی داشته باشد (فیلمنامه را خود سودربرگ نوشته و از اسم مستعار استفاده کرده است). باز هم ترجیح می دهم مطلب را همین جا به انتها برسانم. ولی یکی دیگر از مشکلات فیلم این است که در بخش پایانی، هیلاری سوانک در نقش کارآگاهی ظاهر می شود که در تعقیب این دزدها است. سوانک تحت تاثیر کلینت ایستوود، صدای خش داری انتخاب کرده و مرتب در حال جیغ زدن است. یکنواختی بازی و نقش او نشان می دهد چرا بقیه فیلم این قدر دوست داشتنی و لذت بخش است (در مورد بقیه شخصیت ها هیچ وقت نمی توانید حدس بزنید چه قرار است بگویند). به نظر من این شخصیت ها خود سودربرگ را هم غافلگیر کرده اند. شاید بد نباشد سودربرگ وسواسی هم گاهی اوقات کنترل همه چیز را رها کند.
https://telegram.me/jajinnews
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰