نقد داستان کوتاه باغ گذرگاه های هزارپیچ
باغ گذرگاه های هزارپیچ – The Garden of Forking Paths
نویسنده: خورخه لوئیس بورخس – Jorge Luis Borges
سال: ۱۹۴۱
به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، در باغ گذرگاههای هزارپیچ با شیوهی نگارشی معمول بورخس روبه رو هستیم؛ یعنی نوشتن داستانهایی کاراگاهی و به نوعی فریب دادن خواننده. داستان تمامی عناصر لازم برای یک داستان جاسوسی را داراست؛ مامورین مخفی، اسلحه، قتل، ابهام، درام و طرحی پیچیده که خواننده را درگیر حل کردن یک معما می کند. بورخس بیش از آنکه به عنوان نویسندهی داستانهای خوب جاسوسی شناخته شده باشد، به خاطر این سبک نوشتنش است که مورد توجه قرار گرفته است. سبکی که در آن با استفاده از شیوهی داستانهای جاسوسی، داستانی می نویسد که هدفش چیزی جدا از ابهام زدایی و روشن شدن معمای پایانی داستان باشد.
تمرکز طرح داستان روی شرایط و وضعیت قهرمان داستان، یو سون مردی چینی است. یو سون جاسوس آلمان ها بوده که اکنون در انگلیس در حال انجام ماموریتی سری است. داستان در جنگ جهانی اول پیش می رود. یو سون ماموریت دارد که اسم شهری از انگلیس را به رئیس آلمانی اش مخابره کند تا آلمان ها آن را مورد هدف قرار دهند. یو سون نقشه ای زیرکانه برای ارسال پیام در ذهنش می چیند، شخصی به نام استفان آلبرت را به قتل می رساند. نام خانوادگی مقتول اسم همان شهر مورد نظر است. ریچارد مدن، مامور انگلیسی هم که در تعقیب یو سون است بلافاصله پس از قتل آلبرت، یو سون را دستگیر می کند. داستان به صورت اول شخص توسط خود یو سون روایت میشود که در زندان به انتظار حکم اعدامش نشسته است. آنچه این رخداد های جذاب را پیچیده تر میکند، اتفاقات و هزارراهی است که در دل داستان مطرح می شوند.
در ابتدای داستان با یو سون که راوی داستان است آشنا میشویم. یو سون ماموری مخفی است که هویتش لو رفته است.او اکنون پی برده که کاپیتان ریچارد مدن همکارش را که جاسوس دیگری برای ارتش آلمان بوده را دستگیر کرده و یا شاید هم کشته است.
اکنون چیزی که یو سون را درگیر خود کرده این است که باید با کمترین امکانات و زمان محدودی که در اختیار دارد، ماموریتش را به پایان برساند. واضح است که یو سون باید فرار کند اما باید کارش را هم به اتمام برساند. او باید موقعیت و مکان مخفی تسلیحات انگلیس را به رئیسش در برلین گزارش دهد. آنچه در جیب دارد را خالی می کند، دفترچه تلفنی را چک کرده و در آن شماره تلفنی پیدا میکند. در ده دقیقه نقشه ای در ذهنش طراحی می کند. مساله مهمی که اینجا میبینیم این است که او یک اسلحه و تنها یک فشنگ در جیبش دارد (که اینجا فکر میکنیم از آن برای ریچارد مدن استفاده خواهد کرد). ادامهی داستان با یک تعقیب و گریز، رفتن به ایستگاه قطار و رویارویی با فردی ناشناس همراه است. در تمامی این مدت ما در این فکریم که یو سون میخواهد چه کار کند و چگونه میخواهد پیام را به آلمان برساند. یو سون با دکتر آلبرت رابطه ای دوستانه برقرار می کند. دکتر آلبرت چیزهایی در بارهی جد یو سون می گوید. در این بخش از داستان به نظر یو سون از ماموریتش غافل شده است.
یو سون مکالمه و صحبت طولانی با دکتر استفان آلبرت دارد. آلبرت همان شخصی است که اسمش را در دفترچه تلفن دیده بود. دکتر آلبرت یک چین شناس معروف است که روی رمانی از جد یو سون مطالعات عمیقی داشته است. مکالمه آنها حالتی فلسفی به خود میگیرد و اینجا با هستهی اصلی داستان روبه رو می شویم. داستان طرحی زیرکانه دارد و در این بخش کمی حس نگرانی به خواننده منتقل میشود. چون یو سون یک چشمش به ساعت است و مرتب زمان را چک می کند. به نظر قرار است اتفاق غیر منتظره ای رخ بدهد. ریچارد مدن هنوز به دنبال یو سون است و یو سون هم می بایست پیامش را ارسال کند.
ریچارد مدن در باغ ظاهر می شود. در حرکتی غیرمنتظره که ما را غافل گیر می کند، یو سون با تنها فشنگی که دارد به دکتر آلبرت شلیک می کند. دکتر آلبرت کشته میشود و ریچارد مدن هم یو سون را دستگیر می کند.
چیزی که شاید عجیب باشد این است که چرا یو سون انقدر برای رساندن پیام به رئیس آلمانی اش مسر است. در جایی از داستان پس از اینکه نقشهی رساندن پیام را در ذهنش می چیند یو سون میگوید :«من این کار را انجام دادم چون حس میکردم رئیس به نوعی از پیشینه نژادی ام هراس دارد. میخواستم به او ثابت کنم که یک زرد پوست میتواند هم ارتشش را نجات دهد.»
با کشتن دکتر سؤالاتی در ذهن خواننده ایجاد می شود. کشتن آلبرت چه کمکی به رساندن پیام میتواند داشته باشد؟ چه بر سر یو سون می آید؟ جواب آن در پاراگراف آخر مشخص می شود.
ریچارد مدن، یو سون را دستگیر می کند، به زندان میاندازد و آنجا منتظر حکم اعدامش می ماند. یو سون با وجود دستیگر شدنش به ما می گوید که ماموریتش با موفقیت به پایان رسیده است. اسم آلبرت که کشته شدن این مساله را روشن می کند. رئیس یو سون روزنامه های بین المللی را در دفتر کارش می خواند. در روزنامه گزارشی میخواند که خبر از به قتل رسیدن شخصی به نام دکتر آلبرت توسط یکی از جاسوسان او می دهد. آلبرت نام شهری است که انبارها و مخفی گاه تسلیحات در آن است. آلمان ها شهر را بمباران میکنند و یو سون متوجه میشود که پیامش ارسال شده است.
telegram.me/jajinnews
برچسب ها :باغ گذرگاه های هزارپیچ ، ججین ، داستان کوتاه ، کتاب
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰