نقد داستانی از «ایوان کلیما»

داستان «میریام» نوشته ایوان کلیما درباره جستجوی عشق، امید و خدا در جمع یهودیانی است که در آستانه اعزام به اردوگاه مرگ آشوویتس‌اند و حضور عشق در آن به حدی است که نازی‌ها اصلا به چشم نمی‌آیند.

کد خبر : 92315
تاریخ انتشار : پنجشنبه 13 دی 1397 - 6:00

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین، «میریام» عنوان اولین و کوتاه‌ترین داستان ایوان کلیما نویسنده اهل جمهوری چک است. این داستان چندی پیش توسط رضا میرچی مترجم ایرانی مقیم پراگ ترجمه، و در مجله جهان کتاب منتشر شد.

ترجمه انگلیسی داستان «میریام» در کتاب «اولین عشق من» چاپ شد که اولین کتابی بود که از کلیما در آمریکا منتشر می‌شد. البته میرچی این داستان را از زبان چکی ترجمه کرده و نکته بارزی که توجه آمریکایی‌ها را در مجله نیویورک تایمز جلب کرده بود، نوشتن احساسات یک پسر نوجوان توسط یک مرد پنجاه و چند ساله بود.

«میریام» یک داستان عاشقانه، جنگی و انسانی است. البته پیش از ورود به بحث درباره این داستان، بد نیست به رویکرد کلیما درباره سال‌های جنگ جهانی دوم و نوشته‌هایش درباره آن دوران توجه داشته باشیم. نمونه بارزش، گزارش مستند «منگله: فرشته مرگ» است که کلیما درباره یوزف منگله یکی از پزشک‌های اردوگاه آشوویتس نوشته است. این نوشتار، گزارش مواجهه و دیدار چهره به چهره کلیما با منگله است که در مدت کوتاهی انجام گرفت و کلیما سال‌ها بعد آن را روی کاغذ آورد. این مطلب هم توسط رضا میرچی ترجمه و در مجله جهان کتاب چاپ شده است.

به هر حال، کلیما یک یهودی و اهل چکسلواکی بوده که در سال‌های جنگ جهانی دوم، روزگار کودکی خود را طی می‌کرده است. به نظر می‌رسد داستان «میریام» را هم براساس واقعیت یا حداقل بخشی از واقعیات کودکی‌اش نوشته باشد: پسربچه‌ای در گتوی یهودیان شهر پراگ زندگی می‌کند که قرار است ساکنانش با قطار به آشوویتس یا اردوگاه دیگری منتقل شوند. در این میان این پسر عاشق دختری می‌شود که مسئول توزیع شیر بین اهالی گتو است و میریام نام دارد. علت عاشق شدن پسر که نقش راوی داستان را هم به عهده دارد، لبخندهایی است که دختر هربار ضمن دادن شیر اضافی _فقط به او _ تحویلش می‌دهد.

این داستان در سال ۱۹۷۹ نوشته شده، یعنی مثل مطلب مربوط به یوزف منگه، سال‌ها پس از رویداد اصلی و همین مساله باعث شده که آمریکایی‌ها از نوشتار کلیما تعجب کنند. نکته جالب درباره داستان پیش رو این است که در طول روایتش از ابتدا تا انتها، حرفی از انتقال با قطار و آشویتس نیست فقط در پایان‌بندی و سطر آخر است که این مساله مطرح می‌شود. در طول قصه و بدنه اصلی داستان، زندگی در گتو _ آن‌هم بدون بردن نامی از این محوطه _ توصیف می‌شود؛ طوری‌که مخاطب متوجه می‌شود دارد روایت زندگی در این منطقه را می‌خواند. رویکرد کلیما، لو دادن واقعیت و افشا کردن حقیقت در پایان کار است؛ آن‌هم در حکم زدن تیر خلاص و روشن‌کردن تکلیف مخاطب!

نثر داستان «میریام» فوق‌العاده ساده است. کلیما اصلا سعی نداشته با توصیفات پیچیده یا شاعرانه، پیشروی داستان را کُنْد کنَد. روایت را به‌سادگی حرف‌زدن یک پسربچه پیش برده و قصه عشق به میریام را از که میانه‌های قصه شکل می‌گیرد، پرداخته است. از نظر زبان، این داستان پیچیدگی یا صنعت خاصی ندارد و همین سادگی، ویژگی برجسته آن است. اما در پرداخت، کلیما تلفیق خیال و واقعیت را به متن افزوده است. پسربچه راوی، حین نزدیک‌شدن به اتاقی که میریام در آن زندگی می‌کند، مرتب مشغول رفت و آمد در خیالات خود است و هنگام عبور از هر در راهروی بلند، دوباره به واقعیتِ و زمان حال برمی‌گردد. اما او هیچ‌وقت فرصت روبروشدن با میریام و گفتن حرف دلش را پیدا نمی‌کند؛ مگر زمانی که میریام کاسه‌اش را با ملاقه پر می‌کند؛ آن‌هم بیشتر از سهمی که دیگران دارند.

پایگاه خبر ججین

ایوان کلیما

عشقی که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آید و تا انتها در قلب شخصیت باقی می‌ماند، هم بر جذابیت داستان می‌افزاید و هم حالتی محترمانه به عشق و عاشقی قصه می‌دهد. به این ترتیب مخاطب برای عشق شخصیت اصلی داستان احترام قائل می‌شود و آن را به رسمیت می‌شناسد. شخصیت راوی، پس از عاشق‌شدنش به‌طور مرتب در ذهن و خیالش با میریام روبرو شده و با او حرف می‌زند. میریام هم در خیال پاسخش را می‌دهد. هوشمندی نویسنده در نگارش این داستان، قرار دادن جمله‌ و نقل‌قولی در بطن آن است که یک‌بار ابتدا و بار دیگر انتهای داستان به‌صورت یک تذکر و درس زندگی یادآوری می‌شود. یعنی جمله‌ای که پدر در جمع فشرده خانواده در اتاق‌های تنگ و تاریک گتوی یهودیان، به نقل از گوته گفته است: «بهتر است آدم با عشق غمگین باشد، تا بدون عشق شادمان». شخصیت راوی هم پس از این‌که عاشق میریام می‌شود، معنی این جمله را می‌فهمد.

مفهوم مهم بعدی در داستان‌ «میریام» خداست. یهودیانی که در سال‌های جنگ جهانی دوم، بی‌رحمانه قربانی شدند با این چالش بزرگ روبرو بودند که «خدا کجاست؟» و «چرا از ما قوم بنی‌اسرائیل حمایت نمی‌کند؟» در این باره آثار مکتوب و سینمایی مختلفی تولید شده که به‌عنوان نمونه بارز می‌توانیم به فیلم «محاکمه خدا» اشاره کنیم؛ جمعی از یهودیان زندانی در اردوگاه کار اجباری، پیش از مرگ، جلسه محاکمه‌ای ترتیب می‌دهند و خدا را به‌خاطر اتفاقاتی که برایشان رخ داده، محاکمه می‌کنند. البته رویکرد راوی داستان «میریام» محاکمه نیست اما این سوال را هنگامی که مقداری از شیر خود را به پیرمردی می‌دهد و پیرمرد هم دعا می‌کند که خدا عوض‌اش را به این پسربچه بدهد، مطرح می‌کند: «ولی خدا کجاست؟ شب وقتی روی رختخواب مملو از ساس و کک دراز کشیدم به او فکر می‌کردم. با چی خوبی را عوض می‌دهد؟ نمی‌توانستم تصورش را بکنم. قادر نبودم امیدی را خارج از این جهان به تصور بیاورم. و این جهان؟»

سوال درباره جهان، خدا و هستی غیر از عشق میریام که محور اصلی قصه است، مفاهیم مهمی هستند که ذهن راوی داستان را به خود مشغول کرده‌اند. در داستان‌های دیگری هم که درباره آشوویتس و جنایت‌های مربوط به جنگ جهانی دوم نوشته شده‌اند، می‌توان رگه‌های این مفاهیم را با نسبت‌های مختلفِ کم و زیاد مشاهده کرد. اما به‌هرحال عشق به میریام یکی از عناصری است که باعث امیدبخشی شده و به‌قولی می‌تواند معنای زندگی فردی باشد که در گتو گیر کرده و راه فرارش به بیرون هم با اوهام کودکانه و تخیلاتی از سایه‌ها و تاریکی‌های شب، مسدود شده است. در این زمینه می‌توانیم به کتاب «معنای زندگی» دکتر ویکتور فرانکل روانشناس اتریشی هم اشاره کنیم که در اردوگاه آشوویتس اسیر نازی‌ها بوده و پس از جنگ این کتاب را نوشته است. جان کلام او این است که اسیرانی که توانستند برای خود امید و آرزویی برای زندگی بتراشند از آشوویتس جان سالم به در بردند اما افرادی که تن به ناامیدی دادند،‌ زودتر از دیگران هلاک شدند. بنابراین امید هم فاکتور مهمی در داستان‌های گتویی و آشوویتسی مربوط به جنگ جهانی دوم است. این امید، در داستان «میریام» خود را چندان صریح و شعارگونه نشان نمی‌دهد بلکه بسیار رقیق و جاری در پس داستان حضور دارد.

خوانش داستان «میریام» تجربه خوبی برای آشنایی با قلم نویسنده‌ای است که طنز گزنده هم دارد و کتابی مثل «اسکلت زیر فرش»‌ را در مقام انتقاد از کم و کاستی‌های فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی کشورش نوشته است. کلیما در «میریام» قلمی کاملا عاشقانه و انسانی دارد و نازی‌ها و مسئولان آشوویتس در داستانش محلی از اعراب ندارند. مفهوم عشق، به حدی فضای داستان مورد اشاره را پر می‌کند که دیگر جایی برای دژخیمان و جلادان نازی باقی نمی‌ماند.

 

صادق وفایی


 

 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

یک × 4 =