به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، دوستی و رابطه نزدیک او با لطفعلیخان آخرین پادشاه زند در میان ایرانیان بسیار شهرت داشت، از این رو وقتی شانزده سال بعد در مقام و هیات سفیر به ایران آمده بود روزی فتحعلیشاه با کنجکاوی از او درباره روابط و سوابقش با لطفعلی خان سوال کرده بود.
این گفتوگو در آذربایجان و در اردوی شاه قاجار در اواخر دوره سفارت جونز در ایران و حدود سال ۱۸۱۰ یا ۱۸۱۱ میلادی و حدود شانزده سال بعد ازقتل لطفعلیخان اتفاق افتاده است. جونز علاوه بر روابط نزدیک با میرزابزرگ (میرزاعیسی پدر میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی) که سابقهاش به دوره زندیه بازمیگشته به ادعای خودش با فتحعلیشاه نیز رابطه صمیمی و خوبی فراتر از تشریفات رسمی داشته است. در این کتاب جونز از خسرو پسر لطفعلی خان نام میبرد که سالها پیش در کودکی در باغی در شیراز با او آشنا شده بود. اما در این هنگام ورق روزگار برگشته بود و شاهزاده خردسال دیروز، خواجهای در دربار دشمن بود.او در زمان واقعه محاصره کرمان به فرمان آقامحمدخان در خردسالی اخته شده بود و در زمان دیدار جونز و فتحعلیشاه حدودا بیست و پنج سال داشت.
از توصیفات جونز و نیز طبق بعضی روایات دیگر به نظر میرسد او در دربار قاجار معتبر و محترم بوده و فتحعلیشاه با او به محبت رفتار میکرده است. همچنین در این گفتوگو به حساسیت آقامحمدخان در مورد جونز در زمان فتح شیراز و سقوط زندیه در سال ۱۲۰۶ ه.ق هم اشاره شده است.طبق نوشته خود جونز آقامحمدخان از حضور او در دربار زند و روابط اقتصادی او در شیراز با حکومت زندیه مطلع شده بود و حتی میرزاحسین وزیر زندیه نگران بوده است که در زمان تسلط حاجی ابراهیم بر شیراز و شروع ارتباط او با قاجارها حکم بازداشت جونز از طرف آقامحمدخان برسد. اما مرد انگلیسی در قامت یک تاجر، موفق به خروج از شیراز تحت تسلط حاجی ابراهیم خان کلانتر شده بود و از چنگ آقامحمدخان که چند ماه بعد به شیراز دست یافت گریخته بود. سرهارفورد جونز شرح این گفتوگو را چنین آورده است: «شاه هفتهای یکی دو بار به دنبال من میفرستاد تا در محوطه میانه با او ملاقات کنم.
در این ملاقاتها، گاه میرزا شفیع و میرزا بزرگ هم حضور داشتند و گاهی وقتها نبودند. یک بار هنگامی که با شاه تنها بودم، از من خواست تا آنچه میان من و شاه مرحوم لطفعلی خان زند گذشته بود را برایش تعریف کنم و اضافه کرد که داستانهای عجیبی از رابطه نزدیک من با او و داستانهای عجیبتری درباره لطفی که او در حق من داشته، شنیده است و در خاتمه حرفهایش گفت: «به همین خاطر بود که اسم شما در کتاب سیاه عمویم (یعنی آقامحمد خان) با حروف درشت و پررنگ نوشته شده بود و اگر شما به دست او میافتادید فکر نمی کنم به این سادگیها میتوانستید خلاص شوید.» آنگاه من درباره لطفعلی خان، تقریبا همان مطالبی را برای شاه گفتم که در اوایل کتاب «سلسله قاجار» آمده است و هنگامی که به آن قسمت رسیدم که آن پادشاه به اصرار از من میخواست تا آن الماسهای درشت را از او قبول کنم، شاه حرفم را قطع کرد و گفت: « آه بله، بهخاطر دارم میرزاحسین به عمویم می گفت که هر چه باشد او مالکیت آن جواهرات گرانبها را به آن فرنگی ای مدیون بود که آنقدر مخالفش بود و تهدیدش میکرد.»
همچنین هنگامی که گفتوگوی میان آن شاهزاده خردسال و خودم در باغ وکیل را برای شاه تعریف کردم، گفت: «خسرو اینجا است؛ آیا دوست دارید او را ببینید؟ فردا او را نزد شما میفرستم. من نمیتوانم آنچه بر سر او آمده را تغییر دهم – مرد بیچاره – اما به شما میگویم که اگر به جای عمویم، به دست من افتاده بود، چنین بلای سختی بر سرش نمیآمد. پدرش را من هم مجبور بودم به مرگ محکوم کنم چون با توجه به ضدیت او با ما، کار دیگری نمیشد کرد اما حتی در این مورد هم مسلما اگر من به جای عمویم بودم، مرگ آسانتری برای او در نظر می گرفتم نه آنطور که عمویم او را زجر داد. او یک شیرمرد حقیقی و بزرگ بود.»
منبع: سرهارفورد جونز، روزنامه سفر خاطرات هیات اعزامی انگلستان به ایران،ترجمه مانی صالحی علامه
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰