نان ما در سفره شب عید تهران
«این حکایت کارگران فصلی است که پایان سال برای کار از شهرستان میآیند. برای آنها، برای محمدعلی و زنش، برای حسین و ملیحه و سجاد و خیلیهای دیگر که شب عید تهران برایشان فرصتی برای کاری هر چند موقت فراهم میکند، نوروز یعنی برگشت به خانه. یعنی یک بلیت اتوبوس بگیری و خستگی تهران را ببری جایی در سبزوار، گرگان، بجنورد یا نهاوند درکنی.»
به گزارش پایگاه خبری “ججین” به نقل از خبرگزاری ایسنا، روزنامه ایران نوشت: «هر سال سه هفته مانده به عید میآید تهران. امسال یک هفته زودتر آمده. زنش را هم با خودش آورده. محمدعلی اهل سبزوار است. آنجا هم کارگری ساختمان میکند؛ روزمزد. اینجا یک ماه آخر سال کارگر نظافتچی است؛ خانه تکانی. قبلاً شرکتی کار میکرده اما حالا دیگر چند مشتری دائم دارد که به قول خودش، شناس شدهاند. چند سال است که دیگر برای خودش کار میکند، راضی است. آن جور که میگوید در این یک ماه به اندازه چند ماه شهرستان پول درمیآورد. تازه اگر آنجا، در شهر خودشان کار باشد، چون خیلی وقتها میشود که تا هفتهها سر کار نمیرود. امسال کار زیاد بوده به خاطر همین زنش را هم آورده. با هم بهتر کار میکنند مگر این که مشتری دو تا کارگر نخواهد. امسال وضعیت محمدعلی ۵۳ ساله و زن ۵۰سالهاش از همیشه بهتر است چون با پراید پسرشان آمدهاند و مرد، روزها مسافرکشی هم میتواند بکند بین کارش. اصلاً من او را اینطور شناختم. سوار مسافربر شخصی شدم و او با کمی مِن و مِن پرسید: «خانوم، کارگر نمیخواهید؟! زنم هم هست. کارش خیلی خوب است؛ تمیز. غذا هم میپزد. دستپختش خوب است.»
داستان محمدعلی را همانجا توی پراید پسرش میشنوم. میفهمم شبها توی ماشین میخوابد. اگر خودش تنها بود هیچ مشکلی نداشت. چون زنش هم هست یک کمی معذوریت دارد. میروند کنار بیمارستانهای دولتی ماشین را پارک میکنند و همانجا میخوابند. کنار خانواده بیماران که جایی ندارند. پارسال هم همین کار را میکرد. توی ماشین رفیقش میخوابید؛ همانجا. وقتی میخواهم پیاده شوم، محمدعلی یک تکه کاغذ میدهد دستم و دوباره میگوید:«زنم هم هست. کارش تمیز است. سبزی هم پاک میکند. غذا هم میپزد. عالی.»
حسین اهل گرگان است. یکی از روستاهای اطراف گرگان. اصالتش زابلی است. از مهاجرهای زابل هستند اما گرگان را وطن میداند. سه ماه آخر سال را میآید تهران برای کارگری. توی قالیشویی کار میکند. ۲۳ ساله است. زن و بچه ندارد. آنجا توی روستای خودشان کشاورزی میکند با پدر و برادرهایش. این فصل کار ندارند. چندسالی هست آخر سال میآید تهران. کارگرهای قالیشویی خیلیهایشان همینجوری هستند. آخر سال میآیند تهران برای کار. در طول سال قالیشویی آن قدر کارش زیاد نیست که این تعداد کارگر بخواهد. اینها را حسین برایم توضیح میدهد. کارگرها از همه جا میآیند. بیشتر از کردستان و لرستان. شبها هم همانجا در قالیشویی میخوابند.
حسین را در حیاط قالیشویی میبینم. همانجا که کارگران فرشهای شسته را دو نفری و گاهی سه نفری روی دارهایی که در ردیفهای موازی برپا شدهاند میاندازند و آفتاب روی لچک و ترنج قالیهای تمیز میتابد. هیچ کدام زن و بچهشان را نمیآورند. محمد، اهل مهاباد دلش برای پسر تازه دنیا آمدهاش تنگ میشود اما بهتر است با دست پر خانه برود. توی شهر خودشان بیکار است. خیلیها بیکار هستند. اینجا کارگر فصلی بشوند باز بهتر است. یک چیزی برای شب عید زن و بچهاش درمیآید. از درآمدشان ناراضی نیستند. آن قدر بیکاری و بیپولی دیدهاند که کار را به چشم میگذارند، هرچند با درآمد کم. محیط کارشان هم خوب است. آنها که در قسمت شستوشو هستند البته کارشان سختتر است. بوی مواد شوینده توی دماغ آدم میزند. بعضی هایشان ماسک دارند و بعضیها نه. چکمههای بلند پوشیدهاند. صدای ریزش آب و پاروهایی که به صورت منظم و با ریتمی هماهنگ روی فرشها کشیده میشود، به گوش میرسد. حسین مسئول تحویل گیری فرش هاست. کار راحتی هم نیست. باید خیلی حواسش را جمع کند که شب عید، فرش مشتریها با هم قاطی نشود. محیط کارش را دوست دارد. وقتی میخندد، کم سن و سالتر به نظر میرسد. میگوید:«اینجا همه چیز خوب است. خوش میگذرد. کاش تمام سال را همین جا بودیم. حاجی هم خیلی آدم خوبی است.»
در بزرگ حیاط باز میشود و یک نفر با یک بغل بزرگ نان سنگک وارد میشود. حسین میرود تا بچهها را برای ناهار خبر کند.ملیحه فارقالتحصیل نقاشی است. اهل بجنورد. بیکار. ماه آخر سال را میآید تهران کمک خواهرش. خواهرش چند سال پیش شوهر کرده و آمده تهران. توی خانه کار میکند. علاقه به هنر در خانوادهشان موروثی است. از پدر به دخترها رسیده. پدر حالا دیگر نیست. سه برادر دارد و همین یک خواهر. ملیحه خیلی برای کار اقدام کرده اما در شهر خودشان کار زیاد نیست. خصوصاً برای دخترها. خصوصاً برای دختری که نقاشی خوانده باشد. اصلاً نقاشی به چه دردی میخورد؟! این را از خیلیها شنیده. کارش خوب است. تابلوهایش را به دیوار خانه زده و هر که میبیند شاخ درمیآورد بس که خوب است. بعضیها را هدیه داده. اما کسی تا به حال تابلویی از او نخریده. یعنی سبک کارش هم یک جوری است که به قول خودش آنجا نمیپسندند. در تهران اما کارش خریدار دارد. نه تابلو، بلکه ظروف سفالی هفتسین که رویشان را طرحهای قشنگی میزند و با مهارت رنگ آمیزی میکند. خانه خواهرش این روزها دیدنی است. یک ملافه بزرگ وسط سالن پهن کردهاند و روی آن ظرفهای سفالی، تنگهای شیشهای، رنگهای گواش و آکرلیک دیده میشود. ظرفها کار زیادی میبرد چون رنگآمیزیشان خیلی بادقت است. قبلش هم همه را خوب سمباده میکشند و صاف و یکدست میکنند. با کارهای بازاری خیلی فرق دارد. از صبح تا شب در خانه کار میکنند و ظرفهای سفالی و تنگهای شیشهای یکی یکی آماده میشوند و اسپری براقکننده میخورند و میروند توی صف تا وقتی که بیایند دنبالشان و ببرند برای فروش توی مغازه. این که زحمت فروش به عهده خودشان نیست خیلی خوب است. ظرفها و تنگها را هم خود صاحبکار میآورد.
چند سال پیش وقتی منیر خواهر ملیحه هنوز شوهر نکرده بود، این ایده را توی شهر خودشان اجرا کردند. کلی ظرف سفالی هفت سین آماده کردند. یک غرفه نوروزی هم گرفتند نزدیک پلیس راه. حالا بماند که تندباد روزهای آخر سال چادرشان را تقریباً ویران کرد و خیلی از کارهایشان را شکست، ولی آن چه مانده بود هم سود چندانی برایشان نیاورد و در نهایت بیشترشان را هدیه و عیدی دادند به فامیل. تهران اما این کارها خریدار دارد. ولی گردن و کمرشان حسابی درد میگیرد از بس که دولا میشوند روی ظرفها و طرح میزنند و رنگ میپاشند.
سجاد تیشرتهای عکسدار را بالا میگیرد و به عابران نشان میدهد. دو دختر جوان خم شدهاند روی بساط و دارند انتخاب میکنند. یکیشان تیشرت سفید با عکس زنی را میپسندد که به نظرش خیلی آشناست اما نمیداند کیست. آن یکی یک شال زرد خوش بافت را انتخاب کرده و آن را کنار صورتش میگیرد تا دوستش نظر بدهد. سجاد اهل نهاوند است. همیشه دستفروشی نمیکند. همین دو هفته آخر سال بساط میکند. تیشرت و روسری. از بازار بزرگ خرید میکند. دانشجوست و بقیه سال را نمیتواند دستفروشی کند وگرنه راضی بود به این کار. از بیکاری که بهتر است. به نظرش سود توی همین جور جنسهاست. خانمها زورشان نمیآید برای روسری و تیشرت پول بدهند. هر چندتا که روسری و شال داشته باشند، باز اگر یکی خوش طرح و رنگش را ببینند دلشان نمیآید نخرند. به نظر سجاد آدم باید سلیقهاش خوب باشد حتی در همین کار دستفروشی. اینجا در چهارراه ولیعصر دخترهایی که رفت و آمد میکنند، هنری هستند به قول خودش. سجاد سلیقهشان را میشناسد. روسری و شالهایش را دوست دارند. تیشرتهایش هم به نظرشان باحال است. زود چشمشان را میگیرد. سجاد شبها با دوستش در اتاقی میخوابد که برای یک ماه اجارهاش کردهاند. حوالی بازار بزرگ. تا شب عید هر چه بتواند میفروشد، هر چه را که ماند میبرد شهرستان. آنجا رو ندارد دستفروشی کند. همه شناس هستند. میگذارد توی خانه که اگر آشناها خواستند از مادرش بخرند.
برای آنها، برای محمدعلی و زنش، برای حسین و ملیحه و سجاد و خیلیهای دیگر که شب عید تهران برایشان فرصتی برای کاری هرچند موقت فراهم میکند، نوروز یعنی برگشت به خانه. یعنی یک بلیت اتوبوس بگیری و خستگی تهران را ببری جایی در سبزوار، گرگان، بجنورد یا نهاوند درکنی.»
برچسب ها :ججین ، عید ، کارگران فصلی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰