خلاصه داستان :نویسنده ای سوییسی در کتابخانه ملی شیکاگو با زنی به نام اگنس آشنا می شود. دانشجوی فیزیک و زنی بسیار حساس . اگنس از نویسنده می خواهد که داستان زندگی او را بنویسد . نویسنده ابتدا این کار را از سر تفریح آغاز می کند . کم کم نوشتن برای او جدی می شود ٫ تخیل او آغاز می شود و با گذشت زمان متوجه می شوند که پایانی برای کتاب وجود ندارد …

جوایز و نقل قول ها :

ادبیات سوییس حق دارد که برای این سبک و لحن منحصر به فرد به خود تبریک بگوید (focus weekly)

قسمت هایی از کتاب :

– اگنس مرده است . داستانی او را کشت . از اگنس جز این داستان چیزی برایم نمانده .

– فقط وقتی آرامش داشتم که او کنارم بود و می توانستم نگاهش کنم،لمسش کنم. وقتی کنارم بود،سرخوش بودم و تمام پیرامونم، هوا، نور به طرز آزار دهنده ای واضح بود و نزدیک. حتی زمان هم در گذرش عینی میشد و ملموس!

– به نظرم مثل یه فرمول ریاضیه٫ مثل اینکه جایی در ذهنت یک مجهول x داشته باشی و باید پیداش کنی. داستان مدام باریکتر و تنگ تر میشه ٫ مثل یه قیف . جایی میرسه که نتیجه صفره