مسافری بین دو آستارا

«نصف فامیل‌های‌مان ماندند آن طرف شهر. یک رودخانه و یک پل بین ماست با این همه چون نمی‌توانیم راحت تردد کنیم ارتباطاتمان با فامیل کم شده. یک عمه دارم که سال‌هاست ندیده‌ام و در آستارای آن سمت زندگی می‌کند.»

کد خبر : 101833
تاریخ انتشار : شنبه 22 تیر 1398 - 11:27

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین، روزنامه ایران نوشت: «روزی روزگاری همه اهالی یک شهر بودیم. الان هم اهل یک شهریم فقط یک رودخانه بین‌مان فاصله انداخته اما همه اهل یک شهریم.» فرهاد اهل آستارای جمهوری آذربایجان این حرف‌ها را در آستارای ایران به من می‌زند. در خیابان بندر یا گمرک شهر آستارا یکی از مرزهای زمینی کشورمان هستم. گذرگاه مرزی یا مرز آستارا یکی از نقاط گمرکی ایران است که در داخل شهر آستارا و در حاشیه رودخانه مرزی «آستاراچای» به موازات دو شهر همنام آستارا در ایران و جمهوری آذربایجان قرار دارد.

فرهاد حسین‌اف، راننده تریلی است. جنس‌هایی را که از بازار مرزی خریده جلوی پایش چیده؛ کیسه‌های سیاه رنگ که حسابی پرو پیمان به نظر می‌رسد. از آستارای جمهوری آذربایجان پیاده تا این سوی مرز آمده. با خنده‌ای می‌گوید: «همه فامیل هستیم. هرچند شما بدون ویزا نمی‌توانید بیایید آن طرف. اما شما پولتان زیاد است عیب ندارد.» به مغازه روبه رویمان نگاهی می‌اندازم؛ روی شیشه اسم غذاها نوشته شده. یک طرف فارسی و طرف دیگر به زبان ترکی آذربایجانی.

خیابان بندر شلوغ و پرتردد است. پر از صرافی و مغازه‌هایی که رویشان با حروف درشت نوشته شده: «صدور ویزا، فوری و معمولی.» چند زن را می‌بینم که با لباس‌های متفاوت‌شان معلوم است از اهالی آن دست آب هستند. پیراهن‌های بلند رنگی پوشیده‌اند و دستمالی دور سر پیچیده‌اند. چند زن و مرد توی صف نانوایی ایستاده‌اند، دستشان منات است؛ پول رایج جمهوری آذربایجان. بلند بلند می‌خندند و آذری گفت‌وگو می‌کنند. شهر آستارا به همراه ۱۶ شهر و مناطق زیاد دیگری در زمان فتحعلی شاه قاجار به روسیه تزاری واگذار شد.

محسن اهل شهر آستارا در استان گیلان است. او می‌گوید: «نصف فامیل‌های‌مان ماندند آن طرف شهر. یک رودخانه و یک پل بین ماست با این همه چون نمی‌توانیم راحت تردد کنیم ارتباطاتمان با فامیل کم شده. یک عمه دارم که سال‌هاست ندیده‌ام و در آستارای آن سمت زندگی می‌کند.»

بازارچه مرزی پرهمهمه و لبریز از جریان زندگی است. خریداران پر و پا قرصش اهالی آن سوی مرزند که با توجه به افزایش قیمت دلار و پایین آمدن ارزش ریال برایشان حسابی می‌صرفد. آنها راحت به این سوی مرز سفر می‌کنند و اقلام مورد نیازشان را به قیمتی مناسب می‌خرند و غروب هم به خانه‌شان در آن سوی رود برمی‌گردند. هرچند کسبه بازار بارها به من می‌گویند که بیشتر کسانی که اینجا می‌بینی از طبقه بسیار پایین و فقیر آن سوی مرز هستند وگرنه پولدارهای‌شان برای خرید به باکو می‌روند. آنها می‌گویند تقریباً هیچ مشتری که اهل شهر خودشان یعنی آستارای گیلان باشد برای خرید به این بازارچه مرزی نمی‌آید چون هم بازار با شهر فاصله دارد هم بازارهای خیلی بهتری در شهر هست که مردم می‌توانند از آنها خرید کنند، مثل فروشگاه‌های زنجیره‌ای. با این همه اهالی آن سوی مرز پر از انرژی‌اند و تند و تند خرید می‌کنند.

یکی از کسبه دو مشتری زن را که انگار سال‌هاست از او خرید می‌کنند صدا می‌زند: «آی خاله، بیا این خانم روزنامه نگاره، ببین چی میگه!» بعد با صدای آرام‌تر رو به من: «کشورشان قبلاً کمونیستی بوده، برای همین کلاً می‌ترسند حرف بزنند.»

دو زن اهل آستارا اما برخلاف گفته او اهل حرف زدنند: «هر روز پیاده به این سوی مرز می‌آییم و خرید می‌کنیم. ولی کاش می‌گذاشتند روغن و برنج هم با خودمان ببریم. مدتی است ممنوع شده.» هر دو توی دهانشان دندان طلا دارند. بیشتر افرادی که از آن سوی مرز آمده‌اند به قول ما دندان طلا هستند، می‌گویند در آستارا و لنکران و باکو این جور دندان گذاشتن مد است و برای هر دندان طلا باید حدود ۷۵۰ هزار تومان هزینه کنی. زن‌ها می‌گویند همیشه برای خرید دارو یا دکتر رفتن و بیمارستان رفتن هم به ایران می‌آیند البته برای دوا و دکتر جدی، اردبیل و رشت می‌روند که بیمارستان‌های مجهز و خوبی دارند.

پسر جوان که از کسبه بازار مرزی است، می‌گوید: «آنقدر ژلوفن یا به قول خود قرمزی و انواع مسکن از داروخانه‌های این طرف بردند که آخرش برای دارو هم ممنوعیت گذاشتند. باید یک سال پیش می‌آمدی می‌دیدی! همان موقع که دلار یکهو بالا رفت اینها آمده بودند توی شهر تا دو نیمه شب خرید می‌کردند. تقریباً شهر خالی از کالا شده بود که فرماندار دستور داد خارج کردن برخی کالاها ممنوع است.»

پسر اهل آستارای این طرف می‌گوید: «آن روزها را خوب به‌خاطر می‌آورم. مادرم چند روزی رفته بود تهران زنگ زد گفت برو خرید کن. نکند من برگردم چیزی در شهر پیدا نشود. می‌دانی این‌ها بدون ویزا و عوارض خروج می‌آیند و می‌روند و آن موقع ما اگر بخواهیم برویم آن طرف، باید ویزا بگیریم و عوارض خروج بدهیم، این به نظرت انصاف است؟»

به یکی از دفاتر اخذ ویزا می‌روم، روبه‌رویم یک مغازه صرافی است که روی شیشه‌اش دلار بزرگی چسبانده‌اند، نمی‌دانم چرا با دیدنش خنده‌ام می‌گیرد. با صرافی‌هایی که تاکنون در تهران دیده‌ام متفاوت است. در دفتر ویزا می‌گویند: «با ۹۸ منات یعنی ۷۶۰ هزار تومان ویزای فوری صادر می‌کنیم، فقط ۴ ساعت طول می‌کشد. ویزای معمولی ۳۶۶ هزار تومان و هرکدام هم سه ماه مهلت دارد که می‌توانی یک ماه ازشان استفاده کنی .۲۲۰ هزار تومان هم عوارض خروج است.»

می‌پرسم پس چرا برای اهالی جمهوری آذربایجان نه ویزا ضروری است نه عوارض؟ مرد با خنده‌ای جوابم را می‌دهد: «وزارت خارجه ما هم این طور صلاح دیده.» اهالی جمهوری آذربایجان سه منات یعنی معادل ۲۰ هزار تومان عوارض خروج می‌دهند و به این سوی مرز می‌آیند: «کلاً سه منات می‌دهند و می‌آیند این طرف و کلی خرید می‌کنند. خیلی اوقات جوان‌هایشان ۲۰ هزار تومان می‌دهند و با نامزدشان می‌آیند این طرف بهترین چلوکباب را می‌خورند، سینما می‌روند، خرید می‌کنند و برمی‌گردند اما اگر ما بخواهیم برویم آن طرف باید کلی خرج کنیم.»

حالا لنکران و آستارای آن طرف قشنگ است؟ مردم محلی با کلمه «افتضاح» به معنای خیلی خوب، توصیف می‌کنند و می‌گویند: «اصلاً نمی‌دانی چقدر افتضاح است. نمی‌دانی چه شهری ساخته‌اند، باکو هم که دیگر حرف ندارد.»

گونای خانم اهل باکو در بازارچه، پتوفروشی دارد. ۱۲ سالی است ازدواج کرده و در آستارای ما زندگی می‌کند اما با این همه خانه‌ای هم در باکو دارد و هراز گاه سری هم آنجا می‌زند. کمی فارسی بلد است اما بیشتر ترجیح می‌دهد، آذری حرف بزند: «رفتی باکو بیا کلید بدهم بروی آنجا.»

می‌گویم کار و کاسبی‌ات خوب است؟ به فارسی جواب می‌دهد: «قسمت، قسمت.» روزنامه فروش محلی در بازار می‌چرخد و برای روزنامه‌هایش تبلیغ می‌کند؛ پیام آستارا و دیگر روزنامه محلی… کمی آن سوتر بساط آش دوغ برپاست و مسافرانی که قصد دارند بعد از خرید به آن سو بروند، بدشان نمی‌آید کاسه‌ای آش هم بخورند.

زن از شهر لنکران آمده. از لنکران تا آستارا یک ساعت راه است. تند تند کره، چیپس، پفک، نوشابه و بقیه چیزهایی را که خریده بسته‌بندی می‌کند و حتی نفسی هم تازه نمی‌کند. ۶۷ ساله است اما به قول خودش آنقدر در طول زندگی کار کرده که این‌ها برایش کار نیست. خیلی راضی است که می‌تواند از اینجا جنس بخرد اما وقتی راضی‌تر می‌شود که بتواند برنج هم با خودش ببرد. می‌گویند گوشت و میوه برای مسافران مرزی زیاد جذاب نیست و آنها ترجیح می‌دهند گوشت و میوه با کیفیت را از شهر خودشان تهیه کنند. برای خرید کالاهای لوکس‌شان هم می‌روند باکو، به قول خودشان «شهر».

در آستارای گیلان اما هوا ابری است و باد ملایمی می‌وزد. به آستارای آن سو فکر می‌کنم که تنها یک ربع ساعت با من فاصله دارد… زن‌ها و مردهای اهل جمهوری آذربایجان حالا به‌سمت گمرک حرکت می‌کنند وقت آن شده که به آستارای خودشان بازگردند.

 


 

 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

چهارده − هفت =