مجسمه علی و نینو

مجسمه عشق در باتومی نام اصلی این تندیس “زن و مرد” است

کد خبر : 15426
تاریخ انتشار : جمعه 8 دی 1396 - 6:21

عکس مجسمه علی و نینو 168844

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین“، مجسمه عشق در باتومی نام اصلی این تندیس “زن و مرد” است ولی بیشتر به نام مجسمه عشق باتومی شناخته می شود، و در کنار اسکله باتومی قرار دارد. این تندیس ۷ متری فلزی، مرد و زنی را نشان می دهد که دور از یکدیگر هستند بین ۸ تا ۱۰ دقیقه به هم نزدیک شده و یکی می شوند. سازنده آن تامارا کِوِه سیتادزه (Kvesitadze Tamara)، معمار، نقاش و مجسمه ساز گرجی است. در اصل منبع الهام ساخت این مجسمه داستان زندگی علی و نینو می باشد علی پسری مسلمان از کشور آذربایجان می باشد که عاشق دختری مسیحی به نام نینو میشود این عاشق و معشوق بخاطر دین های متفاوت از طرف خانواده های خود مورد مواخذه قرار گرفته و بالاجبار از یکدیگر جدا میشوند و پس از مدتی دق کرده و دنیای فانی را ترک میکنند تا در دنیای دیگر به یکدیگر بپیوندند.این مجسمه ها در واقع بیانگر روح علی و نینوست که در بهشت کنار ساحل زیبای باتومی به وصال میرسند جالب اینجاست که وقتی این دو مجسمه به یکدیگر میرسند مردم تماشاچی شروع به زدن سوت و دست به نشان شادی وصال میکنند . این مجسمه ها از ساعت ۹ تا ۱۲ شب روشن بوده و نور پردازی زیبایی در شب های افسونگر باتومی به نمایش میگذارند.

 

بخشی از: علی و نینو

مثل همیشه، ظرافت رفتار پدر و عمویم را تحسین می کردم. بدون آن که دست چپ شان را تکان بدهند تکه ای از نان برمی داشتند، شکل قیفی بهش می دادند و از گوشت پر می کردند و به دهان می بردند. عمویم با شکوه تمام سه انگشت دست راستش را در برنج چرب فرو برد، کمی برنج برداشت، گلوله‌اش کرد و به دهان برد، بدون آن که حتا یک دانه برنج بیفتد.
علی و نینو یکی از شاهکارهای ادبیات ِ جهان است. کتابی با نیروی ِ نادر ِ زیبایی. داستان عاشقانه ی علی شیروانشیر، جوان مسلمان اشرافزاده، و نینو کیپریانی، دختر بازرگان مسیحی در آذربایجان ِ زمان انقلاب روسیه و جنگ نخست جهانی روی می دهد. در این جهان و موقعیت، عشق علی و نینو از همه ی مرزهای سنت و اخلاق درمی گذرد.
قربان سعید درباره ی جایی که فرهنگ ها درآن آمیخته اند و ناگزیر درگیری و تنش دارند می کنند؛ می نویسد که با جامعه ی چند فرهنگی فاصله بسیار دارد. رمان علی و نینو تصویر رنگینی از جهان و فرهنگی به دست می دهد که دیگر نیست و با این همه یادش تا امروز هم جذاب باقی مانده است.

قربان سعید نام مستعار ماجراجوی ترک-عرب اسد بِی(Essed Bey)، و رودولف والنتینو(Rudolf Valentino)ی ادیب است که در فاصله ی جنگ های نخست و دوم جهانی در وین و برلین می زیسته است. اوخود را یکی ازجنگ جویان در قفقاز معرفی می کرد که تحسین گوبلز و موسولینی را انگیخته بود. اما در پشت ِ نقاب اسد بِی، نویسنده ی یهودی لِو نوسیم باوم(Lev Nussimbaum) پنهان است. نام ِ واقعی نویسنده چندسال پیش شناخته شد.
۱
“شمال، جنوب و غرب اروپا را دریا فراگرفته است. اقیانوس منجمد شمالی، دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس مرزهای طبیعی قاره اند. می دانیم که جزیره ی ماگِروی (Mageroy) شمالی ترین، جزیره ی کرت جنوبی ترین و مجمع الجزایر دونمور (Dunmore) غربی ترین نقطه ها هستند. مرز شرقی اروپا از درون امپراتوری روسیه، کرانه ی اورال و میانه ی دریای خزر و فراسوی قفقاز می گذرد. دانش حرف آخر را در این زمینه نزده است. در حالی که خیلی از دانشمندان سامان ِ کوهستانی جنوب ِ قفقاز را جزیی از آسیا می دانند، دیگران بر اساس پیش رفت های فرهنگی فراسوی قفقاز آن را سرزمینی می دانند که باید جزیی از اروپا به شمار آید. بچه های خوب، این به رفتار شما بستگی دارد که شهر ما جزیی از اروپای درحال پیشرفت باشد یا آسیای عقب مانده.”
آموزگار لبخندی از سر رضایت زد. ما، چهل دانش آموز کلاس سوم دبیرستان اومانیستی امپراتوری روسیه در باکو، نفس در سینه حبس کرده بودیم که دانش چه اندازه عمیق می تواند باشد و این که چه اندازه مسئولیت برشانه های ما سنگینی می کند.
همه مان کمی ساکت ماندیم، ما سی مسلمان، چهار ارمنی، دو لهستانی، سه فرقه ای و یک روس. بعد محمد حیدر از نیمکت آخر کلاس دست اش را بلند کرد و گفت: “آقا، ببخشید، اما ما دل مان می خواهد در آسیا باشیم.”
کلاس پر شد از قهقه خنده. محمد حیدر دو ساله بود. تا وقتی که می خواست با کو جزء آسیا باشد، امکان زیادی وجود داشت که دوباره رفوزه شود. برای این که بخشنامه ی وزارتی به ساکنان بخش آسیایی روسیه اجازه می داد که هرچند سال می خواستند در یک کلاس درجا بزنند.
آقای سانین، با همسانه ی مزین به نخ طلایی رنگ دبیران روسی، ابرو در هم کشید: “خوب، محمد حیدر، می خواهی در آسیا بمانی؟ بیا جلوی کلاس. می توانی دلیل ات را شرح دهی؟”
محمد حیدر آمد جلو، رنگ به رنگ شد و چیزی نگفت. دهانش باز بود، پیشانی ش چروک افتاده بود و گوسفندوار نگاه می کرد. ساکت بود. در حالی که چهار ارمنی، دو لهستانی، سه فرقه ای و یک روس داشتند از گوسفندوارگی او کیف می کردند، دستم را بلند کردم و اعلام کردم:
“آقا، من هم دوست دارم در آسیا بمانم”
“علی خان شیروانشیر! پس تو هم! باشد، بیا جلوی کلاس.”
آقای سانین لب پایین اش را جلو آورد و به سرنوشت اش لعنت فرستاد که او را به سواحل دریای خزر تبعید کرده بود. بعد گلو صاف کرد و جدی گفت:
” دست کم دلیل ات را می توانی بگویی؟”
“بله، من در آسیا احساس راحتی می کنم.”
“خوب، که این طور. مگر تو در کشورهای آسیایی بوده ای، مثلن در تهران؟”
“بله، تابستان گذشته.”
“آهان. آن جا از پیشرفت های فرهنگ اروپایی اثری هست، مثلن اتوموبیل؟”
“بله، بزرگش را هم دارند. برای سی نفر و بیش تر. تو شهر نمی رانند، از این شهر به آن شهر

می رانند.”
“اتوبوس را می گویی، که به جای قطار از این شهر به آن شهر مسافر می برند. به این می گوییم عقب افتادگی. برو بشین، شیروانشیر!”
سی آسیایی با نگاه رضایت آمیز تاییدم می کردند.
آقای سانین از دل خوری سکوت کرد. وظیفه اش بود که دانش آموزانش را اروپایی های خوب بار بیاورد.
ناگهان پرسید: “هیچ کس از شما تا حالا در برلین بوده است؟”
روز بدشانسی ش بود: مایکوف از فرقه ای ها دست اش را بلند کرد و گفت وقتی خیلی بچه بوده برلین را دیده است. هنوز هم متروی نفس گیر و ترسناک- قطاری که سر و صدای زیادی به راه می انداخت- و لقمه ی کالباسی که مادرش براش درست کرده بود، را خوب به یاد می آورد.
ما سی مسلمان عمیقن دل خور شده بودیم. حتا سید مصطفا اجازه خواست برود عقب کلاس بنشیند، زیرا از شنیدن آن کلمه ی کالباس حالش به هم می خورد. این جا بحث این که باکو از نظر جغرافیایی کجا باید باشد، بسته شد.
زنگ خورد. آقای سانین نفس راحتی کشید و کلاس را ترک کرد. چهل دانش آموز به بیرون دویدند. زنگ تفریح طولانی بود و سه امکان داشتیم: بدو برویم تو حیاط بازی تا با دانش آموزان ریاضی- فیزیک دبیرستان مجاور دعوا راه بیندازیم، چون آن ها دکمه و یراق طلایی داشتند و مال ما نقره ای بود؛ بلند بلند به زبان تاتاری صحبت کنیم که روس ها نتوانند بفهمند چه می گوییم و تازه ممنوع هم بود؛ یا: تند بدویم به طرف دبیرستان دخترانه ی ملکه مقدس تامار، در خیایان بعدی. من این آخری را انتخاب کردم.
دختران دبیرستان تامار مقدس با همسانه ی آبی رنگ ابریشمی و پیش بند سفید تو حیاط قدم می زدند. دخترخاله م عایشه سویم دست تکان داد. از زیر نرده خزیدم تو. عایشه دست در دست نینو کیپیانی راه می رفت، و نینو کیپیانی زیباترین دختر جهان بود.
وقتی از دعوای جغرافیایی م تعریف کردم، زیباترین دختر جهان دماغش را بالا گرفت و گفت:
“علی خان، تو احمقی. خوش بختانه ما این جا در اروپاییم. اگر در آسیا بودیم، حالا چادر بلند و گشاد به سر داشتم و تو نمی تونستی منو ببینی.”
جا زدم. مکان قابل بحث جغرافیایی باکو امکان نگاه کردن به زیباترین چشمان جهان را به من می داد.
ازشان جدا شدم و از سر دل خوری به کلاس نرفتم. ویلان شدم در خیابان های شهر، به شتر ها و دریا نگاه کردم، به اروپا، آسیا، چشمان زیبای نینو فکر کردم و غمگین شدم. گدایی با صورت مثل سیب پوسیده آمد طرفم. به ش پول دادم، می خواست دستم را ببوسد. وحشت زده دستم را پس کشیدم. بعد دو ساعت در شهر راه رفتم و دنبال گدا گشتم تا بگذارم دستم را ببوسد. چون فکر کردم به او توهین کرده ام. ناپدید شده بود و من احساس گناه می کردم.
همه ی این ها مال پنج سال پیش است.
تو این پنج سال کلی اتفاق افتاد. ناظم تازه ای آمد که با عشق و علاقه یقه مان را می گرفت و تکان مان می داد زیرا کشیده زدن به شاگردهای دبیرستانی اکیدن ممنوع شده بود. آموزگار تعلمیات دینی برایمان دقیقن شرح می داد که الله چه مهربان و بخشنده بوده که ما را مسلمان به دنیا آورده است. دو ارمنی و یک روس به کلاس اضافه و دو مسلمان کم شدند؛ یکی شان برای این که در شانزده سالگی ازدواج کرد و دیگری را در زمان تعطیلات به خاطرانتقام خونی کشته بودند. من، علی خان شیروانشیر، سه بار به داغستان، دوبار به تفلیس، یک بار به کیسلووُدسک (Kislovodsk)، یک بار به ایران نزد عمویم رفتم ویک بار هم نزدیک بود رفوزه شوم چون فرق اسم مصدر و اسم فعل را نمی توانستم بدانم. پدرم در این باره با یک ملا مشورت کرده بود و ملا گفته بود که همه ی زبان لاتین دیوانگی است. بعد پدرم همه ی ظرفیت های ترکی، ایرانی و روسی ش را به کار گرفت، رفت پیش ناظم، یک دستگاه فیزیکی به مدرسه هدیه کرد، و من به کلاس بعدی رفتم. از چند وقت پیش تو مدرسه برگ بزرگ کاغذ آویزان کرده بودند که روش نوشته بود برای دبیرستانی ها آمدن با رولور پر به مدرسه اکیدن ممنوع است، تلفن وارد شهر شد و دو سینما درشان را به روی مردم باز کردند، و نینو کیپیانی هنوز هم زیباترین دختر جهان بود.
حالا همه ی این ها تمام خواهد شد، یک هفته ی دیگر امتحان نهایی است و من تو اتاقم نشسته بودم و داشتم به بی هودگی آموزش به زبان لاتین در سواحل دریای خزر فکر می کردم.
اتاق زیبایی بود در طبقه ی دوم خانه مان. فرش های تیره ی بخارا، اصفهان و کاشان دیوارها را پوشانده بود. خط های نقش فرش ها تصویر باغ ها و دریاچه ها، جنگل ها و رودخانه ها بود، همان گونه که در خیال ِ بافنده وجود داشته – ناشناختنی برای آدم ناوارد، کمال زیبایی برای آدم وارد-. زنان کوچنده ی دشت های دور از میان خاربوته ها، گیاهانی می یافتند برای این رنگ ها. انگشتان بلند و ظریف شیره ی این گیاهان را می فشردند. راز این رنگ های زیبا کهن سال است و ده سال طول می کشد تا بافنده کار هنری ش را تمام کند. بعد آویخته می شود به دیوار، پر از نمادهای رازآمیز، صحنه های شکار و جنگ پهلوانان، با آذین ِ بیتی از فردوسی یا پندی از سعدی. اتاق به خاطر فرش های زیاد تاریک تر شده بود. نیمکتی پایه کوتاه، دوچارپایه ی کار شده با صدف، بالش های نرم فراوان و میان این همه چیز، کتاب های بی هوده و آزاردهنده ای که حاوی دانش غربی بود: شیمی، لاتین، مثلثات، همه اش چرند، کشفیات بربرهایی که قصد پوشاندن بربریت شان را دارند.
کتاب ها را بستم و از اتاق بیرون زدم. ایوانک باریک محصور با شیشه به حیاط دید داشت و به بام مسطح خانه راه داشت. رفتم بالا. از آن جا جهان خودم را دیدم، دیوار کلفت قلعه ی شهر قدیمی و ویرانه های کاخ با نوشته های عربی بر سردرش. شترها با آن مچ نازک پاشان که دلت می خواست نوازش کنی از پیچ و خم خیابان ها می گذشتند. جلوی رویم برج گرد و بدقواره ی باکره برافراشته بود، محاصره ی افسانه درباره ی قدیسان و راهنمایانی که برای گردش گران حرف می زدند. دورتر، پشت ِ برج، دریای به تمامی بی تاریخ، سنگین نشسته و دست نایافتنی خزر شروع می شد، و پشت من دشت ِ صخره های خشن بود، شن و خاربوته، ساکت، چیره گی ناپذیر، زیباترین منظره ی جهان.
ساکت روی بام نشسته بودم. به من چه مربوط که شهرهای دیگر، بام های دیگر و منظره های دیگر وجود داشت. من این دریای مسطح را دوست داشتم، و دشت وسیع را و شهر ِ نابود شده ی میان ِ این دو، کاخ ِ ویرانه، و مردم پر سر و صدا را که از همه ی جهان به این شهر می آمدند، دنبال نفت می گشتند، پول دار می شدند و می رفتند، زیرا دشت را دوست نداشتند.
خدمتکار چای آورد. نوشیدم و به امتحان نهایی فکر کردم. زیاد نگران نبودم. معلوم است که قبول خواهم شد. اما اگر رفوزه هم می شدم، فاجعه نبود. کشاورزان زمین های ما خواهند گفت که من با دیوانه گی دانشمندانه نخواسته ام با خانه ی دانش خداحافظی کنم. واقعن هم حیف بود که دیگر به مدرسه نروم. همسانه ی خاکستری با دکمه ها و سردوشی و یراق نقره ای زیبا بود. در لباس معمولی احساس می کنم که ژنده پوش به نظر می آیم. اما لباس معمولی نخواهم پوشید. تنها یک تابستان و بعد، بله، بعدش می رفتم مسکو، به انستیتوی لازارویچ (Lazarevsje) برای زبان های شرقی. تصمیم خودم را گرفته بودم. آن جا از روس ها جلو خواهم افتاد. آن چه که آن ها به زحمت یاد می گیرند، من از بچه گی بلد بودم. تازه، همسانه ای زیباتر از مال انستیتوی لازارویچ وجود ندارد: تن پوش قرمز، یقه ی طلایی، شمشیر نازک آب طلا، و در طول روزهای هفته هم دستکش براق. آدم باید همسانه بپوشد، وگرنه روس ها به ت احترام نمی گذارند، و اگر روس ها به من احترام نگذارند، نینو نمی خواهد که شوهرش باشم. اما من تنها می خواهم با نینو ازدواج کنم، گرچه مسیحی است. زن های گرجی زیباترین زنان دنیا هستند. و اگر او نخواهد؟ خوب، آن وقت چند تا آدم قوی پیدا می کنم، نینو را می اندازم پشت ِ زین و به سرعت می تازم سوی مرز ایران و می روم تهران. آن وقت خواهد خواست. مگر چاره ی دیگری هم دارد؟
زندگی از پشت بام خانه مان در باکو زیبا و ساده بود.
کریم، خدمتکار، زد به شانه ام. گفت: “وقتش رسیده.”
بلند شدم. وقتش بود. در افق، پشت جزیره ی نرگین (Nargin) سواد کشتی بخار پیدا بود. اگر آن کاغذ چاپی را که جوانک مسیحی تلگراف رسان به خانه آورده بود باور کنیم، در آن کشتی عمویم نشسته بود با سه زن و دو خواجه اش. باید می رفتم استقبال. از پله ها رفتم پایین. درشکه به جلو راند. زود به بندرگاه شلوغ رسیدیم.
عمویم مرد مهمی بود. ناصرالدین شاه به او لقب اسدالدوله –‘شیر ِ امپراتوری’- بخشیده بود. اجازه نداشتی او را به نام دیگری صدا بزنی. سه زن داشت، کلی خدمتکار، قصری در تهران و زمین های زیادی در مازندران. به خاطر یکی از زن هاش به باکو آمد. زینب ریزه میزه. تازه هجده سالش شده بود و عمویم او را از زن های دیگرش بیش تر دوست داشت. مریض بود و بچه دار هم نمی شد، و عمویم درست می خواست از او بچه دار بشود. پیش تر به این منظور به همدان سفر کرده بود. آن جا، وسط دشت، میان ِ خانه های آجری سرخ، با منظره ای مرموز، مجسمه ی شیری وجود دارد. شاهان قدیم که اسم شان هم از یادها رفته است، مجسمه را در آن جا گذاشته اند. قرن هاست که زن ها سوی آن شیر می روند، آلت عظیمش را با آرزوی مادر شدن و زاییدن بچه های سالم می بوسند. شیر زینب بی چاره را کمک نکرد. مثل طلسم درویش ِ کربلا، دعا و جادوی پیران ِ مشهد و هنر ِ پنهانی زنان ِ پیر و با تجربه ی ِ تهران. حالا به باکو آمده بودند تا به یاری دانش ِ پزشکان غربی چیزی را به دست آورند که حکمت بومی قادر به آن نبود. عموی بی چاره! دو زن ِ دیگر، دوست نداشتنی و پیر را باید همراه می آورد. معنویت این را حکم کرده بود: “می توانی یک، دو، سه و چهار زن داشته باشی به شرطی که با همه شان رفتار مساوی بکنی.” و رفتار مساوی یعنی که به همه شان یک چیز بدهی، مثلن بیاوری شان باکو.
اما خوب که نگاه کنیم این چیزها به من ربطی نداشت. زن ها باید تو اندرون بمانند، تو اتاق های داخل خانه. مرد خوب بارآمده ازشان حرف نمی زند، سراغ شان را نمی گیرد و اجازه نمی دهد به دیگران سلام کنند. آن ها سایه ی مردشان هستند، حتا اگر که مردها تنها در سایه ی آن ها احساس ِ خوشی داشته باشند. این طوری خوب و عاقلانه است: ضرب المثلی داریم که می گوید “عقل زن به اندازه ی مو بر تخم مرغ است.” باید مواظب بنده های بی عقل بود، در غیر این صورت بی چارگی به بار می آورند، برای خودشان و دیگران. به نظرم این پند خوبی است.

 


 

 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

ده − سه =