ماجرای جالب ممیزی دیوان «حافظ»
متصدی گفت: چون کلمه «رضا» اسم اعلیحضرت همایونی رضا شاه کبیر است، آن را بردار و کلمه دیگری جای آن بگذار مثلاً: «حسن به داده بده»، «تقی به داده بده»، (نقی به داده بده)!
به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، آیتالله فلسفی از علمای بزرگی بود که در سال ۱۲۷۸ در تهران متولد شد. وی با شروع نهضت امام خمینی به انقلابیون پیوست و پیش از آن نیز در منبرهای خود علیه رژیم پهلوی سخنرانیهایی ایراد کرد.
تا جایی که در سال ۱۳۱۶ شمسی به دنبال اشاره به حادثه مسجد گوهرشاد ممنوعالمنبر و از پوشیدن لباس روحانیت محروم شد که پس از ۳ سال از ممنوعیت خارج شد.
باردیگر در مجلس ترحیم مرحوم آیتالله چهل ستونی وی در حمایت از امام خمینی (ره) به سخنرانی پرداخت که در همین رابطه رئیس وقت ساواک او را احضار کرد.
بخش دوم این خاطرات را از زبان آیتالله خواهید خواند:
تشکیل جلسه تدریس فن خطابه
پس از اینکه منبرم به کلی ممنوع شد و به اصطلاح «خانهنشین» شدم، بعضی اوقات افراد مختلف ـ و بیشتر، آقایان اهل علم ـ برای دیدنم به منزل میآمدند. آمد و رفتها زیاد بود. در میان واردین ساواکی هم فراوان بود. آنها مرتب در لباسهای مختلف میآمدند. ما هم چیزی نمیگفتیم که باعث دردسر دیگری بشود و جلسه منزل را هم منع کنند.
در این بین عدهای از آقایان حوزه قم از فرصت ممنوعیت منبرم استفاده کردند و یک نفر از آنها با من مذاکره کرد که عصر هر پنجشنبه برای برخی از آقایان فضلای قم که خوب درس خواندهاند و لایق و قابل هستند و میتوانند منبر بروند، درباره فن سخنوری و منبر صحبت کنم.
این پیشنهاد را پذیرفتم. آقایان حدود ۱۰ الی ۱۲ نفر بودند. صمیمیت خوبی با هم داشتند. آنها عصر پنجشنبه از قم به صورت تکتک و انفرادی میآمدند، نه با هم و دستهجمعی؛ و همین طور هم از منزل خارج میشدند. چون اگر همه با هم میآمدند و باهم خارج میشدند، دستگاه آن جلسه را هم به هم میزد و نمیگذاشت ادامه پیدا کند.
برنامه این جلسه هم بدین صورت بود که من موضوعی را تعیین مینمودم و یک نفر از آنها روی صندلی مینشست و درباره آن بحث میکرد. بعد هم من راجع به آن صحبت میکردم. این جلسه ـ غیر از محرم و صفر که فضلا به مسافرت تبلیغی میرفتند ـ مدتی ادامه یافت.
اشتغال به کار تألیف کتاب
در ایام هفت ساله منع منبر، اغلب اوقاتم به کار تألیف و نوشتن کتاب میگذشت. البته سالها قبل از آن، کار نوشتن را شروع کرده بودم. علاوهبر دو مقالهام که در مجله مکتب تشیع چاپ گردید، زمینهای فراهم شده بود تا پارهای از سخنرانیهایم نیز ـ به شرحی که خواهم گفت ـ پس از اصلاحات، به صورت کتاب منتشر شود.
در سال ۱۳۳۸ یا ۱۳۳۹ طبق روال سالهای قبل، ماه رمضان در مسجد حاج سید عزیزالله سخنرانی داشتم. تصمیم گرفتم در آن ماه درباره تربیت کودک صحبت کنم. بعضی از آقایان تجار محترم بازار سلطانی گفتند: «چون موضوع این سخنرانیها برای تربیت فرزندان بسیار آموزنده است، موافقت نمایید تا پایان ماه رمضان، تمام سخنرانیها بر روی نوار ضبط شود و سپس با اصلاحات لازم چاپ گردد». پیشنهاد آنها را پذیرفتم. پس از ماه رمضان، ابتدا مطالب نوارها روی کاغذ آورده شد و مجدداً مورد بررسی قرار گرفت. آیات و روایاتی که در خلال بحث خوانده بودم، مأخذیابی شد. شماره و صفحه آنها مشخص گردید و سرانجام متن پانزده سخنرانی، کامل شد و تحت عنوان «کودک از نظر وراثت و تربیت»؛ مجلد اول، در سال ۱۳۴۱ منتشر گردید. متعاقباً تا سال ۱۳۴۸ مجلد دوم کتاب کودک و مجلد اول و دوم کتاب جدید «جوان از نظر عقل و احساسات» انتشار یافت.
از سال منع دائم منبر ـ ۱۳۵۰ شمسی ـ نوشتن کتاب، کار اصلی من بود. بد نیست این نکته را هم بگویم که مردی اهل صفا و حقیقت ـ که او هم منبری محترمی است ـ به من گفت: «در همان اوقات که منبرتان ممنوع بود، شما را در خواب دیدم. گفتم: آقا خیلی متأثرم که منبر شما ممنوع شده است؛ من ماه محرم و صفر منبر رفتهام و حاضرم وجهیه را که از بابت منبر به من دادهاند، با کمال میل برای مصارف زندگی در اختیار شما بگذاریم! اما دیدم شما که کتابهای زیادی را در اطراف خودتان گذاشته بودید، سپس روی به من کرده، گفتید: نگران نباش! من الآن مشغول تفسیر قرآن هستم. بیکار نیستم؛ بلکه اشتغال به کار دارم. او میگفت: فردا به منزل شما آمدم و ماوقع خواب را به شما گفتم. شما گفتید: اتفاقاً در این روزها کتاب «شرح آیهالکرسی» را مینویسم، یعنی تفسیر قسمتی از قرآن مجید را!!»
طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ به ترتیب کتاب «آیهالکرسی، پیام آسمانی توحید» در یک مجلد، کتاب «بزرگسال و جوان از نظر افکار و تمایلات» در دو مجلد و کتاب «اخلاق از نظر همزیستی و ارزشهای انسانی» مجلد اول را تألیف و منتشر نمودم.
در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز کار نوشتن را ادامه دادم و در این مدت مجلد دوم کتاب «اخلاق» کتاب «معاد از نظر روح و جسم» در سه مجلد، کتاب «سخن و سخنوری از نظر بیان و فن خطابه» در یک مجلد و کتاب «شرح و تفسیر دعای مکارم الاخلاق صحیف سجادیه» را در سه مجلد به پایان بردم، که بحمدالله همگی منتشر شدند. در سال ۱۳۷۱ تصمیم گرفتم کتابی مشتمل بر چهل حدیث بنویسم. سه حدیث را نوشتم و نیمی از حدیث چهارم نیز نوشته شد که بهعلت خونریزی چشم و ضعیف شدن دید آن، از خواند و نوشتن خطوط عادی بازماندم و دیگر موفق به اتمام این کتاب نشدم.
پیشنهاد مشروط رژیم در رفع ممنوعیت از منبرم
در یکی، دو سال نخست ممنوعیت دائم منبر، از طرف رژیم با من هیچگونه تماسی نگرفتند که مثلاً تحت چه شرایطی منبر شما آزاد میشود. در همان ایام از بعضی اشخاص که با دربار آمد و رفت داشتند ـ چه شخصی و چه روحانی ـ میشنیدم که خبر ممنوعیت منبرم و ادامه آن به گوش شاه رسیده است.
بعد از سال سوم ممنوعیت، بارها به من اطلاع دادند که اگر فلانی دستخطی به شاه بنویسید و از گذشته خود اظهار ندامت کند، منبرش آزاد میشود. من در جواب میگفتم: برای این موضوع، قلم روی کاغذ نمیگذارم». سال بعد از آن ـ سال چهارم ممنوعیت ـ گفتند: «لازم نیست از گذشته عذرخواهی کند؛ بلکه فقط درخواست رفع ممنوعیت از شاه بکند». حتی گاهی امرای ارتش هم برای وساطت و انجام این کار میآمدند. من نیز همواره میگفتم: «مگر من درخواست کرده بودم منبرم را منع کنید که حالا نامه بنویسم و در خواست کنم منبر مرا آزاد کنید؟! نه، هیچ مطلبی نمینویسم». کار به جایی رسید که آمدند و گفتند: «تقاضا نکنید؛ فقط بنویسید: «آیا اعلیحضرت میدانند که چند سال است ساواک منبر مرا ممنوع کرده است؟!» گفتم: «این مطلب را هم نمینویسم، چون شاه قطعاً در جریان ممنوع کردن منبر من بوده است!».
خلاصه چهار پنج سال که گذشت، فشار مردم به نحو فزایندهای زیاد شد و دربار هم در وضعی بغرنج قرار گرفت؛ زیرا مربوطین رژیم از طبقات مختلف میرفتند و میگفتند: «ادامه ممنوعیت منبر فلانی خیلی بد شده، همهجا بهعنوان نمونه بارزی از مظالم دستگاه مطرح میشود؛ مردم بدگویی و تعرض میکنند و غیرذلک». از این نوع حرفها و خبرها برای من زیاد میگفتند ولی من هم کمترین اقدامی برای رفع ممنوعیت از منبرم به عمل نمیآوردم پس از چندی، دیگر صحبت از نوشتن نامه هم نکردند و با قطع امید از این موضوع، یکی از مسئولین ساواک بنام ازغندی تلفن کرد و گفت: فلانی، شما میتوانید منبر بروید! به او گفتم: «آیا فقط میتوانم از پلههای منبر بالا و پایین بروم، یا اینکه خواهم توانست آزادانه در منبر سخن بگویم؟ اگر مقصود فقط بالا و پایین رفتن از منبر است؛ منزل ما پلکان زیاد دارد و همهروزه از آن بالا و پایین میروم! اما اگر میخواهید آزادی بیان به من بدهید، با مقامات خودتان صحبت کنید و صریحاً جواب دهید». او بعد از مدتی تلفن کرد و گفت: «میتوانید منبر بروید و مسائل و احکام اسلام را بگویید!» به او گفتم: «اولاً مسئلهگوها افراد خاصی هستند و ما منبریها ممکن است گاهی هم یک مسئله بگوییم، ولی هرگز مثل مسئلهگوها یک ساعت مسئله نمیگوییم؟ این غیرعادی است و هیچوقت عملی نمیشود. ثانیاً بیخود فکر کردهاید که من میتوانم منبر بروم و مسائل و احکام اسلام را بگویم؛ زیرا شما تاب شنیدن مسئله را هم ندارید و مجدداً جلوی منبرم را میگیرید!»
گفت: «چطور تاب مسئله رسالهها را نداریم؟» گفتم: «من یک نمونه را میگویم: آقایان مجتهدین نوشتهاند در زمانی که غیرمسلمان با مسلمان در حال جنگ باشد، مسلمان حق ندارد اسلحه جنگی به غیرمسلمان بفروشد. این یک مسئله است و در رساله هست؛ آیا میشود آن را بیان کرد؟» گفت: «ظاهراً مانعی ندارد». گفتم: «الآن صهیونیستها، مسلمانان را قتلعام میکنند و ایران نفت را که نیروی محرکه تجهیزات جنگی نظیر هواپیما، تانک و زرهپوش است، به آنها میفروشد. به حکم این فتوا، فروش نفت به صهیونیستهایی که مسلمانان را میکشند، حرام و گناه و خلاف شرع است. این را تحمل میکنید؟!». گفت: «نه آقا!» گفتم: «خداحافظ! شما تاب تحمل مسئله شرعی را هم ندارید. حالا سایر مسائل شرعی امثال زنا، شراب، قمار و سایر محرمات بماند. یا مثلاً کسی روی منبر بگوید مطابق مسئله ۱۲۴ توضیحالمسائل مشروب خوردن حرام است و اضافه کند که معاونت بر حرام هم حرام است. پروانه دادن از طرف حکومت به شرابفروشی هم حرام است و اینها همه مسئله است. بیان آنها از نظر شما چه صورتی خواهد داشت؟».
مردم از منبر من بعد از آن همه مدت محرومیت، توقع انتقاد شدید داشتند؛ درحالیکه آن زمان، رژیم تحمل انتقاد شدید را نداشت و اجازه این کار را هم به کسی نمیداد. لذا به آن تقاضاهای پوچ اعتنا نکردم تا اینکه امام تشریف آوردند و پیروزی انقلاب اسلامی تحقق یافت و به شرحی که خواهم گفت، بار دیگر بحمدالله منبر رفتن را از سر گرفتم.
دو اقدام ساواک علیه من در سال ۱۳۵۷
در نیمه اول سال ۱۳۵۷ یعنی چند ماه قبل از پیروزی انقلاب، دو اقدام توطئه آمیز توسط ساواک علیه من صورت گرفت. مورد اول این بود که وقتی همسرم بیمار شد و پزشکان نظر دادند که جهت مداوا لازم است به خارج برود، یکی از فرزندانم که پزشک بود و تحصیلاتش را در المان انجام داده بود، قرار شد به همراه مادرش جهت مداوا به این کشور برود. طبق قانون نظاموظیفه، پزشکانی که در خارج تحصیل مینمودند و به کشور بازمیگشتند تا سپری شدن دوره خدمت، یعنی پنج سال، حق خروج از کشور را نداشتند. فرزند من نیز که حدود سه چهار سال بیشتر نبود به ایران آمده و در استخدام وزارت بهداری بود؛ مشکل نظام وظیفه داشت.
قرار شد با یکی از کارمندان اداره گذرنامه که او را میشناختیم، صحبت کنیم ببینیم چه راهحلی وجود دارد. چون شماره تلفن منزلش را داشتیم، لذا از منزل با تلفن موضوع را با او در میان گذارده شد و وی در جواب گفت: «تنها راهحل این است که در فرم تقاضای گذرنامه، نوع شغل را پزشک ننویسند و بجای آن کارمند نوشته شود. لذا به همین ترتیب عمل شد. در روز معین هم که فرزندم برای گرفتن گذرنامه مراجعه مینماید آن افسر شهربانی که با ما آشنایی داشت، میگوید گذرنامه صادر شده و به اتفاق برای گرفتن آن به متصدی تحویل گذرنامه مراجعه میکنند؛ اما به آنها گفته میشود گذرنامه در اینجا نیست! بالاخره پس از مدتی گشتن، آن را بر روی میز افسری که مأمور ساواک بوده، پیدا میکنند! با پیش آمدن این جریان، فکر کردیم چون ممکن است مانع خروج فرزندم در فرودگاه شوند بهتر است که ابتدا او به آلمان برود. سپس درصورتیکه مشکلی پیش نیامد، همسرم به اتفاق یکی دیگر از فرزندانم به او ملحق شوند.
اما در فرودگاه به فرزندم میگویند: «شما اجازه خروج ندارید؛ زیرا در موقع گرفتن گذرنامه ننوشتهاید که پزشک هستید. لذا پرونده شما به دادگستری فرستاده شده است!» عصر همان روز، در صفحه اول روزنامه کیهان با حروف درشت چیزی به این مضمون نوشتند که پسر فلانی تحت پیگرد قرار گرفت!».
ابتدا تصور کردیم که ساواک بعد از صدور گذرنامه متوجه این موضوع شده و خواسته است از این مسئله بهرهبرداری کند؛ اما چون آن افسر اداره گذرنامه را که با ما آشنایی داشت، به سنندج منتقل نمودند؛ محرز گردید از آنجا که تلفن منزل ما تحت کنترل بود، ساواک از همکاری آن افسر پیشاپیش مطلع بوده است. بدین ترتیب، پروندهای برای فرزندم تشکیل دادند و به دادگستری فرستادند که سرانجام با پرداخت جریمه نقدی، پرونده بسته شد. شکل کار نشان میداد که هدف ساواک از این اقدامات، آن هم با تیتر خبری در صفحه اول روزنامه پر تیراژ کشور، ضربه زدن به اعتبار من بوده است؛ زیرا انقلاب در حال اوج گرفتن بود و آنها سعی داشتند به هر شکلی که ممکن است شخصیتهای اجتماعی روحانیون شناخته شده را خدشهدار نمایند.
دومین اقدام ساواک علیه من این بود که یک روز بعد از حادثه ۱۷ شهریور در نیمههای شب چند سرباز به همراه مأموران ساواک به منزل ما ریختند و ضمن بازرسی از اتاق مطالعهام، اعلامیههای امام و آقایان علماء و نوشتههای چاپی از این قبیل را جمعآوری نمودند و مرا نیز دستگیر کردند و با خود به محل ساختمانی که مربوط به حکومت نظامی بود، بردند و تا قبل از ظهر روز بعد آنجا نگه داشتند. سپس بدون اینکه توضیحی بدهند و یا بازجویی کنند، آمدند و گفتند: «آزاد هستید، بروید!»
بازگشت امام به کشور و آزادی منبرم
وقتی که امام خمینی با آن استقبال بهتاور و بینظیر به ایران بازگشت، دو، سه روز بعد از ورود ایشان، من در مدرسه علوی با حضور صدها نفر از علما و روحانیون تهران و همچنین روحانیون و علمای دیگری که از ولایات برای استقبال از امام به تهران بودند، در حضور ایشان پس از هفت سال سخنرانی کردم. در آنجا سالن بزرگی بود که مملو از جمعیت بود و همه روی صندلی نشسته بودند.
سالن، ایوان بلندی داشت. من هم کنار سالن روی صندلی نشسته بودم. امام وارد سالن شدند و در آن ایوان سکو مانند جای گرفتند. همه به احترام ایشان از روی صندلی بلند شدند. سپس امام روی زمین نشستند و به یکی از افرادی که آنجا بود، فرمودند که به فلانی بگویید که نزد ایشان بیاید. من هم حرکت کردم و نزد ایشان بالا رفتم. امام از جا برخاستند و با هم مصافحه کردیم. بعد در کنار هم نشستیم. همه منتظر بودند امام سخنانی ایراد کنند، ولی ایشان فرمودند: «خیلی خسته هستم؛ قبلاً هم یک ساعت صحبت کردهام؛ آقای فلسفی صحبت میکنند». بعد صندلی آوردند و من روی صندلی نشستم و شروع به صحبت کردم.
آن ساعت و آن لحظه و سخنرانی در کنار امام را درست و دقیق به یاد دارم. خیلیها هم خوب به یاد دارند. بین من و امام بهاندازه نیم متر فاصله بود. همه علما و فضلا منتظر شروع سخنرانی بودند. پس از ذکر خطبه، خطاب به امام عرض کردم: «مسافر بزرگوار و محترمی که از سفر میآید، علاقهمندان وی دسته گل برای او میآورند. من هم امروز به احترام شما یک شاخه گل از بوستان اهلبیت(ع) برای تکریم مقام شما آوردهام. آن شاخه گل، این حدیث است که امام صادق علیهالسلام میفرماید: (تمنوالفتنه ففیها هلاک الجبایره و طهاره الارض من الفسقه).
من این روایت را اول در مجموعه ورّام و بعد در امالی شیخ طوسی دیده بودم. امام صادق (ع) فرموده است: «تمنای انقلاب داشته باشید که در آن هلاک جباران و پاک شدن زمین از فاسقان است.»
در «اقرب الموارد» که فرهنگ لغت ارزندهای است، برای کلمه «فتنه» معانی متعددی ذکر کرده و ازجمله میگوید: «مال فتنه است، اختلاف فتنه است، اولاد فتنه است…» و در آخر میگوید: (أو اختلاف الناس فى الآراء و ما یقع بینهم من القتال) که آراء و نظرات مردم در مقابل هم قرار میگیرد و خونی ریخته میشود، فتنه گویند». پس امام صادق (ع) که میفرماید: (تمنوا الفتنه)، یعنی برای تغییر اوضاع ظالمانه و نجات از دست ستمکاران در تمنای انقلاب باشید، «ففیها هلاک الجبابره» که در فتنه و انقلاب جباران هلال میشوند و (طهاره الارض من الفسقه»، یعنی زمین هم از فساق و فجار پاک میشود.
گفتم: «ای امام، دستور حضرت صادق (ع) را شما در این زمان به کار بستید و عمل کردید؛ مردم را دعوت به انقلاب نمودید، مردم هم اجابت کردند. مقام شما، مرجعیت شما، اجتهاد شما، محبوبیت شما، تصمیم قاطع شما موجب شد که مردم دعوت شما را اجابت کنند و چه خوب اجابت کردند! خدا را سپاس که از آن بدبختی به درآمدند و از آن تنگنا خلاص شدند».
بعد گفتم: «در دوران سیاه گذشته، آنقدر اختناق بود که یک کتابفروش به من میگفت: در زمان رضاشاه اداره اطلاعات شهربانی هر کتابی که میخواست چاپ شود باید میدید و روی هر صفحه مهر «روا» میزد تا چاپخانه چاپ کند. او میگفت: من دیوان حافظ را که بارها چاپ شده بود به شهربانی بردم تا اجازه چاپ بگیرم. متصدی گفت: بروید و یک ماه دیگر بیاید. گفتم: این دیوان بارها چاپ شده است، شما اجازه بدهید که آن را ببرم و چاپ کنم. گفت: خیر، زودتر از یک ماه نمیشود، یک ماه دیگر بیاید. بعد از یک ماه که رفتم، دیدم به جز یک صفحه روی سایر صفحات مهر «روا» زده است. بعد آن یک صفحه را باز کرد و گفت: این یک شعر را باید عوض کنی:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشا/ که بر من و تو در اختیار نگشادست
گفتم: آقا، این شعر متعلق به حافظ است، من چطور آن را عوض کنم ؟! بر فرض که عوض کنم، جای آن را چه بگذارم؟!
متصدی گفت: چون کلمه «رضا» اسم اعلیحضرت همایونی رضا شاه کبیر است، آن را بردار و کلمه دیگری جای آن بگذار مثلاً: «حسن به داده بده»، «تقی به داده بده»، (نقی به داده بده)!
با ادای این مطلب، مجلس از خنده غوغا شد. آقایان حضار خیلی خندیدند. امام نیز چنان میخندید که دوشهایشان میلرزید! با اینکه خنده معمولی امام را هم کمترکسی دیده است.
گفتم: «اوضاع چنین بود، ولی بحمدالله با قیام شما و تحققان فتنهای که امام صادق(ع) آن را توصیه فرموده بود، آن بدبختی از میان رفت». بعد هم این چند بیت شعر را که در آن لحظه به خاطر داشتم، خواندم که خیلی مؤثر واقع شد:
پیدایش ملل نه به بخت است و اتفاق/ کس ملک بیوسیله فراهم ندیده است
حاشا که از نظام جماعت برد نصیب/ قومی که اجتماع منظم ندیده است
حاشا که سر به عزت و شادی برآورد/ قومی که روز محنت و ماتم ندیده است
حاشا که ره برد بهسوی ساحل نجات/ قومی که موج حادثه چون یم ندیده است
و گفتم: «شاهد، شعر آخر است»:
حاشا که در قیامت ملی کند قیام/ قومی که پیشوای مصمم ندیده است
پس از سخنان من، حضار با صدای غرایی صلوات فرستادند، سپس گفتم: «با صدای بلندتر و همانطور که در مجالس دیگر شعار میدهید، شعار ملی انقلاب را تکرار کنید!». دهها دست با شدت و حدت بالا رفت و همه شعار «الله اکبر، خمینی رهبر» سر دادند.
در آخر هم امام فرمودند: «اعلام کنید که منبر آقای فلسفی فتح شده است.»
برچسب ها :امام خمینی ، ایت الله فلسفی ، تاریخ ، ججین ، دیوان حافظ ، رضاخان ، رضاشاه ، محمدرضاشاه ، ممیزی ، پهلوی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰