وحید میرزایی در
روزنامه شهروند نوشت:
روزی مرد دانا همینجور بیخودی نشسته بود و هیچ کاری نمیکرد. مدتی بود به دلیل اینکه مردم خودشان برای خودشان دانا شده بودند و دیگر نیازی به مرد دانا نداشتند و به او مراجعه نمیکردند، کمی از نظر اقتصادی دچار مشکل شده بود تا حدی که یک وعده غذا میخورد و دیگر حتی نمیتوانست آروغ ناشتا بزند. همینجور که نشسته بود، ناگهان پرندهای بر چینه دیوار نشست. مرد دانا که شکم را خالی و پرنده را لذیذ دید، آن را به دام انداخت. پرنده که غافلگیر شده بود، رو به مرد دانا کرد و گفت: «ای مرد دانا! تو در طول زندگی خود گوشت قرمز و سفید بسیار خوردهای، کلهپاچه و آبگوشت گوسفندی زیاد تناول نمودهای، شکم را انبان ساخته و هیچوقت سیر نشدهای.
از خوردن بدن کوچک و جثه ریز و نحیف من آیا سیر میشوی؟ اما اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. آیا سعات و خوشبختی نیکوتر است یا بدن منِ پیزوری؟» مرد دانا لختی در خود فرو رفت و اندیشید، اما چون کسی در این دیار برای اندیشیدن پولی پرداخت نمیکرد، بلافاصله اندیشیدن را متوقف و پیشنهاد پرنده را قبول کرد. پرنده زیرک ابتدا کمی بال و پرش را از توی دست و پا جمع کرد، یکی از انگشتانش را به سمت مرد دانا گرفت و سپس گفت «بیا!» سپس دستش را پایین آورد و گفت «زرنگی؟ پند را بدهم بعد مرا آزاد نکنی؟ من را بلانسبت خر فرض کردهای؟ پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم، میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد دانا که آچمز شده بود پیشنهاد پرنده زیرک را پذیرفت.
پرنده گفت: «پند اول اینکه هرگز وارد عرصه سیاست مشو و سودای آن را نداشته باش.» مرد دانا بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست. گفت «پند دوم اینکه هر شب بعد از خوردن غذا مسواک بزن.»
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: «اما پند سوم. عقل خودت رو دست کسی که عقلش کمتر از خودته نده! آخه چطوری با خودت فکر کردی که من میتونم بهت مشاورهای بدم که به دردت بخوره؟!» مرد دانا از شنیدن این سخن سخت برآشفت اما مجددا لختی در خود فرورفت و سپس گفت: «عزیزم این بچهبازیا چیه. دو دقیقه اومده بودیم خودتو ببینیم، همش روی چینه دیوار نشسته بودی.
ببین من پندت رو گرفتم و خودم وارد سیاست نمیشم اما بهت کمک میکنم که پُست خوبی بگیری، خوبه؟» پرنده زیرک برگشت سرِ بام و گفت: چه پُستی؟ ..ستی …. ستی» مرد دانا گفت: «حالا چرا صدایت اکو شد، ای پرنده زیرک؟»پرنده جواب داد: «ما پرندگان وقتی هیجانزده میشویم، صدایمان اکو میشود. حالا جان کلام را بگیر، حاشیه نرو.» مرد دانا گفت: «اینطوری که نمیشود اول باید بیایی اینجا را امضاء بزنی تا با هم توافق کنیم.» سپس طوماری از جیبش بیرون کشید. پرنده فرود آمد تا طومار را امضاء کند. مرد دانا پرنده را گرفت و پرکَند و توی پیاز و ربانار خوابند و شام جوج خوشمزهای زد.
مرد دانا پند پرنده زیرک و خوشمزه را همیشه آویزه گوشش کرد و هر شب قبل از خواب مسواک زد، حتی وقتی که وارد سیاست شد.
https://telegram.me/jajinnews
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰