صداپیشه ای که تا ۱۴ سالگی صدا نداشت

داستان محمد رضا علیمردانی می تواند دستمایه ی یک سریال باشد. پسری که با نقص مادرزادی بیماری تارهای صوتی به نام لارنژیت متولد می شود تا ۱۴سالگی صدایش موجب آزار دیگران بوده و بعد عشق بازیگری و تئاتر وادارش کرده به هر دستاویزی که کمی بوی درمان می داده ، چنگ بزند.

کد خبر : 29132
تاریخ انتشار : پنجشنبه 3 خرداد 1397 - 9:00

 

 

 

نتیجه تصویری برای محمدرضا علیمردانی

 

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین“، این یک معجزه است کهذاز سر اتفاق با روش یک قاری مصری آشنا بشود و تمرین های صدا را پشت سر بگذارد تا امروز که علاوه بر بازیگری در تئاتر و تلویزیون و سینما ، یکی از پرکارترین صدا پیشگان ایران بشود که شاید صدای شرک ۲ و سالیوان شهر هیولاها و صدای پدر در داستان کوسه ، صدای قیطون خان در عروسک ها و دیه گو فقط چند پیمانه از دریای کارهای بی شماردوبله اش باشد. پسری که تا ۱۴ سالگی صدا نداشت ، این روزها در حال و هوای ۳۷ سالگی دارد روی البوم موسیقی اش به نام “حبس نفس ” کار می کند که علاوه بر خوانندگی ، موزیکش را هم خودش ساخته و تمام اشعارش را غیر از یکی خودش گفته. .تعهدش این است که مردم کار متفاوتی بشنوند طوری که قشرهای مختلف از آن لذت ببرند. محمد رضا داستان عجیبی دارد :

از کی فهمیدی حنجره ات مشکل دارد؟
از زمانی که شروع به حرف زدن کردم ، فهمیدم نقص بزرگی در صدای من هست. یک بیماری ارثی به نام لارنژیت که همان تورم تارهای صوتی است . تورمی که موجب پیچیدگی و قر شدن تارهای صوتی ام شده بود. کلمه ی تار، یک تصوری ایجاد می کند ولی این تارهای صوتی بافتی شبیه گلبرگ دارد ولی خیلی قوی و منعطف و زود رنج است. من با این نقص متولد شدم ولی خیلی متوجهش نبودم. از ۶-۵ سالگی به بعد آزارم داد. چون توی شیطنت هایم می دیدم که می توانم نقش بازی کنم. نمی دانستم اسمش بازیگری است ولی انجامش می دادم. اما می دیدم که صدایم مشکل دارد

کمی از این شیطنت ها بگو.
یادم هست کلاس اول دبستان بودم. یک باغی بود که پدربزرگم باغبانش بود و خانوادگی به آنجا می رفتیم. آنجا یک درخت آلبالو بود. من می نشستم و توی ذهنم قصه می چیدم و فیلمنامه درست می کردم. یک روز آلبالوها را کندم و هسته هایش را جدا کردم و گذاشتم روی گردنم و فشار دادم تا این که مثل خون پاشید روی صورت و گردن و لباسم . آلبالوهای له شده را هم روی گردنم نگه داشتم انگار که گوشتم پاره پاره شده و رفتم سمت خانه که همه دور هم بعد از ظهر نشسته بودند و چای می خوردند و حرف می زدند. از پله ها بالا رفتم و شروع کردم به نقش بازی کردن. آه و ناله کردم و چشم هایم رفت و خودم را روی زمین انداختم و شروع کردم به جان دادن. پدر و مادرم که مرا با آن حال دیدند ،دویدند طرفم و رنگ شان مثل گچ سفید شد. پدربزرگم یک یا ابالفضل گفت و از حال رفت. دیدم خیلی باورشان شده بلند شدم و گفتم چیزی نیست داشتم فیلم بازی می کردم که بعد با ترکه آلبالو تشویق شدم. آن قدر توی نقش های این و آن فرو می رفتم که همه نگران حالم بودند. یادم هست ساعت ها ،جلوی آینه می ایستادم و نقش بازی می کردم. مادرم سرزده می رسید و می گفت : “چه می کنی؟” می گفتم : “هیچی” . بعد یادم هست یکبار مادرم سفره ابالفضل انداخت. آش رشته و عدس پلو و آجیل مشگل گشا فقط برای این که شفا بگیرم و دست از این رفتارهایم بردارم.الان که فکر می کنم می بینم ،هیچوقت در رابطه با این استعدادم تشویق نشدم. فقط تنبیه می شدم.

از کی نقص صدا برایت جدی شد؟
یواش یواش متوجه شدم یک جای کار می لنگد. می دیدم من توی فیزیک یا توی می میک مشکلی ندارم ولی توی صدا پذیرفتنی نیستم دیگران حاضر نیستند مرا بشنوند.کم کم دغدغه ی صدا شروع شد. فکر می کردم تازه به این عارضه دچار شده ام در حالی که این نقص با من بوده و من متوجهش نبودم. به مادرم گفتم چرا صدایم این طوری است؟ مادرم گفت من هم همین طور بودم ولی بعد از ازدواج به خاطر تغییر هورمون ها خوب شده ام.

اولین کسی که به تو گفت مشکلت چیست؟
اولین کسی که به من گفت ، دکتر دندانپزشکی بود که در همان خردسالی، با مادرم برای پرکردن دندانم به او مراجعه کردم. دقیقا نمی دانم چطور حرف به اینجا کشید که اگر دندان این بچه عفونت کند صدایش گرفته تر از این می شود یا نه؟ که دکتر گفت این با این نقص متولد شده و کاریش نمی شود کرد. اسم لارنژیت را اولین بار آنجا بود که از زبان آن دکتر دندانپزشک شنیدم و هر چه می گذشت تحمل این شرایط برای من دردناک تر می شد.چون می فهمیدم به چیزی علاقه دارم که بخش مهمش صداست.

یعنی از همان اول برایت مسجل بود که می خواهی بازیگر بشوی؟
نا امیدانه تلاش می کردم. چون می دانستم نقص دارم .تا ۱۴ سالگی شدیدا دنبال راه حل بودم.لحظه های نا امیدی زیاد داشتم. نمازم را می خواندم اما گله هم می کردم که خدایا تو که به من صدا ندادی این استعداد را هم نمی دادی و زجر می کشیدم. سوم راهنمایی را که خواندم ، دلم می خواست بروم هنرستان صدا و سیما که خانواده ام شدید مخالفت کردند.دلشان می خواست دکتر مهندسی بشوم یا بروم سراغ یک رشته نان و آب دار.تقصیری هم نداشتند. خانواده ای متوسط با پدری کارمند و شش تا بچه طبیعی بود که سختگیری های خودشان را داشته باشند. هنرستان صدا و سیما ۳۰ نفر از کل کشور برای نمایش می گرفت که من سرخود رفتم وامتحان دادم و رتبه ام زیر ۱۰ شد. با ذوق و شوق آمدم و برای خانواده تعریف کردم که قبول شدم و بعد با این جمله روبرو شدم که : “اصلا با اجازه ی کی رفتی؟” رفتم دست به دامان این و آن شدم اما هیچکدام اثر نکرد.

و در نهایت؟
در نهایت سراغ عمویم رفتم حسن علیمردانی که مدیر فیلمبرداری اسم و رسم داری در سینمای دفاع مقدس بود و الان هم تهیه کننده است. البته من هیچوقت از طریق عمویم به جایی معرفی نشدم و توی هیچ صفی جلو نزدم. گفتم بیا بگو سینما خوب است و من می توانم با بازیگری آدم موفقی باشم .راضی شد و آمد و با پدرم صحبت کرد و در نهایت گفت: خوب می کنید اجازه نمی دهید وارد بازیگری بشود. دنیای بازیگری سالم نیست و محیط خوبی نداردو… من فقط منتظر یک اما بودم که بگوید اما محیط های خوب هم هست که نگفت. فقط گفت حالا که دغدغه ی هنر دارد گرافیک سالم تر است. اسم گرافیک برای پدر و مادرم جالب به نظر رسید. گفتند: حاج آقا گرافیک خوب است؟ و او تایید کرد و رفتیم هنرستان که امتحان دو مرحله ای داشت و با رتبه خوب قبول شدم.

معمولا نوجوان ها در این مخالفت ها به لجبازی می رسند. با کسی لج نکردی؟
چرا. بی خیال درس شدم ورفتم فوتبال و خیلی پیشرفت کردم. توی فوتبال بهترین بازی را در جاهای خالی می کردم چون صدا نداشتم که بگویم به من پاس بدهید..دیگر داشتم خرید و فروش می شدم که پدرم جلویش را گرفت.رفتم ووشو که نزدیک اعزام به مسابقات بین المللی پدرم ورود کرد و نگذاشت و فلسفه اش این بود که: فقط درس! من هم زده بودم به لجبازی و دوسال خودم را مردود کردم. می گفتم می خواهم سپور بشوم و بعد یک آن به خودم آمدم که داری چکار می کنی؟ داری به خودت لطمه می زنی! در همان دوران شانس آوردم چون می دیدم اگربازیگری را از من بگیرند دیگر هیچ چیز ندارم. مجید آقا کریمی همکلاسی ام بود . گفت جایی را می شناسم در میدان راه آهن به نام مرکز حر. هادی کاظمی و علی سرور هم همکلاسی ام بودند.مرا قانع کرد و برد و دیدم راست می گوید. جوّ خوبی داشت که مرا گرفت. بدون اطلاع خانواده ثبت نام کردم آن هم با ۱۵۰ تومان برای یک سال!

با نقص صدا در تئاتر چه کردی؟
بخش مهمی از تمرین هر هفته ما در تئاتر، تمرین صدا بود که برای من عذاب آور بود. تمرین ها را انجام می دادم ولی می دیدم صدایم در نمی آید.شوخی می شد ، مسخره ام می کردند ولی دلسرد نمی شدم چون هیچ چیز دیگری را دوست نداشتم . در عین حال جمع مان را دوست داشتم. گروهی از بچه های تئاتر بودیم که همه جا می رفتیم و تمرین می کردم و بچه ها علیرغم این نقص بزرگ در تئاتر، مرا پذیرفته بودند.با این حال خودم با این نقص کنار نمی آمدم. هر جا نشانه ای از درمان بود دنبالش می رفتم. از دکتر گیاهی گرفته تا دکتر نباتی . هرچه می شنیدم خوب است می خوردم. هر تمرینی که می شنیدم انجام می دادم. ولی فایده ای نداشت.

و آن اتفاق؟
تا این که در هنرستان مالک اشتر معلم قرانی داشتم که اسمش بوجارزاده بود و معلم خوشنویسی مان هم بود. تنها معلمی که حالم را نگرفت و مسخره ام نکرد. آن قدر به من جسارت داد که بروم سر صف و قران بخوانم.می دیدم بچه ها موقع خواندنم می خندند ولی تشویق معلم قران نمی گذاشت دلسرد بشوم. می گفت بیا تجوید یاد بگیر، قرائتش را یاد بگیر و من هم رفتم. یک روز توی کتاب هایی که درکتابخانه اش بود کتابی را به دستم داد که سرگذشت یک قاری بزرگ مصری بود که تا چند سالگی صدا نداشته و با روش طب سنتی توانسته بر این بیماری جوری غلبه کند که حتی صدایش ماندگار هم بشود.
پیگیر شدم و فهمیدم ماجرا از این قرار است که یک تمرین هایی دارد که شامل سکوت مطلق است در یک ماه. این تمرین برای من منجر به اخراجم از هنرستان شد. چون جواب معلم را نمی دادم و همه چیز را می نوشتم. یک ارتعاش کوچک تمام یک ماه روزه را به هم می ریخت و باید دوباره از اول شروع می کردم. یادم هست یکی از همکلاسی هایم به نام کاوه ، به احترام این کار با من سه روز، روزه سکوت گرفت. این کارش خیلی به من دلگرمی داد. بزرگترین شانس زندگی ام این بوده که همیشه دوست های خوبی داشته ام چند تا از جواهرهایش نصیب من شد.

چرا فکر کردی این راه جواب می دهد؟
راه دیگری نداشتم. دکتر به من گفته بود نمی شود.به خودم گفتم این آخرین احتمال است نهایتش نمی شود دیگر. خیلی ها حالا که می شنوند ، می گویند آقا عجب اراده ای داشتی عجب پشتکاری! ولی این ها نبود. من وقتی حال آن روزهایم را به یاد می آورم می بینم چاره ی دیگری نداشتم.هر راهی را می رفتم بلکه جواب بگیرم. این که هنرستان اخراجم کرد خب واقعا برایم مهم نبود. من صدا می خواستم. اگر کسی صدا نداشته باشد خیلی بهتر حرف مرا می فهمد. تا دهانم را باز می کردم همه طوری نگاهم می کردند که یعنی دهانت را ببند. صدایم آزار دهنده بود. خیلی حال بدی بود. موقعی هم که روزه سکوت گرفتم یک درصد به این فکر نمی کردم که وای دارم عجب کاری می کنم و بعد ها قرار است درباره اش حرف بزنم و از سختی هایش بگویم. نه ! هیچ کدام این ها نبود.می خواستم ببینم آیا آن قاری مصری هم مشکل مرا داشته یا نه؟؟ من تکلم داشتم. مشکل ادا کردن نداشتم.فقط صدای زشتی داشتم.

بعد ازیک ماه روزه سکوت؟
تمرین فُصّه داشتم یعنی پچ پچ با هوا. ۲۵ روز فُصّه حرف زدم که محدوده ی زمانی داشت و محدوده ی کیفی و اجرایی که با صدای زیر و بالا باید انجام می شد. باید مراقب بودم. حتی وقتی می خواستم بخوابم کلی به خودم تلقین می کردم که حتی در خواب یا موقع غلت زدن هم صوتی از حنجره ام بیرون نیاید.بعد باید می رفتم جایی که هوایش پاک تر است و تمرین های شروع ارتعاش را آنجا انجام می دادم جایی مثل بالای کوه. این را هم بگویم که از کوه متنفرم و همسرم عاشق کوه است و همیشه آرزو به دل است که چرا نمی رویم. من از کوه و سنگ و صخره خوشم نمی آید که بروم بالا و بگویم چه حس خوبی! ولی به خاطر صدا رفتم آن بالا تا عربده بکشم. یا می رفتم استخر، کف استخر که می رسیدم و داد می زدم . یا زیر آب به اصواتم گوش می کردم. یا دو سانس استخر می گرفتم تا بروم تمرین استراحت و دوباره تمرین و استراحت که حدود ۵ ماه و ۲۱ روز این مراقبه ها تمام شد ولی رهایش نکردم. حتی هنوز و تمرین ها را هنوز هم در فواصل مختلف انجام می دهم.

عکس العمل ها بعد از درمانت چه بود؟
اولین کسی که تعجب کرد خودم بودم. خانواده و دوست و آشنا هم حیرت زده شدند ولی خیلی زود به صدای جدیدم عادت کردند. اما تا ماه ها حتی سال ها این صدا برای خودم تازگی داشت. وقتی اولین بار روی صحنه ی تئاتر فریاد زدم همه با تعجب نگاهم کردند که یعنی چی؟مگر می شود؟ این صدا کجا بود؟ با این حال بعد از چند روز برای همه عادی شدم ولی من تا ماه ها هر وقت حرف می زدم صدایم را نمی شناختم و شادی عجیبی سرشارم می کرد که گفتنی نیست.

کمی از حس و حال روزه ی سکوتت بگو.
هنوز هم نمی دانم بیماری قاری مصری چه بوده. بارها به این فکر کرده ام شاید بیماری اش چیز دیگری بوده ولی جواب داد چون معتقدم اتفاقی که در روح من افتاد اتفاق بزرگتری است. شب هایی بود که از سکوت نمی خوابیدم.دوست داشتم روی پشت بام بنشینم و آسمان را نگاه کنم. اصلا نمی شود گفت. به چند کلمه نمی شود گفت. احساس می کردم سبک می شوم. حال و هوای خاصی احساس می کردم. یک بو یک رنگ لذت آگاهی و بعد می دیدم قلمبه قلمبه اشک هایم می ریزد. واقعا حس و حال عجیبی بود.

بقیه اعتراض نمی کردند که حرف بزن؟ آن ها که به اندازه ی تو این دغدغه را نداشتند!
یک بار پدرم آمد و گفت “چی شده؟ “دو هفته ای بود حرف نمی زدم و از هنرستان اخراجم کرده بودند. برایش نوشتم . نگاه نکرد. گفت :”جواب مرا بده. حرف بزن.” به مادرم نگاه کردم و دیدم رفت توی آشپزخانه و در را بست. فهمیدم با هم تبانی کرده اند. گفت: “حرف نمی زنی؟” کمربندش را باز کرد.شروع کرد به زدن. من فقط مواظب بودم صدایم در نیاید. به تاول و کبودی راضی نشد. کمربند را برعکس گرفت و با سر قلابدارش زد. من تند تند نفس می کشیدم که نکند بگویم آخ. بعد مادرم هر چه گوش کرد دید صدای من نمی آید. در آشپزخانه را باز کرد و دید من خونی مالی افتاده ام. آمد جلو و دست پدرم را گرفت و گفت :”ولش کن.” هیچوقت این پلان یادم نمی رود. پدرم آدمی است که وقتی شصتش با ارّه برید فقط گفت آی! همین. اگر آدمی که برایش عزیز بود می مُرد یک قطره اشک گوشه چشمش می نشست. اما آن روز به دیوار تکیه زد و زانوهایش خم شد. به زمین نرسیده ، صدای هق هقش بلند شد.لا به لای گریه می گفت : “”بچه من فکر خودتم. اگر لال بشوی چه خاکی توی سرمان بریزیم حرف بزن دلمان برای همان صدایت تنگ شده.” شب که شد از درد خوابم نمی برد. هر طرف غلت می زدم درد داشتم و از ترس این که یک وقت ناله نکنم.، هی این پهلو آن پهلو می شدم . پدرم آمد بالای سرم . نوازشم کرد و گفت که “مرا ببخش. هر کاری دوست داری بکن” و بعد دیگر کاری به کارم نداشتند.

بعد از درمان ، پزشک ها چه می گفتند؟
وقتی بعد از درمانم مراجعه کردم به یکی از مراکز گفتار درمانی ، رفتم پیش یکی از پزشکانی که در رشته گفتار درمانی جزو سرآمدها بود اسمش دقیق یادم نیست.من تمام کتاب های بهداشت صوت را خواندم ،مراقبه ها را خواندم ، بیماری ها را خواندم. کلی از آن ها کتاب گرفتم. وقتی تجربه هایم را برایش گفتم فقط گفت خیلی عجیب است. گفت تو الان صاحب متدی. بیا اینجا و تجربه هایت را به ما بگو برایت کتابش می کنیم. حتی متخصصی که گفته بود با این نقصت بساز. وقتی رفتم پیشش و گلویم را باز کردم رفت آن طرف و سیگاری روشن کرد و گفت : این اتفاق اصلا قابل باور نیست. اصلا انگار هیچ وقت تارهای صوتی ات اشکال نداشته. موقعی که از مطبش بیرون آمدم گفت من خیلی به این چیز ها اعتقاد ندارم ولی معجزه ای بزرگتر از حنجره ی تو ندیدم.

و این مراقبه ها ادامه دارد…
هر چه رفتم جلو می دیدم صدایم آزاد است و خوب است ولی یک دفعه می گرفت و من مدام آموختم. یاد گرفتم که گوارش روی صدایم اثر می گذاردو سال هاست هیچ چیز سردی نمی خورم و خیلی تجربه ها و مراعات های دیگر که کم کم به آن ها رسیدم.

با تئاتر علیرغم مخالفت های خانواده چطور بُر خوردی؟
4 سال تئاتر کار کردم و به خانواده ام نگفتم . دروغ می گفتم .می گفتم کتابخانه بودم. زمین بازی بودم. پیش دوست هایم بودم. ولی اصلا به این سادگی ها که از آن حرف می زنم نبود. حتی سالن اصلی تئاتر شهر اجرا رفتیم. تئاتر “درج مشکین” را روی صحنه بردیم که کارگردانش شارمین میمندی نژاد بود در حالی که خانواده ام اصلا خبر نداشتند.بعد رفتیم سر کار سیاوش طهمورث به نام ” نقل قول عاشقان” که سالن اصلی بود و به همین منوال گذشت و تئاتر های زیادی کار کردم.

و کارهای تصویری؟
اولین باری که جلوی دوربین رفتم همان سالی بود که تئاتر را شروع کردم.یک کاری بود به نام “جنگ آفتاب”. یک بخش جدی داشت که حمید فرخ نژاد کارگردانش بود. وحید نیکخواه آزاد تهیه کننده اش بود و رامبد جوان دستیارش بود.۱۵ قسمت هم ضبظ شد ولی آن کار هیچ وقت پخش نشد. گذشت تا سال ۷۵ که رفتیم سر کار داریوش کاردان که یک جنگ طنز داشت برای نوروز ۷۶ که من و هادی کاظمی بودیم و شهاب عباسی که هر سه اولین تجربه تصویری مان بود.تا کار را اتود زدیم سریع با ما قرارداد نوشت. یادم هست جواد رضویان چند روزی رفت و آمد و آخر هم قرارداد ننوشت. یا حمید گودرزی چند هفته ای رفت و آمد و نقش کوچکی گرفت.

اولین بار که خانواده ات تو را توی تلویزیون دیدند؟
اولین بار که قرار بود تصویرم پخش بشود تا نیم ساعت قبل از پخش خانواده ام خبر نداشتند. وقتی گفتم پوزخندی زدند که “هه! باشه حتما پخش می شه. “ساعت شد ۱۰ و تلویزیون هی گل و بوته نشان داد و من هی تیکه می شنیدم که “این تویی؟” تلفن را کشیدم و یواشکی رفتم اتاق آخری که توی کمد دیواری پریز تلفن داشت. از توی کمد زنگ زدم به دستیار کارگردان و گفتم :””چرا پخش نمی شه؟” گفت: ” با یک ساعت تاخیر پخش می شه.۱۱″ شروع شد و خواهرم اسم مرا و هادی را خواند. همه کمی دقیق شدند و بعد از سلام و احوالپرسی آقای کاردان اولین آیتم پخش شد که من بودم و شهاب عباسی که گریم سن داری هم داشتیم. بعد دیدم همه با تعجب می گویند:” خودشه؟” و بعد دیدم پدرم جلوی خنده اش را می گیرد و مادرم خوشحال است. برنامه که تمام شد تمام شان مرا ماچ کردند و همسایه زنگ زد که” چقدر محمد رضا خوب بازی کرد.کی رفته؟” و توی دید و بازدیدهای عید سریع حرف به من می کشید که” چه کار خوبی کردید؟ کی این بچه را فرستادید صدا و سیما” و چون تمام ۱۵ شب عید این جنگ پخش می شد خیلی ها آن را دیده بودند و این طوری شد که کم کم مرا و علاقه ام را باور کردند.

دانشگاه و ازدواج؟
سال ۷۵ قبول شدم ولی چون سرکار بازیگری بودم، هنوز شروع نشده، دوترم مرخصی گرفتم. چون رشته نمایش دانشگاه آزاد قبول شده بودم وهزینه داشت و نرفتم. تازه داشتم توی کار جا می افتادم و مدام به من پیشنهاد کار می شد.بعد مادرم مرا به زور برد و ثبت نام کرد.هرچه می گفتم دانشگاه واقعی همین کاری است که اسمش بازیگری است ، قبول نمی کرد. رفتم و سال بعد با همسرم آشنا شدم که در همان دانشگاه روانشناسی می خواند. بعد از یکسال با هم ازدواج کردیم و از قید و بند خانواده آزاد شدم ولی رفتم زیر باز مسئولیتی که سخت ولی سازنده بود. هم درس می خواندم و هزینه اش را می دادم هم کرایه خانه و خرج زندگی و سال بعدش هم که بچه دار شدم و تمام این ها مثل یک میدان نبرد بود که خسته ام می کرد ولی دوباره مرا از نو مرا می ساخت.

چرا دوبلور شدی؟
در تئاتر تمرینی به نام فن بیان داشتیم. به خدا یک درصد هم به فکر این نبودم که من که روزگاریصدا نداشتم اگر بروم سراغ کاری که تمام ماهیتش صداست چقدر سوژه می شوم و چقدر جذاب می شود. چون کار دوبله ، بازیگری داشت خواستم یاد بگیرم. از وقتی صدا دار شدم ،یک تجربیاتی درباره صدا پیدا کردم. در تئاتر نقش های مختلفی گرفتم. مثلا نقش یک پیرمرد، نقش یک حیوان و دیدم این ها احتیاج به تقلید صدا هم دارد. عروسک گردانی هم کردم که دیدم اصلا نیازی به بدن ندارد و کار اصلی با صداست. بعد صدا گذاری روی تصویر پیش آمد.بعد رفتم پیش استاد مانی… یادتان هست؟ همان که نریشن جنگجویان کوهستان را می گفت . داشت مستند انقلاب را می ساخت و نیاز به یک عالمه صداهای از دست رفته داشت.می گفت برو جای این بگو جای آن بگو. یک بار می گفت خوب شد یک بار هم می گفت خوب نگفتی و همین شد که رفتم سمت دوبلوری چون در درونش بازیگری هم هست.

بازیگری رهایت نمی کند؟
هیچ وقت ! حتی کارم که تمام می شود وسوار ماشین که می شوم ، موبایل را بی صدا می کنم و توی نقش می روم. مثلا می روم توی این حس که الان خبربدی را به من داده اند و بعد آن را بازی می کنم. یا مثلا می روم حمام نقش پیرمردی را بازی می کنم که به سختی می نشیند و بلند می شود. بازیگری همراه من است مثل صدا.نمی توانم بی خیالش بشوم. . در سریال بازی کرده ام ،در تله بوده ام اما هیچ کدام شان کاری نبوده اند که دلخواهم باشند. چون همیشه غم نان داشته ام.اما تجربیاتم را در تئاتر خیلی دوست دارم.من ۳۲ کار تصویر کردم. ۳ فیلم سینمایی اما راضی ام نمی کنند.

و تدریس؟
موهبت هایی در زندگی ام هست که خودم خیلی در ایجاد آن ها دخیل نبوده ام.چهارسال بود تئاتر می رفتم که مربی بچه های مقطع راهنمایی و ابتدایی رفت سربازی. سید جواد هاشمی آمد توی کلاس ما و گفت چهارسال است آمده ای تئاتر هرچه را یاد گرفته ای منتقل کن به بچه ها. گفتم نمی توانم . گفت چرا خیلی چیزها یاد گرفته ای ، همان ها را یاد بده. این اتفاق باعث شد آموزگار شدن را یاد بگیرم. نحوه ی انتقال مطلب را یاد بگیرم.در موسسه سینمایی تدریس کردم. در حوزه هنری ، در مکتب تهران ، انجمن های مختلف درس داده ام . برای این که خرج زندگی ام در بیاید باید تمام مهارت هایم را به کار بگیرم. لنگ می ماندم می رفتم درس می می دادم.لنگ می ماندم می رفتم سر تله ، می رفتم سر سریال و همیشه کاری برای انجام دادن داشته ام.

از زندگی خانوادگی ات بگو.
یک دختر ۱۳ ساله دارم به نام سارا که پیانو می زند و بازیگری را هم کم و بیش دنبال می کند.همسرم خیلی زن صبور و بسازی است که همیشه ممنونش هستم. نمی گویم از اول زندگی مان بهشت بود نه! اختلاف نظر ها بود ولی در طول مسیر زندگی گذشت را یاد گرفتیم و چطور زندگی کردن را بلد شدیم وقتی می گویند جنس مخالف! اسمش رویش است و اختلاف، بدیهی ترین ویژگی میان دو جنس مخالف است .. یعنی مقاومت ها ، ظرفیت ها و مدل ها با هم فرق می کند.بعد فهمیدم باید نگرش خودم را تغییر بدهم. خیلی آزار داده ام. اصرار بیهوده کردم. فشار بی خود بر روح و روانش وارد کرده ام .دوست داشته ام حتما موضوعات درک نشده ام را بقهمدوخودم هیچ تلاشی برای فهمش نکنم. تصمیم گرفتم خودم را عوض کنم .به خودم گفتم بلد نبودی حالا که فهمیدی جبران کن.اتفاقا وقتی تغییر کردم او هم خودش را تغییر داد و همه چیز درست شد و باز به خاطر این اتفاق شاکر خداوندم.

هنوز یک سوال بی جواب دارم. وقتی صدا نداشتی چطور نقش دیگران را تقلید می کردی؟
تقلید صدایم خوب بود. مثلا صدای آبمیوه گیری را با لرزاندن زبان کوچک تقلید می کردم و از اندام هایم هوشی استفاده می کردم. وقتی ادای معلم ها را درمی آوردم چون رفتارها را تقلید می کردم: طرز راه رفتن ، طرز نگاه کردن حتی با صدای گرفته هم پذیرفتنی بود. فقط صدا نداشتم .برای همین هم ناشکر بودم .ولی الان روزی نیست که خدا را شکر نکنم به خاطر همین ضعفی که باعث شهودم شد. به خصوص روزه ی سکوتم فقط جنبه درمانی برای صدایم نداشت. بسیار ریاضت خوبی بودبرای روح و روانم..یک حال خاصی داشت. الهامات و شهود خاصی در آن دوران داشتم. کاری ندارم ذاتت چیست ماه تولدت کدام است ژنی که داری چیست هر که می خواهی باش.این تمرین در شکل گیری شخصیت ، یافتن نقص ها، اندیشیدن به نقص ها در سکوت تاثیر دارد . این که از دیگران یاد بگیرم یاد بگیرم و یاد بگیرم. ببخشم و طلب کار نباشم. باور نمی کنید روزی نیست که خدا را، به خاطر این نقص مادرزادی، شکر نکنم.

 


 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.