زن کُردی که روزگار مجبورش کرده صورت خود را بپوشاند و همراه با مردان کولبری کند
بانو !…تاب این بار سنگین را از کجا می آوری؟
به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، نیشتر زندگی گرچه زن و مرد نمیشناسد، اما گاهی زخمهایی که زن و مرد از این نیشتر برمیدارند، متفاوت است. زندگی آنگاه که ساز ناکوک بزند و پنجهاش گلوی مرد خانواده را بفشارد و آسیمه سرش کند میگوییم، خب مرد است دیگر! نمیتواند دست روی دست بگذارد و شاهد سختی روزگار و ناخوشی سر و همسر باشد، اما امان از آن زمان که زندگی سر ناسازگاری با زن بگذارد؛ یا چیزی از او باقی نخواهد ماند، یا مردتر از هر مردی، جوانمردانه پای زندگی خانوادهاش خواهد ایستاد و روی سیاهیهایش را سپید خواهد کرد. درست شبیه زنان کردی که به قول خودشان وقتی تلخیهای زندگی کامشان را تلخ کرد و سختیها به جانشان چنگ انداخت، برای رهایی از آن همه مشکلات هیچ کاری از دستشان بر نمیآمد جز آنکه قدم در کوره راههای پرپیچ و خم و مسیرهای سخت کوهستانی بگذارند.
از زنهای کولبر میگوییم؛ همانهایی که بر خلاف بسیاری زنهای شهری، کمر به شکستن شاخ غول چموش زندگی بستهاند و با به تن کردن لباس مردانه، همپای مردان دیارشان، سر از کوه و کمر درمی آورند و بارهای سنگین چند ۱۰ کیلویی را بر شانههای زنانه حمل میکنند تا چراغ خانهشان را روشن نگاه دارند.با هر کدامشان که میخواستیم صحبت کنیم، به هزار و یک دلیل و از جمله ترس اینکه احیاناً مردهای گروه بفهمند پشت آن صورت نقاب بسته، چهره زنی پنهان است و نانشان آجر شود، روی خوش نشان نمیدادند. از همین رو، از میان آنانی که به ما معرفی شده بودند، بجز سه نفر، حاضر به گفتوگو نشدند. البته باید به آنها حق داد. وقتی زندگی تک تکشان را مرور میکنی به نقطهای مشترک میرسی؛ همان جایی که پدر یا همسران کولبرشان را در مسیرهای سخت گذر از دست دادهاند و حالا از گفتن واقعیت زندگیشان حذر میکنند تا به درد سر نیفتند؛ هرچند سه بانوی ساکن روستاهای اطراف شهر «سقز» حاضر به گفتوگو با گروه زندگی شدند؛ با این امید که روایت زندگیشان چراغی باشد روشنای مسیر بسیاری چون خود آنان.
سکانس اول، زن اول
نامش «کویستان» است، دختری ۲۸ ساله. با همان چهره زیبا و اصیلی که از دختران کرد سراغ داریم. اینطور که میگفت وقتی به دنیا آمد نقل محافل اهل فامیل شده بود. مادرش چهارمین دختر را زاییده بود و هر کسی از راه میرسید میگفت آخر یک پسر به دنیا نیاوردی تا عصای پیری تو و شوهرت شود و او در جواب میگفت به قول شوهرم جوجه را آخر پاییز میشمارند. «این طور که مادرم تعریف میکند، تنها کسی که به حرف فامیل اهمیت نمیداد پدرم بود، اسم من را هم او انتخاب کرد. به معنای رشته کوه. به فامیل میگفت زنده باشید و ببینید همین دختر چطور به داد زندگیام خواهد رسید. انگار میدانست قرار است یک روز راه او را دنبال کنم.»
«کویستان» که با یادآوری پدر برای لحظاتی تمرکزش را از دست داده بود ادامه داد: خواهر بزرگترم زود ازدواج کرد و از ما جدا شد. خواهر دوم هم رفت سراغ درس خواندن و خواهر سوم در اثر یک بیماری سخت و بهدلیل ناتوانی پدر برای تأمین هزینههای بیماریاش از دنیا رفت. مادرم از غم این داغ بزرگ شبیه به افسردهها شده بود و توان انجام هیچ کاری نداشت برای همین خودم را مسئول مراقبت از پدرم میدانستم. هر بار که به زمینهای کشاورزی میرفت همراهش بودم و هیچ وقت برای خرید کیف و کتاب و وسایل مدرسه به او سخت نمیگرفتم تا اینکه کشاورزی و دامداری در روستای ما از رونق افتاد و پدرم که دیگر از پس تأمین مخارج خانواده برنمیآمد، تصمیم گرفت با بقیه مردهای روستا راهی مرز شود و با پول کولبری زندگی را بچرخاند.
لهجه غلیظ کردی دارد، اما به قدری شیرین صحبت میکند که از شنیدن حرفهایش خسته نمیشوی؛ حتی وقتی صدایش با بغض آمیخته میشود، در حسرت آن روزها میگوید: «هر بار پدر برای کول برداشتن میرفت تا نیمههای شب نمیخوابیدم و منتظر میماندم به خانه برسد. وقتی میرسید تندی از رختخواب بیرون میآمدم و نمیگذاشتم کسی جز خودم شانههایش را ماساژ بدهد. به او میگفتم چرا نمیگذاری من هم با تو بیایم، اگر لباس پسرهای کرد را بپوشم کسی نمیفهمد دخترت هستم، در عوض کمتر خسته میشوی اما او هر بار میخندید و میگفت کار تو درس خواندن است و کار من کول برداشتن… دلم برای خندههایش، دستهای پینه بستهاش و مهربانیهایش لک زده است.»
۷ سال از آن روزی که پدر کویستان به کوهستان رفت و دیگر بازنگشت میگذرد. کشته شدن او در کوهستانهای مرزی دومین ضربه روحی بود که کمر مادر خانواده را شکست و آن نوزادی که همه فامیل میگفتند عصای دست روزگار پیری پدر و مادرش نخواهد شد، به داد زندگی رسید. «کویستان» که خود را مسئول جمع و جور کردن آن زندگی از هم پاشیده میدانست، لباس کردی مردانه به تن کرد، کمر همت بست، نقاب بر چهره گذاشت و حالا ۷ سال است که همراه با مردان کولبر به دل رشته کوههای بلاخیز میزند و نان خانواده داغدیدهاش را تأمین میکند.
سکانس دوم، زن دوم
راهی نبود جز اینکه کفش آهنی به پا کند، مشکلات را زیر پایش بگذارد و هرجا هم که مشکلات بزرگتر شدند، تلاشش را بیشتر کند… و در بدترین شرایط، جز به خود و خدای خودش به هیچ کس اعتماد نکند.
از «ریزان» میگویم. همان بانویی که خوب موقعی یاد گرفت هنگامی که سختیها دورهاش میکنند و کسی دور و برش نمیماند، تنهایی بار سنگین زندگی را تاب بیاورد. کم سن و سالتر که بود نمرههای ۲۰ کارنامهاش پشت سر هم ردیف میشدند و هر کسی او را میشناخت به پدر و مادرش میگفت خوش به حالتان که «ریزان» آینده روشنی دارد اما چه میشود کرد که روی ناخوش زندگی مرد و زن نمیشناسد…
«فکر میکردم برای زندگی مشترک انتخابم درست بوده است، اما خب فقط فکر میکردم. به جای ادامه تحصیل به خانه بخت رفتم. دو سال که گذشت و دخترمان «آگرین» که به دنیا آمد همه چیز رنگ باخت. به قدری مشغول دخترم شده بودم که جای خالی همسرم را حس نکردم. وقتی به خودم آمدم که کار از کار گذشته بود. رفت و آمدهای وقت و بیوقتش بیدلیل نبود. او دچار اعتیاد شده بود و هرچه میگذشت وضعش بدتر از روز قبل میشد تا جایی که حتی برای خریدن یک عدد نان هم پولی نداشت. چارهای نبود جز اینکه به فکر کار کردن بیفتم، از تمیز کردن خانه مردم تا کار کردن در زمینهای کشاورزی. کار به جایی رسیده بود که شوهرم خرج موادش را هم از من میخواست. سعی میکردم سکوت کنم تا اطرافیانم – خودشان را به ندانستن میزدند – متوجه واقعیت زندگی من نشوند. دو سالی گذشت و من با اینکه فقط ۳۰ سال داشتم، شبیه به زنهای پا به سن گذاشته شده بودم. جلوی آینه دیگر پنهانکاری فایدهای نداشت، چهره تکیدهام دستم را رو کرده بود. به سراغ پدر و مادرم رفتم و گفتم که مدتی است شوهرم راه خانه را گم کرده و حالا چند وقتی است که تمام روز را زیر پل معروف شهر چمباتمه میزند و وقتی هم که نشئه نیست، از هر راهی که فکرش را بکنید، خرج موادش را در میآورد.» میگوید: بعد از سالها، در کنار خانوادهام احساس آرامش کرده بودم.
به کمک آنها بارها و بارها شوهرم را برای ترک به کمپهای مختلف بردیم اما فایدهای نداشت. افیون غیرتش را از او گرفته بود و من که نمیخواستم آینده «آگرین» تباه ندانم کاریهای پدرش و انتخاب اشتباه من شود از پدر و برادرهایم خواستم تا اجازه بدهند همراه آنها به جادههای مرزی بروم و کول بردارم. گرچه دلشان راضی نمیشد و برایشان سخت بود، اما من سختتر بودم و بالاخره توانستم رضایتشان را بگیرم. «آگرین» امسال کلاس اول ابتدایی هست و من چهارمین سالی است که به همراه اعضای خانوادهام راهی کوهستانهای مرزی میشوم و در حالی که لباس مردانه به تن میکنم و کلاه به سر میگذارم و صورتم را با روبنده میپوشانم برای تأمین مخارج دخترم جانم را نادیده میگیرم.
سکانس سوم، زن سوم
«هاوژین» با زنان این قصه فرق دارد، او نه از شوهر نااهلش نالان است نه برای پر کردن جای خالی پدرش راهی کوهستانها شده، بلکه زندگی با او و شوهرش سر ناسازگاری برداشته و برای اینکه روی تیرگیها را سپید کنند به کاری که به قول خودش در شأن او و همسرش نیست رو آوردهاند.
«هاوژین» و شوهرش زوج تحصیلکردهای هستند که در شهرشان جایی برای کار کردن نداشتند و برای اینکه از پس مخارج زندگی بر بیاند تصمیم گرفتند دوشادوش یکدیگر دل به کوهستان بسپارند و مخارج زندگیشان را از راه کولبری تأمین کنند.
حرفهایش اینطور شروع شد: خوشحالم که انتخاب من و همسرم برای شریک زندگی ردخور نداشت. ما در کنار هم احساس آرامش میکنیم و حاضریم دست به هر کار سختی بزنیم تا این همراهی و آرامش را از دست ندهیم. خوب میدانستیم که نمیتوانیم گذشته را برگردانیم یا دنیا را تغییر بدهیم اما خودمان را که میتوانستیم تغییر بدهیم، پس باید تا جایی که توان داشتیم رو به جلو گام برمی داشتیم و در مقابل جلوی دردها کوتاه نمیآمدیم. به همین خاطر همرنگ بسیاری از مردمان همزبانمان شدیم و کولبری را برای ادامه زندگی انتخاب کردیم. الان دومین سالی است که من و همسرم به مرزهای مختلف ایران و عراق میرویم و او بارهای سنگینتر برمیدارد و من به نسبت او بارهای سبک تری را به کول میگیرم و از این راه زندگیمان را پیش میبریم. در این مسیرها، افراد جور واجوری را دیدهام که هر کدام بنا به شرایطی که بر زندگیشان حاکم است این کار را انتخاب کردهاند، از تحصیلکرده گرفته تا پیرمردی که چاره ای جز کار کردن ندارد و دست روی دست گذاشتن را بر خود و خانوادهاش روا نمیداند و با شانههایی که از گذر عمر خم شده بار زندگی را به دوش میکشد، به همین خاطر کار را بر خود عار نمیدانم و در تمام فراز و نشیبهای کوهستان، به امید رسیدن روزهای بهتر برای خودم، همسرم و تمام همزبانهایم گام بر میدارم.
برش
با هر کدام از این زنان کولبر که می خواستیم صحبت کنیم، به هزار و یک دلیل و از جمله ترس اینکه احیانا «مردهای گروه بفهمند پشت آن صورت نقاب بسته، چهره زنی پنهان است و نان شان آجر شود، روی خوش نشان نمی دادند. از همین رو، از میان آنانی که به ما معرفی شده بودند، به جز سه نفر، حاضر به گفت و گو نشدند. البته باید به آنها حق داد. وقتی زندگی تک تک شان را مرور می کنی به نقطه ای مشترک می رسی؛ همان جایی که پدر یا همسران کولبرشان را در مسیر های سخت گذر از دست داده اند و حالا از گفتن واقعیت زندگی شان حذر می کنند تا به درد سر نیفتند
سهیلا نوری
telegram.me/jajinnews
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰