زمهریر زیر چتر ستارگان با صبح می‌آید/ سهم شاهرود از بی‌خانمانی

شاهرود – در حالی که بسیاری به دنبال تجهیز منازلشان با امکانات گرمایشی نوین هستند، همچنان برخی در شاهرود وجود دارند که در این فصل سرد، زیر چتر ستارگان، شب را به صبح پیوند می‌دهند.

کد خبر : 48171
تاریخ انتشار : جمعه 17 آذر 1396 - 4:35

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین”  به نقل از خبرگزاری مهر، شاید باورش سخت باشد که در چنین زمهریر بیدادگر و بی‌رحم کسانی باشند که رواندازشان ستاره فام فلک و تنها گرمی‌بخش شب‌هایشان دل‌های پر غرورشان باشد، دل‌هایی که حاضر است جسم را به زیر پل‌های اطراف راه‌آهن شاهرود بکشد اما طلب لَختی گرما از کسی نداشته باشد.

سخن از کسانی است که سرما را در آغوش می‌کشند و تا سپیده‌دم صدای قلب‌هایشان که با سر به سینه می‌کوبند را زیر پل‌ها یا درون لوله‌های سرد و سخت برخی شرکت‌ها می‌شنوند، بی‌خانمان‌هایی که حتی رؤیای یک‌شب گرم، کنار بخاری را نیز نمی‌بینند چراکه حتی لَختی خواب هم، مانند بختشان از آن‌ها فراری است اما در شهری که حضورشان حتی انکار می‌شود، چه راهی از نوشتن درباره آن‌ها می‌ماند

تصمیم سختی است، گرفتاری میان بروم و نروم اما نه از آن‌هایی که برای همه‌مان رنگ روزمرگی به خود گرفته، این‌یکی میان سپیدی پررنگ و سیاهی غلیظ است اما باید رفت و از آن‌هایی نوشت که «شب»، زمین بایری است که جز کابوس، محصولی نمی‌دهد اینجا تا اولین ایستگاه رؤیا کیلومترها فاصله وجود دارد.

پایگاه خبر ججین

سرما از آسمان قیرفام می چکد

تصمیم رفتن و شب را در کنار بی‌خانمان‌ها گذراندن چون چای کیسه‌ای که در لیوانی آب جوش ابتدا کمرنگ است اما هرچه می‌ماند قوت می‌گیرد در سرم می‌پیچد و درنهایت پیش از آنکه قیر فام شود عزم رفتن می‌کنم. هرچه لباس‌دارم به توصیه «عبدالرضا» کسی که قرار است همراهم باشد، برمی‌دارم. چه خیال خوشی … اگر لباس می‌خواست کسی را از سرما حفظ کند دیگر غمی نبود…

یک چراغ‌قوه، شال، کلاه، دستکش، جوراب پشمین و حتی کتاب به دنبال سلوچ دولت‌آبادی توشه راهم است، بدون دوربین، ضبط‌صوت خبرنگاری و هر چیز باارزشی که ممکن است به خانه برنگردد. برای عبدالرضا اما مسخره به نظر می‌رسد می‌گوید وقت نمی‌کنی حتی به آن‌ها دست بزنی … وعده ما اما ساعت هشت شب یک روز سرد پائیزی زمستانی …همراه عبدالرضا کسی که ۲۴ساعت پیش با او آشنا شدم اما فکر می‌کنم اگر کنارم نباشد نمی‌توانم، نگاهش گرم است از آن گرمی‌هایی که انگار در حاشیه‌اش امان داری و دور از او تنهایی… .

دیگر چادرشب سیاه فلک، آسمان را قیراندود کرده است، شب تاریکی به نظر می‌رسد بدون مهتاب هاله‌ای دور ماه است، انگار او هم امروز عبدالرضایی در کنار دارد پس تنها نیست. درراه به سمت مقصد، بدون مقدمه می‌پرسد می‌ترسی؟ گفتم خیر هنوز شهر است و تاریکی یقه‌ام را نگرفته، کمی جلوتر اما کم‌کم نورها محو می‌شوند قدم‌ها اما تندتر … عبدالرضا سیگاری می‌گیراند یکی هم به من تعارف می‌کند می‌گویم خیر؛ شاید یکی از قانون‌هایش را زیر پا گذاشته‌ام … نمی‌دانم …

۲۰دقیقه پیاده‌روی و جاده‌ای که هرازگاهی با نور چراغ خودرویی تزئین می‌شود و پس از لحظاتی دوباره تاریکی … میانه جاده شاهرود-رودیان؛ اینجا فقط صدای چند سگ می‌آید. وقتی نجوای یکی دو سوت قطار در گوش جاده می‌پیچد، معلوم است که نزدیکیم عبدالرضا که ۱۰ دقیقه‌ای سکوت کرده می‌گوید: چهار نفر دیگر آنجا هستند هم‌ولایتی هستیم اصالتی زابلی اما بزرگ‌شده استان گلستان یک نفر هم معمولاً می‌آید اهل همین شاهرود است فقر باعث شده مهمان ما باشد در هتلی که زیر پل راه‌آهن نام دارد.

تلخی ترس زیر زبان مزمزه می‌کند

اولین باری که مزه تلخ ترس زیر زبانم می‌آید، زمانی است که به محل می‌رسیم زیر پل‌ها دیده نمی‌شود تاریکی مطلق اما عبدالرضا راهش را به سمت دیگری کج می‌کند می‌گوید نمی‌شود زیر همین اولین پل خوابید باید کمی جلو رفت اینجا را می‌آیند و بازدید می‌کنند ما را ببیند کارمان با ۱۱۰ است پس باید کمی دیگر رفت. ته دلم مثل وقتی‌که پای‌برهنه بر ماسه ساحل می‌گذاری و موجی، شن‌ها را از لای انگشتانت می‌رباید خالی می‌شود اولین باری است که می‌گویم کاش نیامده بودم.

صدای هیچ جنبنده‌ای را در چند متری نمی‌توان احساس کرد، کمی تلخی سیاهی شب، کمی دلهره آن‌هم برای شبی دراز … بالاخره نور آتشی که دوستان عبدالرضا مهیا کرده‌اند از دور پیدا می‌شود گرمایش از همین‌جا حس می‌شود کمی نزدیک‌تر اولین آشنایی باکسانی که می‌خواهم یک‌شب را با آن‌ها بگذرانم، برعکس پیش‌بینی عبدالرضا دو نفر دیگر به آن‌ها اضافه‌شده که یکی‌شان با صورتی صاف و بایر چون شوره‌زار معلوم است به‌زور ۱۶پائیز از عمرش را دیده باشد.

شروط مصاحبه رعایت می‌شود اینکه نگویم اینجا دقیقاً کجاست و آن‌ها کیست‌اند پس فقط به ذکر نام‌هایشان بسنده می‌کنم شرط بعد اینکه عکسی در کار نباشد که آن‌هم مهیا است چراکه اصلاً دوربینی در کار نیست فقط موبایلی که در شب نای عکس گرفتن ندارد؛ حمید، نادر، علی‌محمد، عبدالرحیم که شباهتی اسمی و صورتش با عبدالرضا نسبتش را معلوم می‌کند پیرمردی به نام سید و نوجوانی که او را عمادالدین می‌خوانند. در این جمع اما جوان شاهرودی نیز وجود دارد که نام مستعار علی را به خواستش برمی‌گزینیم و یکی دیگر که گویا به دنبال چوب است و اسماعیل نام دارد .

کنار پل درست جایی که دو قد یک انسان معمولی با چرخ قطار فاصله دارد مأمنی برای این جمع است تا چای حاضر شود و در قوطی خالی کنسرو لوبیا بنوشیم. سر صحبت باز می‌شود حمید، نادر، عبدالرحیم و سید از مهاجرت به شاهرود می‌گویند پیش از آنکه ساکن این دیار شوند دو سالی در مشهد بودند حتی خانواده سید هنوز فکر می‌کنند که او در مشهد است یکی‌شان در کارخانه ای کار می‌کرده و ازآنجا بیرون می‌شود چراکه دیگر توانی برای پرداخت حقوقش نمی‌ماند.

پایگاه خبر ججین

تاب ماندن نیست پای رفتن هم نه

سؤال اساسی را می‌پرسم… شغلتان چیست که توانایی اجاره یک اتاق را هم ندارید و جواب شنیدنی؛ می‌گویند ضایعات جمع می‌کنند و کارگری می‌کنند، هر کاری که باشد اما پنج‌تایی‌شان که از زابلی(شهری نزدیک زابل) می‌آیند حتی شناسنامه ندارند، عبدالرضا می‌گوید: سه تای ما در اصل ایرانی هستیم اما دوتای دیگر جز من و برادرم شناسنامه‌مان را فروختیم آن‌هم به ۵۰هزار تومان به کسی در حدود میدان ۱۷شهریور مشهد، نمی‌دانستیم که او همین شناسنامه‌ها را به قیمت ۱.۵میلیون تومان به افغانستانی‌ها می‌فروشد، دوتای دیگر شناسنامه اصلاً ندارند چراکه متولد ایران نیستند اما من، برادرم و سید ایرانی هستیم و هر سه در مشهد شناسنامه‌هایمان را از دست دادیم چطور خانه کرایه کنیم؟ بعضی‌ها هستند خانه‌ای بدون مدرک شناسایی کرایه دهند اما دو برابر اجاره می‌خواهند و ما نمی‌توانیم با حقوق روزی ۱۵ تا ۲۰ هزار تومان اجاره را نیز بدهیم.

علی هم می‌گوید من معتاد هستم کسی به خاطر قیافه‌ام به من خانه نمی‌دهد در ضمن من چهار سال است که از خانه فراری‌ام و نمی‌خواهم جا و مکان درست‌وحسابی داشته باشم از او می‌پرسم یعنی بی‌مکانی تو می‌ارزد به شب بیرون خوابیدن؟ می‌گوید با پدر و مادری که من داشتم قطعاً می‌ارزد.

علی زیاد حرف نمی‌زند می‌ترسد همین‌که پایم ازاینجا خارج شود یا پلیس را برایش خبر کنم یا خانواده‌اش را … برای اطمینان به وی می‌گویم درکت می‌کنم اما می‌خندد، با نگاه عاقل اندر سفیه می‌گوید نه؛ نمی‌کنی … نمی‌توانی درک کنی نه اینکه درکش را نداشته باشی … شرایطش را نداری که درک کنی اصلاً درک کردن شرایط من ابتدا خودش یک درک اساسی می‌طلبد …

لابه‌لای درک، درک کردن علی صدای بفرمائید چای از سوی سید می‌آید دو پر لیمو امانی در چای غوطه می‌خورد سرسختانه خودش را روی آب نگه‌داشته که غرق نشود کم‌کم وقت خواب است و سؤالات را آنجا باید پرسید اولین سؤال را برای آخر گذاشته‌ام اما نمی‌توانم صبر کنم می‌ترسم به آن‌ها برخورد اما دل را باید به دریا زد … آیا شما معتاد هستید؟ چراکه به باور مردم شب بیرون خواب‌ها همگی معتاد هستند؛ سید می‌گوید: دو نفرمان این جوانک ۱۶ ساله و علی معتاد هستند به هروئین، کراک، تریاک هرچه برسد و دود کند.

وقتی انسان بد می آورد

عبدالرضا، امام هم نامش را قسم می‌خورد که هرلحظه برای آزمایش حاضر است و اعتیادی در کار نیست، می‌گوید ما بد آوردیم وقتی از زابلی بیرون زدیم در اصل از فقر و بیکاری فرار کردیم فکر می‌کردیم روزگاری بهتر برایمان وجود دارد اما نشد؛ امروز کار می‌کنیم همه پولمان را برای زن و بچه‌هایمان می‌فرستیم دیگر پولی نمی‌ماند که فکر شب خوابمان باشیم همین برادرم سه کودک دارد که دوتاشان ابتدایی درس می‌خوانند در روستایمان … هرچه درمی‌آوریم کمی را نگه می‌داریم که از گرسنگی نمیریم بقیه را می‌فرستیم برای مادرم که خرج زن و بچه‌مان را در دست دارد.

سؤال دیگرم این است که چرا برنمی‌گردید؟ برای این سؤال دو جواب دارند اما هر دو جواب زبان مشترک وضعیت امروزشان است نخست اینکه در آنجا کاری نیست نه آبی، نه کشاورزی نه دامداری … اینجا حداقل می‌توانیم روزی ۲۰، ۳۰ تومانی برای خانواده‌هایمان بفرستیم آنجا چه کنیم؟ جواب دوم اما غافلگیرکننده است … روی رفتن نداریم! بعد از شش سال برگردیم آن‌هم دست از پادراز تر؟ با چه رویی؟ وقتی زن و مادرمان فکر می‌کنند هنوز در مشهد هستیم، در کارخانه کار می کنیم، برای خودمان دبدبه و کبکبه ای داریم، با چه رویی برگردیم بگوییم هیچ!

می‌پرسم آیا به مراکز دولتی مراجعه کرده‌اید؟ عبدالرضا می‌گوید هر جا بری باید شناسنامه داشته باشی که بگویی ایرانی هستی، زندگی برای عبدالرضا سوار بر اسب بی‌هویتی می‌تازد و درکش بسیار سخت است … می‌گوید اخذ مجدد شناسنامه رفتن به زابل را می‌خواهد و این یعنی سه نفرمان باید روی‌هم نفری ۲۰۰ هزار تومان پس‌انداز داشته باشیم که همین مقدار را می‌فرستیم برای زن و بچه‌مان که از گرسنگی نمیرند و ما زیر سقف خدا می‌خوابیم.

حرف از خواب که شد قیر فام آسمان به یادم آمد، سیاه‌تر از همیشه … تاکنون شبانگاه آن‌قدر هم به آسمان نزدیک نبودم … سقف پل تنها لایه‌ای است بین ما و چادر سیاه آسمانی که چند مشت ستاره بر آن پاشیده‌اند … برای خواب باید آماده شد آن‌قدر لباس بر تن کرده‌ام که دیگر دستم در آستین کاپشن جا نمی‌شود خودم را دست‌مایه طنز دیگران کرده‌ام آن‌هایی که یک اورکت، یک شلوار و نهایتاً یک کاپشن پاره بر تن دارند و رو اندازشان از کیسه‌های برنج ۱۰ کیلویی و گونی و حتی پلاستیک ساخته‌شده است، تشک اما کارتن یک یخچال و دیگر هیچ … کیف را زیر سر می‌گذارم حتی برای اینکه بی‌رنگ با جماعت نشوم قید مسواک زدن را هم می‌زنم اینجا مسواک، کالایی لوکس است شاید با خود تمسخر بیاورد.

پایگاه خبر ججین

زمین لرزه ای به قوت یک مرد

کم‌کم دراز می‌کشند علی و عبدالرضا آخرین سیگارشان را دود می‌کنند، بوی تندش در بینی می‌چرخد و خارج می‌شود و ندای حمید که فریاد می‌زند خاموش‌کنید خفه شدیم… ۳۰ثانیه بعد صدای خروپف سید!! به این زودی!! راحت و بی‌دغدغه …هوا سردتر می‌شود توصیفش در قلم نمی‌گنجد باد مهمان ناخوانده پل می‌شود، در نزدیکی‌های سقف چرخی می‌زند همین‌که می‌بیند هنوز بیدار هستیم می‌رود تا زمان خوابمان باز برگردد و شلاق بزند به‌صورت و دست و هرجایی از بدن که بیرون است.

لرزه بر اندام صدای خش‌خش پلاستیک را بلند می‌کند همه می‌لرزند اینجا مأمن زمین‌لرزه‌های چند ریشتری است، صورت‌ها گل‌انداخته، پوست شکننده شده است به توصیه دوستی کمی وازلین در جیب‌دارم برای چرب کردن گونه‌ها اما باید مطمئن شد که همه خوابند چراکه ممکن است تمسخرآمیز به نظر آید، عبدالرضا بیدار است با نجوایی می‌گوید سردت شد بگو آتش را بیشتر کنم می‌گویم نه مرسی… در عین ناباوری تنها یک کاپشن چرم تنش است زیرش پیراهنی نخی و یک شلوار فاستونی می‌گوید: ما عادت داریم دیگر یخ نمی‌زنیم تو اما عادت نداری حتماً بگو بدون تعارف…

یک ساعت نگذشته انگار همان لیوان چای با لیمویی که در آن غرق نمی‌شد اثر خودش را گذاشته است، بیدار شدن مستلزم آن است که از روی پلاستیک‌ها راه بروم خش‌خش… ش. کمی تحمل شاید بد نباشد اما تا صبح راه درازی است اما صحنه‌ای غیرقابل معمول … سگی درست در پنج‌متری همه‌جا را بو می‌زند، عبدالرضا متوجه است آرام سگ را صدا می‌زند و می‌گوید همیشه اینجاست گویا مراقبمان است. در فاصله دور شدن از پل تا بازگشت سرمای سیاه کننده‌ای وجودم را فرامی‌گیرد وازلین‌های روی گونه مانند یخ‌هایی که از جایخی یخچال‌های قدیمی جدا می‌شود، از پوستم ورمی‌آیند شاید امروز هوا دماسنج‌ها را پنج، شش‌درجه‌ای به زیر صفر نگه‌داشته و نمی‌گذارد بالاتر بیایند. چنین سرمایی برایم بی‌سابقه است، سه ساعت گذشته و هنوز چشم حتی گرم هم نشده است ترس جدیدم این است که خوابیدن همانا و یخ زدن همان … عین فیلم‌هایی که کوهنوردانش با فریاد … نخواب … نخواب… همراهشان را از مرگ می‌ترسانند.

صبح سر می زند

نزدیک صبح سرما حدی است که نمی‌توانم تحمل‌کنم با پنج لباس گرم! همراهان اما جوری خوابیده‌اند که انگار به کرم ابریشمی در پیله می‌مانند، همه‌شان پلاستیک را به دور خود پیچیده‌اند عبدالرضا بازهم بیدار است از نگرانی من تا صبح گویا نخوابیده شاید من که دوساعتی را چرت زدم، شاید از او بیشتر خوابیده باشم، صدبار با خود گفتم کاش نمی‌آمدی … باد هم در سقف زوزه می‌کشد و پیامم را به آسمان می‌برد … کاش نمی‌آمدم…اما برای پشیمانی دیر است ساعت تقریباً چهار صبح و دیگر چیزی نمانده همه‌چیز به بدترین حالت پیش می‌رود که سرفه‌های حمید شروع می‌شود.

ذات‌الریه دارد… اولین واکنش عبدالرضا … از سرما است سرفه‌های خشک حتی سید را هم بیدار می‌کند آن‌قدر فداکارانه به دور حمید می‌پیچند که گویی گلبرگ‌های یک گل هستند، سرما دست در چشمانت می‌کند قطره اشکی بیرون می‌آورد جثه نحیف حمید به آنانی می‌ماند که آخرین نفس‌هایشان را می‌کشند اما چندی بعد وضعیتش بهتر است او باز می‌خوابد اما هنوز تک‌سرفه‌هایش به گوش می‌رسد؛ بازهم بوی تند سیگار عبدالرضا …

نزدیک صبح نفهمیدم چطور خوابیدم وقتی بیدار شدم دو نفر نبودند، بقیه خواب بودند یا خود را به‌خواب زده بودند، هوا آن‌قدر سرد است که بی‌حسی را برای اولین بار تجربه می‌کنم، ترس جدید اما سرمازدگی است … سیاه شدن دست‌وپا و آسیب‌های جبران‌ناپذیر اما وقتی خون گرم در انگشتان پایم راه می‌کند خیالم راحت می‌شود آن‌قدر سرد است وقتی سر از کوله برمی‌دارم همراه سرم ورمی‌آید، بخار هم یخ‌زده است.

پایگاه خبر ججین

راه برگشت طولانی می‌شود

۶:۳۰ صبح است که عزم رفتن دارم، عبدالرضا می‌گوید با تو می‌آیم، مشکل جدید این است که پاهایم راه نمی‌روند آب چنان یخ‌زده که دستشویی هم نمی‌توان رفت، عبدالرضا می‌گوید دستشویی‌هایمان را می‌گذاریم برای توالت‌های عمومی سطح شهر … بلند شو برویم … آن‌قدر گرم بدرقه می‌شوم که گویی سال‌هاست با آن‌ها رفیقم … حتی می‌گویند ۲۰ دقیقه صبر کنی صبحانه نیز می‌خوریم اما فکر اینکه سگی به تمام وسایل بینی زده تا در آن تکه نانی بیابد برایم تاب ماندن همان چای دیشب را نیز هنوز در یاد دارم.

راه برگشت طولانی‌تر است. عبدالرضا می‌گوید: قدر بدان … همین … بازگشت با ساعت هفت صبح یکی می‌شود … زمان خوابیدن تازه فرا رسیده است، به سردی شب گذشته که بر من گذشت فکر می کنم، اما گرم‌ترین نکته‌اش دل‌های مهمان‌نواز این مردم بود، زمان خوابیدن است، آن‌ هم به‌دور از کسانی که حتی وجودشان توسط مسئولان شهرمان انکار می‌شود، اینجا نقطه پایان است.

 


 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

هفت − 5 =