رکسانا اثر شاملو

 بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رکسانا با من چه گذشت.

کد خبر : 19343
تاریخ انتشار : دوشنبه 12 تیر 1396 - 13:03

شاملو در مقدمه چاپ پنجم “هوای تازه” در سال ۱۳۵۵ نوشته، رکسانا یا روشنک نام دختر نجیب زاده‌ای سغدی است که اسکندر مقدونی او را به زنی خود در آورد. شاملو در سال ۱۳۲۹ شعر بلندی به همین نام سروده، خودش می گوید: “رکسانا، با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود، نام زنی فرضی شد که عشقش نور و رهایی و امید است. زنی که می‌بایست دوازده سالی بگذرد تا در آن آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند. چهره‌ای که در آن هنگام هدفی مه آلود است، گریزان و دیر به دست و یا یکسره سیمرغ و کیمیا. و همین تصور مایوس و سرخورده است که شعری به همین نام را می‌سازد، یاس از دست یافتن به این چنین هم نفس.”

 بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند که چه گونه من از روزی که تخته های کف این کلبۀ چوبین ساحلی رفت و آمد کفش های سنگینم را بر خود احساس کرد و سایۀ دراز و سردم بر ماسه های مرطوب این ساحل متروک کشیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشم هایم نتابد، با شتابی امیدوار کفن خود را دوخته ام، گور خود را کنده ام . . .اگر چه نسیم وار از سر عمر خود گذشته ام و بر همه چیز ایستاده ام و درهمه چیز تأمل کرده ام رسوخ کرده ام؛اگر چه همه چیز را به دنبال خود کشیده ام: همۀ حوادث را، ماجراها را،عشق ها و رنج ها را به دنبال خود کشیده ام و زیر این پردۀ زیتونی رنگ که پیشانی آفتاب سوختۀ من است پنهان کرده ام،اما من هیچ کدام اینها را نخواهم گفت

لام تا کام حرفی نخواهم زدمی گذارم هنوز چون نسیمی سبک از سر بازماندۀ عمرم بگذرم و بر هم هچیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبال

خود بکشم و زیر پردۀ زیتونی رنگ پنهان کنم: همۀ حوادث وماجراها را، عشق ها را و رنج ها را مثل رازی مثل سری پشت اینپردۀ ضخیم به چاهی بی انتها بریزم، نابود شان کنم و از آن همه لام تاکام با کسی حرف نزنم . . .بگذار کسی نداند که چه گونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن،گزیده شده ام!بگذار هیچ کس نداند، هیچ کس! و از میان همۀ خدایان، خدائی جزفراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.و به کلی مثل این که این ها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و منهمچون تمام آن کسان که دیگر نامی ندارند نسیم وار از سر این هاهمه نگذشته ام و بر این ها همه تأمل نکرده ام، این ها همه راندیده ام . . .بگذار هیچ کس نداند، هیچ کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که بایدبه چمن ها و جنگل ها بتابد، آب این دریای مانع را بخشکاند و مراچون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدین گونه، روح مرا به رکساناروح دریا و عشق و زندگی باز رساند.چرا که رکسانای من مرا به هجرانی که اعصاب را می فرساید و دلهرهمی آورد محکوم کرده است. و محکومم کرده است که تا روزخشکیدن دریاها به انتظار رسیدن بدو در اضطراب انتظاریسرگردان محبوس بمانم . . .و این است ماجرای شبی که به دامن رکسانا آویختم و از او خواستم که مرابا خود ببرد. چرا که رکسانا روح دریا و عشق و زندگی در کلبۀچوبین ساحلی نمی گنجید، و من بی وجود رکسانا بی تلاش وبی عشق و بی زندگی در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی توانستم بود . . .

. . . سرانجام، در عربده های دیوانه وار شبی تار و توفانی که دریا تلاشیزنده داشت و جرقه های رعد، زندگی را در جامۀ قارچ هایوحشی به دامن کوهستان می ریخت؛ دیرگاه از کلبۀ چوبین ساحلیبیرون آمدم. و توفان با من درآویخت و شنل سرخ مرا تکان داد ومن در زردتابی فانوس، مخمل کبود آستر آن را دیدم. و سرمایپائیزی استخوان های مرا لرزاند.اما سایۀ دراز پاهایم که به دقت از نور نیمرنگ فانوس می گریخت و در پناهمن به ظلمت خیس و غیلظ شب می پیوست، به رفت و آمد تعجیلمی کرد. و من شتابم را بر او تحمیل می کردم. و دلم در آتش بود. وموج دریا از سنگچین ساحل لب پر می زد. و شب سنگین و سرد وتوفانی بود. زمین پر آب و هوا پر آتش بود. و من در شنل سرخخویش، شیطان را می مانستم که به مجلس عشرت های شوق انگیزمی رفت.

اما دلم در آتش بود و سوزندگی این آتش را در گلوی خود احساسمی کردم. و باد، مرا از پیش رفتن مانع می شد . . .کنار ساحل آشوب، مرغی فریاد زدو صدای او در غرش روشن رعد خفه شد.و من فانوس را در قایق نهادم. و ریسمان قایق را از چوبپایه جدا کردم. و درواپس رفت نخستین موجی که به زیر قایق رسید، رو به دریایظلمت آشوب پارو کشیدم. و در ولولۀ موج و باد در آن شب نیمۀخیس غلیظ به دریای دیوانه درآمدم که کف جوشان غیظ بر لبانکبودش می دوید.

موج از ساحل بالا می کشیدو دریا گرده تهی می کردو من در شیب تهیگاه دریا چنان فرو می شدم که برخورد کف قایق را باماسه هائی که دریای آبستن هرگز نخواهدشان زاد، احساسمی کردم.اما می دیدم که ناآسودگی روح من اندک اندک خود را به آشفتگی دنیایخیس و تلاشکار بیرون وا می گذارد.و آرام آرام، رسوب آسایش را در اندرون خود احساس می کردم.لیکن شب آشفته بودو دریا پرپر می زدو مستی دیر سیرابی در آشوب سرد امواج دیوانه به جست و جوی لذتیگریخته عربده می کشید . . .و من دیدم که آسایشی یافته امو اکنون به حلزونی دربدر می مانم که در زیر و زبر رفت بی پایان شتابندگاندریا صدفی جسته است.

و می دیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهی شب را به فروبستگیچشمان خود تعبیر کنم، به بودای بی دغدغه ماننده ام که درد را ازآنروی که طلیعه تاز نیروانا می داند به دلاسودگی بر می گذارد.

اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.و بوی نمکسود شب خفتنجای ماهیخوارها که با انقلاب امواجبرآمده همراه وزش باد در نفس من چیده بود، مرا به دامن دریاکشیده بود.و زیر و فرارفت زنده وار دریا، مرا بسان قایقی که باد دریا ریسمانش رابگسلد از سکون مرده وار ساحل بر آب رانده بودم،و در می یافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی باز می گردم.و در این هنگامدر زردتابی نیمرنگ فانوس، سرکشی کوهه های بی تاب را می نگریستم.و آسایش تن و روح من در اندرون من به خواب می رفت.و شب آشفته بود

و دریا چون مرغی سرکنده پرپر می زد و بسان مستی ناسیراب بهجست و جوی لذت عربده می کشید.در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیز زندگی را به دلخواه خودیافته ام.یک چند، سنگینی خرد کنندۀ آرامش ساحل را در خفقان مرگی بی جوش،بر بی تابی روح آشفته ئی که به دنبال آسایش می گشت تحمل کردهبودم:آسایشی که از جوشش مایه می گیرد!و سرانجام در شبی چنان تیره، بسان قایقی که باد دریا ریسمانش رابگسلد، دل به دریای توفانی زده بودم.و دریا آشوب بود.

و من در زیر و فرارفت زنده وار آن که خواهشی پرتپش در هر موجبی تابش گردن می کشید، مایۀ آسایش و زندگی خود را بازیافتهبودم، همه چیز زندگی را به دلخواه خویش به دست آورده بودم.اما ناگهان در آشفتگی تیره و روشن بخار و مه بالای قایق که شب گهوارهجنبانش بود و در انعکاس نور زردی که به مخمل سرخ شنل منمی تافت، چهره ئی آشنا به چشمانم سایه زد.و خیزاب ها، کنار قایق بی قرار بی آرام در تب سرد خود می سوختند.

«! رکسانا » : فریاد کشیدماما او در آرامش خود آسایش نداشتو غریو من به مانند نفسی که در توده های عظیم دود دمند، چهرۀ او رابرآشفت. و این غریو، رخساره رؤیائی او را بسان روح گنهکاریشبگرد که از آواز خروس نزدیکی سپیده دمان را احساس کند،شکنجه کرد.و من زیر پردۀ نازک مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت ودندان هایش را از فشار رنجی گنگ بر هم فشرد.«! رکسانا » : فریاد کشیدماما او در آرامش خود آسوده نبودو بسان مهی از باد آشفته، با سکوتی که غریو مستانۀ توفان دیوانه رادر زمینۀ خود پر رنگ تر می نمود و برجسته تر می ساخت و برهنه ترمی کرد، گفت:

«! من همین دریای بی پایانم »و در دریا آشوب بوددر دریا توفان بود . . .«! رکسانا » : فریاد کشیدماما رکسانا در تب سرد خود می سوختو کف غیظ بر لب دریا می دویدو در دل من آتش بودو زن مه آلود که رخسارش از انعکاس نور زرد فانوس بر مخمل سرخ شنلمن رنگ می گرفت و من سایۀ بزرگ او را بر قایق و فانوس و روحخودم احساس می کردم، با سکوتی که شکوهش دلهره آور بود،

گفت:من همین توفانم من همین غریوم من همین دریای آشوبم که آتش صد »«! هزار خواهش زنده در هر موج بی تابش شعله می زند«! رکسانا »اگر می توانستی بیائی، ترا با خود می بردم. »تو نیز ابری می شدی و هنگام دیدار ما از قلب ما آتش می جست ودریا و آسمان را روشن می کرد . . .در فریادهای توفانی خود سرود می خواندیم در آشوب امواج کف کردۀدورگریز خود آسایش می یافتیم و در لهیب آتش سرد روحپرخروش خود می زیستیم . . .اما تو نمی توانی بیائی، نمی توانی«! تو نمی توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاریمی توانم »رکسانا!. . . « می توانم

می توانستی، اما اکنون نمی توانی »و میان من و تو به همان اندازه فاصله هست که میان ابرهائی که در آسمان«. . . و انسان هائی که بر زمین سرگردانند«. . . رکسانا »و دیگر در فریاد من آتش امیدی جرقه نمی زد.شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه های زندگی را از تو باز »نستانده اندچونان قایقی که باد دریا ریسمانش را از چوبپایۀ ساحلبگسلد بر دریای دل من عشق من زندگی من بی وقفه گردی کنی . . .با آرامش من آرامش یابی در توفان من بغریوی و ابری که به دریا

می گرید شوراب اشک را از چهره ات بشوید.تا اگر روزی، آفتابی که باید بر چمن ها و جنگل ها بتابد آب این دریا را فروخشکاند و مرا گودالی بی آب و بی ثمر کرد، تو نیز بسان قایقی برخاک افتاده بی ثمر گردی و بدینگونه، میان تو و من آشنائینزدیکتری پدید آید.اما اگر اندیشه کنی که هم اکنون می توانی به من که روح دریا روح عشق وروح زندگی هستم بازرسی، نمی توانی، نمی توانی!« رک . . . سا . . . نا »و فریاد من دیگر به پچپچه ئی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.و دریا آشوب بود.و خیال زندگی با درون شوریده اش عربده می زد.و رکسانا بر قایق و من و بر همۀ دریا در پیکری ابری که از باد به هم بر

می آمد در تب زندۀ خود غریو می کشید:شاید به هم باز رسیم: روزی که من بسان دریائی خشکیدم، و تو چون »قایقی فرسوده بر خاک ماندیاما اکنون میان ما فاصله چندان است که میان ابرهائی که در آسمان و.« انسان هائی که بر زمین سرگردانندمی توانم »

رکسانا!

«. . . می توانم

نمی توانی! »

« نمی توانی

«. . . رکسانا »

خواهش متضرعی در صدایم می گریستو در دریا آشوب بود.گر می توانستی ترا با خود می بردم »تو هم برین دریای پر آشوب موجی تلاشکار می شدی و آنگاه در التهابشب های سیاه و توفانی که خواهشی قالبشکاف در هر موجبی تاب دریا گردن می کشد، در زیر و فرارفت جاویدان کوهه های«. تلاش، زندگی می گرفتیمبی تاب در آخرین حملۀ یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیر لنگری

به خروار بر پایم بود.و خیزاب ها کنار قایق بی قرار بی سکون در تب سرد خود می سوختند.و روح تلاشندۀ من در زندان زمخت و سنگین تنم می افسرد

و رکسانا بر قایق و من و دریا در پیکر ابری که از باد به هم برآید، با سکوتیکه غریو شتابندگان موج را بر زمینۀ خود برجسته تر می کرد فریاد

می کشید:

نمی توانی! »

و هر کس آنچه را که دوست می دارد در بند می گذارد.

و هر زن مروارید غلتان خود را به زندان صندوقش محبوس می دارد،

و زنجیرهای گران را من بر پایت نهاده ام، ورنه پیش از آن که به من رسی

طعمۀ دریای بی انتها شده بودی و چشمانت چون دو مروارید

جاندار که هرگز صید غواصان دریا نگردد، بلع صدف ها شده

بود . . .

تو نمی توانی بیائی

نمی توانی بیائی!

تو می باید به کلبۀ چوبین ساحلی بازگردی و تا روزی که آفتاب مرا وترا

بی ثمر نکرده است، کنار دریا از عشق من، تنها از عشق من روزی

«. . . بگیری

من در آخرین شعلۀ زردتاب فانوس، چکش باران را بر آب های کف کردۀ

بی پایان دریا دیدم و سحرگاهان مردان ساحل، در قایقی که امواج

سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند . . .

بگذار کسی نداند که ماجرای من و رکسانا چه گونه بود!

من اکنون در کلبۀ چوبین ساحلی که باد در سفال بامش عربده می کشد و

باران از درز تخته های دیوارش به درون نشت می کند، از دریچه به

دریای آشوب می نگرم و از پس دیوار چوبین. رفت و آمد آرام و

متجسسانۀ مردم کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند

احساس می کنم. و می شنوم که زیر لب با یکدیگر می گویند:

.« هان گوش کنید، دیوانه هم اکنون با خود سخن خواهد گفت »

و من از غیظ لب به دندان می گزم و انتظار آن روز دیر آینده که آفتاب، آب

دریاهای مانع را خشکانده باشد و مرا چون قایقی رسیده به

ساحل به خاک نشانده باشد و روح مرا به رکسانا روح دریا و

عشق و زندگی باز رسانده باشد، به سان آتش سرد امیدی در ته

چشمانم شعله می زند. و زیر لب با سکوتی مرگبار فریاد می زنم:

«! رکسانا »

و غریو بی پایان رکسانا را می شنوم که از دل دریا، با شتاب بی وقفۀ

خیزاب های دریا که هزاران خواهش زنده در هر موج بی تابش

گردن می کشد. یکریز فریاد می زند:

نمی توانی بیائی! »

. . . «! نمی توانی بیائی

مشت بر دیوار چوبین می کوبم و به مردم کنجکاوی که از دیدار دیوانگان

دلشاد می شوند و سایه شان که به درز تخته ها می افتد حدود

هیکلشان را مشخص می کند، نهیب می زنم:

می شنوید؟ »

بدبخت ها

«؟ می شنوید

و سایه ها از درز تخته های دیوار به زمین می افتند.

و من، زیر ضرب پاهای گریز آهنگ، فریاد رکسانا را می شنوم که از دل

دریا، با شتاب بی وقفۀ امواج خویش، همراه بادی که از فراز

آب های دوردست می گذرد، یکریز فریاد می کشد:

نمی توانی بیائی! »

.«! نمی توانی بیائی

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.