روزگار شوم مردی که با زن مطلقه ازدواج کرد

مرد ۳۷ ساله که مدعی بود همسر و دو فرزندش او را به شدت کتک زده و از خانه بیرون انداخته اند، درباره قصه عاشقی خود به کارشناس اجتماعی کلانتری توضیحاتی ارائه داد.

کد خبر : 127134
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 اسفند 1399 - 11:07

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین” به نقل از خبرگزاری ایلنا، روزی که عاشق همسرم شدم، او زنی مطلقه بود که دو فرزند کوچک داشت، اما من جوانی مجرد بودم که هیچ گاه فکر نمی‌کردم روزی لقب «ناپدری» بگیرم و …

مرد ۳۷ ساله که مدعی بود همسر و دو فرزندش او را به شدت کتک زده و از خانه بیرون انداخته اند، درباره قصه عاشقی خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: روزی که با «مهرانه» آشنا شدم، دو دختر ۲ و ۴ ساله داشت و به دلیل اعتیاد همسرش از او طلاق گرفته بود. در همان روز‌های اول آشنایی چنان شیفته اش شدم که هیچ گاه به مشکلات آینده نمی‌اندیشیدم. اصلا برایم مهم نبود که من جوانی مجرد هستم و همسرم شش سال از من بزرگ‌تر است. خانواده ام وقتی در جریان این آشنایی قرار گرفتند و متوجه تصمیم من برای ازدواج با مهرانه شدند، در کمال ناباوری خشک شان زده بود.

پدر و مادرم نصیحتم می‌کردند که چگونه می‌خواهی با زنی که دو فرزند دارد، زندگی کنی؟ آن‌ها می‌گفتند هوس چشمانت را کور کرده است، اما من نام عشق روی این رابطه گذاشته بودم به طوری که مقابل پدر و مادرم ایستادم و تنها از علاقه عجیبم به مهرانه سخن گفتم. پدرم با چشمانی متعجب و گریان فریاد می‌زد: پسرم! آینده ات را نابود می‌کنی، بین شما هیچ وجه اشتراکی نیست و روزی متوجه اشتباهت می‌شوی که دیگر کاری از دستت بر نمی‌آید! ولی من به این حرف‌ها توجهی نمی‌کردم. همه هستی ام را به یک نگاه مهرانه باخته بودم. به همین دلیل با او ازدواج کردم و حضانت دخترانش را پذیرفتم.

آن‌ها مرا «بابا» صدا می‌زدند و من هم سعی می‌کردم هایده و هدی را مانند عزیزترین کسانم دوست داشته باشم، تا این که دخترم ژیلا به دنیا آمد و من نمی‌گذاشتم تفاوتی بین آن‌ها احساس شود. دخترانم هر روز بزرگ‌تر می‌شدند و یکدیگر را دوست داشتند تا این که ناگهان سر و کله همسر معتاد مهرانه پیدا شد و زندگی من به هم ریخت. هدی و هایده که متوجه شده بودند من ناپدری آن‌ها هستم، سر ناسازگاری گذاشتند به طوری که مادرشان نیز از آن‌ها طرفداری می‌کرد و من در واقع تبدیل به یک عروسک خیمه شب بازی شده بودم.

دخترانی که تا دیروز مرا «بابا» صدا می‌زدند، بعد از ۱۳ سال هیچ احترامی برایم قائل نبودند و روزگارم را تلخ کرده بودند. آن‌ها نه تنها ژیلا را اذیت می‌کردند بلکه رو به روی من می‌ایستادند و با گستاخی می‌گفتند تو چه کاره هستی که رفت و آمد ما را کنترل کنی؟ جسارت آن‌ها به جایی رسید که دیگر با پشتیبانی مادرشان مرا کتک می‌زدند و با دخترم بدرفتاری می‌کردند. تازه به نصیحت‌های پدرم پی بردم، اما دیگر دیر شده بود. تحمل این همه توهین و الفاظ زشت را نداشتم، ولی مجبور به سکوت بودم. زندگی برایم به جهنمی ترسناک تبدیل شده بود. وقتی به یاد عشق و عاشقی هوس آلودم می‌افتادم، با خودم می‌گفتم این حداقل تاوانی است که باید بپردازم. خلاصه این مشاجرات و کتک کاری‌ها ادامه داشت تا این که چند شب قبل، آن‌ها به شدت مرا کتک زدند و نیمه شب از خانه بیرون انداختند.

با چشمانی گریان و چهره‌ای شرمگین دست دخترم را گرفتم و به منزل پدرم رفتم. با خودم فکر کردم چگونه روز‌های زیبای جوانی ام را به خاطر یک عشق خیابانی نابود کردم و عمرم را پای دخترانی ریختم که روزی فکر می‌کردم آن‌ها را تا ابد دوست خواهم داشت. این گونه بود که بغض غریبی گلویم را فشرد و برای یافتن چاره‌ای راهی کلانتری شدم و … شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرهنگ محمدعلی محمدی (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) رسیدگی کارشناسی به این پرونده در دستور کار مشاور زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی


 

 

 

برچسب ها : ، ، ،

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

9 − 7 =