روایت شب سخت «آقاسید» و خانواده‌اش در سرما

«زندگیم را باد برد. بقیه را هم تو با خودت ببر!»

کد خبر : 60283
تاریخ انتشار : پنجشنبه 12 بهمن 1396 - 22:04

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین” به نقل از خبرگزاری ایسنا، روزنامه قانون نوشت: «آقاسید همراه با زن و سه تا بچه‌اش، سردترین شب امسال را میان سوز و سرمای زمستان در یک چادر مسافرتی جلوی در خانه‌شان کنار اتوبان آزادگان خوابید. پنج نفری گاز پیک‌نیک کوچک‌شان را جلوی چادر روشن کردند اما سوز و سرمای شب زمستان پرزورتر از آن بود که گرمای شعله‌های آبی رنگ و کوچک پیک‌نیک حتی به دست‌های‌شان برسد.

دوشنبه گذشته، صاحبخانه با مامور از راه رسید و وسایل را یکی‌یکی از داخل خانه جمع کرد و بیرون گذاشت. نه التماس همسایه‌ها و نه دعاهای زن آقاسید هیچ کدام باعث نشد صاحبخانه از تصمیمش منصرف شود. او یک هفته قبل خبر تخلیه را داده بود اما آقاسید با سه تا بچه قد و نیم قد کجا را داشت که برود؟ «ابوالفضل، اسما و آسیه» تا صبح از سرما لرزیده بودند و صورت‌های‌شان کبود شده بود. عصر روز بعد نیز شهرداری با تماس یکی از زن‌های همسایه از راه رسید و آسیه، اسما و ابوالفضل را با خودش به بهزیستی برد. حالا که ساعت هشت شب است، آقاسید دارد یکی‌یکی وسایل خانه‌اش را که روی زمین است، بار وانت بار کهنه و سفیدرنگش می‌کند تا به قول خودش باقیمانده زندگی‌اش روی زمین نماند. زیپ کاپشنش را تا زیر چانه‌اش بالا کشیده و کلاه بافتنی سیاهرنگش تا زیر گوش‌هایش آمده است. لباس‌هایش هم مانند کاپشن و شلواری که به تن دارد، تکه‌تکه پر از روغن‌های سیاهی است که روی آن ماسیده است. یکی‌یکی تکه‌های اسباب‌های روی زمین را روی دوشش می‌گذارد و کشان‌کشان تا وانت‌بارش می‌برد. قرار است پسر همسایه از راه برسد و در سوار کردن اسباب‌ها کمکش کند. وانت کوچک گنجایش اسباب‌های زندگی‌اش را که در مدت هفت سال تکه‌تکه جمع کرده ندارد. صدای تق‌تق چکش‌های پیرمرد همسایه که پی‌ در پی بر قاب آیینه‌ افتاده کنار دیوار می‌کوبد، به طور مدام می‌آید. آمده تا آیینه‌ها را از قابش جدا کند و قاب را با خودش ببرد چون داخل وانت جا نمی‌شود. آقاسید می‌گوید: «امشب دزدها می‌آیند و همه چیز را می‌برند. بگذار این بنده خدا ببرد که نیاز دارد.» چشم‌هایش پر از اشک است و یکی‌یکی وسایل‌ها را جابه‌جا می کند. روی صندلی کنار خیابان می‌نشیند و چند لحظه همه چیز را تماشا می‌کند و دوباره بلند می‌شود. حالا تقریبا تکه‌های بزرگ وسایل را کنار وانت گذاشته و نوبت به وسایل کوچک رسیده است. میوه‌هایی که دو شب قبل برای بچه‌ها خریده بود و در یخچال گذاشته بود، همه در خیابان پخش شده‌اند و حالا آقا سید اینها را می بیند و به این فکر می کند که برای روزهای آینده باید چه کار کند.

هفت سال پیش با دو بالش و تشک آمدیم تهران

آقاسید در شب سختی که پشت سر گذاشته حتی یکی کلمه هم با زنش حرف نزده که باید چه‌ کار کند. یعنی هر دو نفرشان هیچ تصویری از آینده ندارند. اصلا نمی‌دانند باید چه‌ کار کنند و کجا بروند. آقاسید وقتی می خواهد داستان زندگی اش را تعریف کند، روی صندلی چوبی سفیدرنگی که تا همین دو شب پیش کنار پنجره داخل خانه‌اش بود و حالا در خیابان است، می‌نشیند. انگار که روی صحنه تئاتر بوده و قرار است مونولوگی طولانی را بازی کند؛ آغازش با مهاجرت از تربت جام به تهران و انتهایش، پریشانی و از هم پاشیدگی زندگی ای که در این هفت سال ساخته است.

آقاسید می‌گوید: «من و زنم هفت سال پیش تمام زندگی‌مان که دوتا بالش و یک تشک بود، جمع کردیم و از تربت جام آمدیم تهران. تربیت جام پر از معتاد و موادفروش بود. دست به هر کاری می خواستیم بزنیم، آخر و عاقبتش می رسید به مواد فروشی یا این که باید از فقر و گرسنگی هر روز کاسه گدایی‌مان را به دوروبر و همسایه دراز می‌کردیم. نمی‌خواستم موادفروش باشم و بچه های مردم را معتاد کنم. زمین کشاورزی مان بی حاصل بود و همه چیز دست به دست هم داد تا به تهران بیاییم.»

خانه پشت سرش که چند آپارتمان قدیمی دو طبقه کنار هم است، نشان می دهد و ادامه می‌دهد: «این سوییت‌ها و آپارتمان ها را کنار هم می‌بینی؟ همه‌شان را با دست های خودم درست کردم. آقاهادی، صاحب آنهاست؛ همان که ما را دیروز بی خانمان کرد. هفت سال پیش با او در بانک آشنا شدم. از من خوشش آمد و گفت که بیایم و برایش کار کنم. دستم را گرفت و من را آورد اینجا و نشانم داد. سه خانه مخروبه کنار هم بود. معتادها شب و روز می آمدند اینجا و مواد می‌کشیدند و اهالی محل به تنگ آمده بودند. دو تا زمین در تربت جام داشتم که ۳۵ میلیون فروختم و دادم به آقاهادی. من بنایی بلد بودم و یکی از خانه‌ها را در یک ماه ساختم تا با فاطمه در آن زندگی کنیم اما فردای آن روز گفت می خواهم آپارتمان را اجاره دهم. ما چیزی نگفتیم و من شروع کردم به بازسازی آپارتمان کناری. دوباره همین که خواستیم داخلش زندگی کنیم، گفت می‌خواهم این را هم اجاره دهم. خلاصه من در سه سال تمام این آپارتمان ها را بازسازی کردم و در آخر یک اتاق کوچک نصیب من و سه تا بچه ام شد. گله‌ای نداشتم، سقف خانه مان خراب بود و پولی برای بازسازی نداشتم. با موکت و پلاستیک و الوارهای چوب، سقفش را ساخته بودم تا خراب نشود. سه سال آنجا زندگی کردیم. من برای ساخت خانه‌ها یک قران هم نگرفتم. چون گفتم آقاهادی هوایم را دارد، مطمئن بودم که دستم را می‌گیرد و کمک‌مان می کند اما اشتباه می کردم. در تولیدی لباسش ماه‌ها کار کردم، بدون این که حتی به من دستمزد بدهد. می گفتم همین که سرپناهی به ما داده، معرفت دارد. یک روز آمد و گفت من ۳۵ میلیون تو را نمی‌دهم و به جایش در سند دو دانگ خانه را به نامت می زنم؛ من هم قبول کردم. حتی به او نگفتم که برویم محضر و قولنامه را ببینم. همان سند کاغذی ای که به من داد، قبول کردم تا این که یک روز آمد و گفت باید از اینجا بلند شوی. باورم نمی‌شد اما یک ماه بعد رفت و از من شکایت کرد و دو روز پیش دستور تخلیه ساختمان را گرفت و ما را بدبخت کرد. هر چه خواهش و التماس کردیم که وسایل مان را بیرون نریز، قبول نکرد.»

دل بچه‌هایم خون است

آقاسید همان طور که روی صندلی نشسته، اشک می ریزد. در سیمای مردی میانسال و کوچک که تنها شانه هایش تکان می خورد و هیچ صدایی از او بیرون نمی‌آید. یاد بچه هایش افتاده و می گوید:« دل بچه هایم خون است. الان در بهزیستی چه کارشان می کنند…؟»

آقاسید سواد ندارد ومی گوید: «من بروم دادگاه باید چه کار کنم؟ تمام پولی که داشتم، هفتاد هزار تومان بود و آن را خرج خرید پلاستیک روی وسایلم کردم. حالا مانده‌ام و این زندگی که هر پاره‌اش جایی افتاده.»

اندک‌اندک شانه‌هایش خم می شود و آرنجش به زانوهایش می‌رسد، سرش را میان کف دست هایش می گیرد و می لرزد. ناگهان از جابش بلند می شود و شروع می‌کند به گشتن میان مخروبه هایی که از وسایل خانه اش روی زمین ریخته شده است. ناگهان میان وسایل آشپزخانه پایش به تکه‌ای فلز می خورد و خم می شود تا آن را بردارد. چشم‌هایش برق می زند. نگاه می‌کند و می‌گوید: «‌النگوی طلای زنمه، چه جوری تا الان کسی ندیده. چه جوری تا الان اینجا مونده؟»

لبخند و اشک با هم به صورتش می آید و دستبند را در جیبش می‌گذارد. با خودش می گوید:« خدا بزرگه» بعد دوباره روی صندلی می‌نشیند. حواس مرد همسایه پرت می‌شود و شروع می کند میان مخروبه‌ها دنبال چیزی گشتن. می‌خواهد غنیمت های بیشتری را از زندگی مرد همسایه بردارد. آقاسید انگار حالش بهتر شده. انگار که میان آن همه ناامیدی جرقه ای پیدا کرده. به موبایل همسرش زنگ می زند و می گوید:« فاطی! فاطی! طلاهات؛ طلاهاتو کجا گذاشتی. صدایی از آن طرف خط نمی آید. بعد از چند دقیقه مکث، صدای گریه زن می آید و می گوید حالت بهتر شد سید؟»

تلفن قطع می شود و دیگر صدایی نمی آید. آقاسید در سکوت شروع می‌کند به جمع کردن جعبه ابزاری که تا دیروز با آن دوچرخه ها و موتورهای مردم را درست می‌کرد. او می گوید: «من شغل آزاد دارم. دوچرخه درست می‌کنم مغازه ندارم با موتور هر جا که با من تماس بگیرند، می روم و کارها را انجام می دهم.»

مرد همسایه دوباره پیدایش می شود. می نشیند کنار آقاسید و از او می خواهد تا موکت‌های کنار دیوار را با خودش ببرد، مرد می گوید:«زندگیم را باد برد. بقیه را هم تو با خودت ببر.»

 


 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

ده − چهار =