دکتر شفیعی کدکنی علیه شاملو؟ چرا؟

یزدان سلحشور
شاعر و منتقد

کد خبر : 51487
تاریخ انتشار : پنجشنبه 30 آذر 1396 - 9:01

 

 

به گزارش پایگاه خبری ججین ، احمد شاملو متولد ۲۱ آذر ۱۳۰۴ است و پس از درگذشت‌اش در ۲ مرداد ۱۳۷۹، هر ساله، هم در سالروز درگذشت و هم میلادش، همچون دورانِ زندگی‌اش خبرساز می‌شود؛ گاهی رسانه‌ای مدافع و مبلغ دولت‌های نهم و دهم، با ذکر سخنانی از وی در مصاحبه با «فردوسی» سال ۴۵، دلیل می‌آورد که خلافِ آنچه دوستداران وی گفته‌اند، شاملو نه تنها «مردمی» نبوده که از مردم متنفر بوده و در سالروزی دیگر، دکتر ضیاء موحد، وی را بزرگ‌ترین شاعر پس از حافظ می‌خواند؛ زمانی هم می‌رسد که نامه‌ای نوشته دکتر شفیعی کدکنی بازنشر می‌شود؛ نامه‌ای که بعدها، در «چراغ و آینه» منتشرش کرده و اصلِ نامه مربوط به ماه اوتِ ۱۹۹۹ است. امسال، این متن، هم بهانه حمله به شاملو شده، هم دلیل ستیز با دکتر کدکنی و در هر دو سو، «هیجان جوانانه» بیشتر حاکم بوده تا «حکمت پیرانه»[در هر سن و سالی که گوینده یا نگارنده دارا بوده]. آنچه مشهود است نه کارنامه شاملو از عیب بری‌ است و نه کلام کدکنی[آن هم در نامه‌ای که شباهتِ بیانی و هیجانی اندکی دارد با متون علمی و بری از «برانگیختگی آنی» وی]، کلامی ابدی و ازلی‌ است. در این متن، نه قصدِ تهاجم به شاملو را دارم و نه قصد تیغ برکشیدن بر شفیعی کدکنی را. آنچه می‌نویسم تنها نگاهی دوباره به یک «متن» است و طبیعتاً، خود، محلِ نقد و البته، پاسخی به خودم که چگونه مدافع چند دهه‌ای شعر بامداد[که هر چه را که «بامداد» هم نگفت او در «نظریه‌پردازی» آن کوشید] به منتقدِ او بدل می‌شود؟

یار «امید» و مدافع «بامداد»
برخی او را، زمانی، «م.سرشک» می‌شناختند که تخلص شعری‌اش بود و نامش قرین بود با شعر شورمند و طغیانگر و خود نیز از ارکان اصحاب ثلاثه گرد اخوان که بیان‌شان در ابتدا متأثر بود از وی؛ او بود و خویی بود و م.آزرم؛ که برخی رندان، با اشاره به «م.امید» بودن اخوان، ایشان را «سه میم» شعر معاصر می‌خواندند.[«م.آزاد»، «میم منفرد» بود که در رفاقت با سیروس طاهباز شناخته می‌شد در آغاز و آل احمد هم، به کنایه و اشاره سخن گفته از این رفاقت و همکاری] اینها البته پیش از آن بود که این دانشجوی جوان، طشتِ رسوایی «غواص»‌نامی را که در رشت، نیما را پیشِ خود دو زانو نشانده بود[از باب تکریم ادبی]، از بام بر زمین اندازد با افشای این مطلب که شاهکارهای ادبی «غواص»، متعلق به حزین لاهیجی‌ است که به رندی، بیت تخلص را تغییر داده و نام خود را در آن گنجانده! این رسوایی، آن شاعر گیلک را که شاعر بدی هم نبود [اما نه به آن خوبی که حزین بود] به زمین گرم زد و نام جوان جویای نام را بر سر زبان‌ها انداخت و از آن پس، وجه دانشِ وی، چه در دانشگاه و چه در جامعه و حوزه نقد ادبی، بر وجه شعری وی سایه انداخت و حتی در بزنگاه‌‌‌‌‌‌‌ِ شهرت شاعری‌اش [که ۵۵۰۰۰ نسخه از دفتر شعرش، به یک ماه نایاب شد]، وی را دکتر شفیعی کدکنی می‌خواندند  ولاغیر.
واقعیت آن است که هر چه در مقالات یا کتاب‌های دکتر کدکنی کندوکاو کنیم [تا سال ۵۷ و حتی بعد از آن تا درگذشت اخوان در دهه بعد]، در باب معاصران، از شاملو و شعرش بیشتر سخن رفته تا از «م.امید» که همنشین بودند و شعر وی، بر شعر و بیانِ شعری کدکنی بسیار اثرگذار بوده، گرچه این تأثیر به تقلید نینجامیده چرا که هم او و هم آزرم و هم خویی، اهلِ فضل بودند و «نفر دوم در هنر» نیز پسند زمانه نبود.[با این همه در دهه‌های بعد، شد و آنچه کدکنی در متن انتقادی‌اش به شاملو، از آن به‌عنوان «تالی فاسد» یاد می‌کند، یک بخش‌اش همین است از منظرِ منِ خواننده آن متن.]
آنچه می‌یابیم در متون یادشده از کدکنی، دفاع و بزرگداشتِ شاملوست و حتی به‌عنوان اهلِ درس نیز، آنچه در دانشگاه بر زبان می‌راند و حاصلش پرورش شاگردانی فاضل است، جز این نیست و شاگردانِ بنامش نیز، در شهره شدن شاملو مؤثرند و اتفاقاً از همان شیوه استاد بهره می‌برند که منطبق کردن نقدِ مدرن بر ادبیات هزار ساله و پس از آن، تطبیقِ شعر شاملو با ادبیات هزارساله است یعنی از یک سو، پاسخگوی منتقدانِ سنتی شاملو می‌شوند و از سویی دیگر، جوابگوی منتقدانِ مدرن و رادیکال شاملو که دیگر او را چندان پیشرو و آثارش را منطبق با ادبیات آوانگارد غرب نمی‌دانند؛ دکتر تقی پورنامداریان، از نام‌های شهیر حلقه دانشگاهی دکتر کدکنی‌ است که نگارش و انتشار «سفر در مه: تأملی در شعر احمد شاملو»‌اش، در تثبیت شعر شاملو در جامعه ادبی و شناختِ بیشترِ نسلِ دهه پنجاه و نسل‌های بعد از شگردها و صنایع لفظی و معنوی به کار گرفته شده در سروده‌های او، بسیار مؤثر است؛ پس این مطلب که دکتر کدکنی می‌نویسد: «در تهران که بودم، یکی از دانشجویان علوم اجتماعی صد شماره مجله «آدینه» را برای یک مطالعه فرهنگی تحلیل رایانه‌ای کرده بود. می‌گفت: در این صد شماره، در تمام شماره‌ها – جز چند مورد استثنایی – نام شاملو آمده است و در تمام موارد با القابی از نوع «شاعر بزرگ میهن ما»، «شاعر بی‌همتای»… عناوینی که الان به یادم نمانده و راست می‌گفت.

 

عکس‌ها و تفصیلات و اخبار درباره او. اما در همین صد شماره اسم نیما و اخوان و فروغ، فقط نیما و اخوان و فروغ هستند بدون هیچ‌گونه صفت و به قول فرنگی‌ها اپیتتی epithet اما او همیشه با عنوان شاعر بزرگ قرن، شاعر بزرگ میهن‌مان و… این‌ تنها «آدینه» نیست، از روزنامه‌های حزب توده این گونه تبلیغات برای او شروع شد تا در «فردوسی»‌های آن سال‌ها که در روی جلد لقب «جاودانه مردِ شعر» به او دادند. پنجاه سال شب و روز، در وسیع‌ترین نشریه‌های سیاسی و فرهنگی، درباره شاطر عباس صبوحی اگر تبلیغ شده بود حالا جایزه نوبل را به اولاد و احفادِ شاطر عباس می‌دادند، شاملو که جای خود دارد،انتقادی به خود و حلقه داشگاهی گردِ وی است؟
البته منصف باشیم، او در مقاله‌ای در «کتاب طوس»[در سال انتشارش بین ۱۳۵۳ یا ۱۳۵۴ مرددم؛ به نسخه‌ای از آن هم دسترسی نداشتم چرا که ۳۵سال پیش در کتابخانه دانشگاه گیلان آن را خواندم] این «تالی فاسد» را نه به غلظت و بی‌پردگی امروز اما بدون اغماض پیش‌بینی کرده و نوشته بود که شعر شاملو ابتر خواهد بود و بدون وارث که چنین هم شد و آنچه اکنون به‌عنوان «شعر سپید» منتشر می‌شود در بهترین حالت «شعر منثور»ند و در بدترین حالت، «دل‌نوشته» یا چنانکه در نشریات از دوران هدایت باب شد:«قطعه ادبی»؛ یعنی نسبتی با شعر شاملو که او و حلقه دانشگاهی‌اش مدافع آن بودند، ندارند.
انتقاد، متوجه «جمع‌بندی» است نه ذکر دلایل
بیاییم این پاراگراف دکتر کدکنی را که نوشته: «‌سخن در مقایسه شعرِ شاملو و اخوان بود. اگر از مجموعه «آهنگ‌های فراموش شده‌» شاملو صرف نظر کنیم، در سراسرِ مجموعه‌های شعر او یک عبارت مبتذل نمی‌توان یافت. شاملو، مثل خاقانی، ضد ابتذال است. ولی در شعرِ اخوان نمونه‌های ابتذال را – جز در شاهکارهای حیرت‌آورِ او- بیش و کم می‌توان دید مقایسه کنیم با این پاراگراف از نامه یادشده: «اینها که گفتم همه در حقیقت «عیبِ می» بود. بگذار «هنرش» را نیز بگویم که این نامه اگر به دست کسی افتاد مرا به بی‌انصافی متهم نکند.اگر شاملو ظهور نمی‌کرد، لابد دیگرانی ما را با شعر فرنگی آشنا می‌کردند و آنچه در شعر شاملو اتفاق افتاده در شعر دیگران اتفاق می‌افتاد، چنانکه جرقه‌های خام و کم‌ثمرش در طامات‌های مدرن هوشنگ ایرانی دیده می‌شود. صدها هوشنگ ایرانی می‌توانست از راه ترجمه غلط و نفهمیده شعر فرنگی «رتوریک شعرِ فارسی» را عوض کند. شاملو رتوریک شعرِ فارسی را عوض کرد.

 

نیما تا حدی این را آهسته و با ترس و لرز انجام داده بود ولی این «فرزند زنازاده شعر» به طور لجام‌گسیخته‌ای با رتوریک شعرِ فارسی سنتی و شعر توللی درافتاد و «هوای تازه»ای وارد شعر فارسی کرد.» به گمانم اگر سراسر آثار کدکنی را بگردیم، عبارتی به این عریانی در سزا یا ناسزاگویی نمی‌یابیم، شاید فقط در تحشیه «شاعر آیینه‌ها» بیابیم که بیتی طنزآمیز را از «ابن دیلاق» نقل می‌کند تا راوی رنج خود باشد از رقیبان و حسودان. به گمانم آنچه در بازخوانی این نامه، سؤال‌برانگیز است نه تغییر نظر نگارنده است[چرا که حقِ هر تولیدکننده اندیشه‌ای‌ است که در آرای خود بازنگری کند و خودِ شاملو هم از این دست بازنگری‌ها بسیار داشته]، نه دلایلی که برمی‌شمارد[اینکه شاملو، در ترجمه‌هایش، مترجم نیست و در واقع اکثر متون درخشانی که به‌عنوان ترجمه رمان یا شعر منتشر کرده، یا در اصل، آثار درخشانی نبوده‌اند یا گاهی-حتی در حوزه شعر- شعر نبوده‌اند، آفتابی از ابر برون‌افتاده است همچنانکه برخورداری شاملو از پشتیبانی رسانه‌ای، امری مشهود است به همان اندازه که برخورداری معاصران و رقبای شعری وی-در همان حد یا حتی بیشتر-؛ با این همه، این درست است که او، هم خود اهلِ رسانه قَدَری بود و هم مدیرِ قابلی در مدیریت اخبارِ پیرامونش]، بلکه نتیجه‌گیری وی است که از ادله مشهود، نتیجه‌ای می‌گیرد که بیشتر هیجانی‌ است تا عالمانه. کدکنی در این نامه، خشمگین است؛ شاید این خشم، واقعاً متوجه شاملو هم نباشد.

او پیش از نوشتن این نامه، در دهه‌های شصت و هفتاد هم به وضعیتِ شعرِ جوان و آثار منتشرشده در نشریات ادبی، با لحنی خشمگینانه و البته منزه‌تر از متن این نامه تاخته بود؛ در این نامه هم، محورِ اصلی – به گمان من- همین است: «هم ابن‌عربی بزرگ است و تالی فاسد دارد هم شاملو در حد یکی از شعرای برجسته نسل خودش بزرگ است و تالی فاسد دارد. آثار سوء این تالی فاسد را بتدریج جامعه ادبی ما احساس می‌کند ولی هنوز مقصر اصلی یا یکی از مقصرهای اصلی را به‌جا نیاورده است. اینکه گفتم یکی از مقصرهای اصلی نظرم بیشتر به ناقدان قلابی و روزنامه‌چی‌های معاصر است، بیشتر اینهایی که صفحات شعر مجلات را اداره می‌کنند. اینها همه‌شان «شعرای ناکام»اند. یک وقتی ملک‌الشعرای بهار صفحه شعر «نوبهار ادبی» را اداره می‌کرد و نیما یوشیج جوان، شعر «ای شب» یا مثلاً «افسانه» را در آنجا چاپ می‌کرد. به هر حال، زیر نظر آدمی بود که قصیده دماوندش را و ده‌ها شاهکار دیگرش را همه در حفظ داشتند و همه به مقام شامخ او اعتراف داشتند، حتی دشمنان سیاسی او.در نسل بعد از شهریور، بعدها، «سخن» درآمد، شعرش را هم خانلری خود نظارت می‌کرد.

 

خانلری در آن زمان «عقاب» را نشر داده بود و کمتر خواننده جدی شعری بود که عقاب را یا پاره‌ای از آن را در حفظ نداشته باشد. زیر نظر چنین آدمی توللی و نادرپور و مشیری رشد کردند. بعدها، بعد از ۲۸ مرداد، امثال فریدون مشیری، اخوان و شاملو ناظران صفحات شعر مجلات بودند. بالاخره این‌ها در این سال‌ها مقدار زیادی شعر درخشان از خودشان داشتند. اخوان «زمستان» را گفته بود، مشیری «کوچه» را و شاملو شعر «باغ آینه» را… در سایه نظارت ذوق و سلیقه این گونه شاعران، نسل جوان‌تری از قبیل فروغ و آتشی و خویی و امثال آنها رشد کردند.حالا صفحه ادبی مجله فلان و مجله بهمان دست کیست؟ دست آدم بدبختی که در تمام عمرش یک سطر شعر نتوانسته است به جامعه تحویل دهد. اصلاً وزن را تشخیص نمی‌دهد. اگر می‌توانست یک عدد «کوچه» بی‌قابلیت، یک عدد «زمستان» بی‌قابلیت، یک عدد «مرگ نازلی» بی‌قابلیت تحویل مردم دهد مسلماً از زیر دست او هم در این سی‌ سال چند شاعر برجسته ظهور می‌کرد.

 

می‌بینی که تنها مقصر شاملو نیست که وزن را حذف کرده و ملاک هنر را – که باید «امری وجودی» باشد و هست – به ظاهر تبدیل به «امری عدمی» کرده است؛ در کنار او «این جانیان کوچک» به قول فروغ، این خبرنگاران روزنامه‌، که آرزوی شاعر شدن دارند و در تمام محافل خود را به‌عنوان شاعر معرفی می‌کنند متصدیان صفحه شعر مجلات شده‌اند و بسیار طبیعی است که از زیر دست آنها نیما یوشیج و توللی و فروغ و اخوانی ظهور نخواهد کرد.من شخصاً به‌عنوان یکی از این «جانیان کوچک»، با ذکر دلیل و منطقِ این جملات مشکلی ندارم اما دکتر کدکنی خود نیز بهتر می‌داند که چنین شرایطی که میان‌مایگی در هر حوزه را نه در ایران که در جهان رقم زده، نه مقصرش شاملوست نه شاعران مدرن انگلیسی‌زبان و فرانسه‌زبان و اسپانیولی‌زبان. در ایران که انگشتِ اتهام، اتفاقاً به سمتِ آموزش و پرورش و دانشگاه‌های ماست.
«پذیرفتند» اما نه چون شاملو
اینکه شاملو اگر، فرانسه را همچون خانلری می‌دانست، قصه چیز دیگری می‌شد، البته یک «فرض» است. سؤال این است که ابوالحسن نجفی و رضا سید حسینی، آیا فرانسه را در حدِ یک مبتدی می‌دانستند که آثار مدرن را نه به شکل متون قدمایی ما، که به شکلی که پیش از آن قابل پیش‌بینی نبود، ترجمه کردند؟ آیا خانلری در باب ترجمه داستان هم در «سخن»، فتوا می‌داد به تأسی به «سمک عیار» و «هزار و یک شب» و «کلیله و دمنه»؟ آیا این قصه‌ها، ادامه مخالفتِ هدایت با نیما و شیوه او نیست؟ آیا اگر بخواهیم در همان زمانه و در ایران، یک تن را نام ببریم که می‌باید مدافع نیما بود[به دلیلِ آنکه در مرکز و همراه انقلاب ادبی سوررئالیست‌ها زیسته بود] کسی جز هدایت است؟ اگر چنین نیست، آیا به این دلیل نیست که به قول شاه‌بابای مقتول در شهر ری، همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید؟ اینکه شاملو از نسلی‌ است که التزام عملی داشتند به «گفتمان کتمان» و از هر نردبانی که بالا رفتند، آن را فرو افکندند و انکارش کردند و فخر فروختند که اگر مردید به نوکردن ماه، بر بام برآیید، آیا متن و جایگاه وی را جدا از هرچه پیش‌فرض، تحتِ شعاع خود قرار می‌دهد؟ باید از دکتر کدکنی پرسید آیا سفارش گرفتن شاعر واقعاً بد است؟ اینکه شاملو از «زمانه» سفارش می‌گرفت بهتر بود یا آنکه دیگران، از حزب و ایدئولوژی و امیدها و نومیدی‌ها یا منافع شخصی، طبقاتی، ادبی یا فرهنگی خود سفارش گرفتند؟ مگر، شاعرانِ بزرگ، غیر از «زمانه»، از «چه» و «که» سفارش می‌گیرند؟ دکتر کدکنی نوشته است: «نه اخوان، نه فروغ، نه نیما، نه سپهری، هیچ‌کدام این طوری سفارش زمانه را نتوانستند بپذیرند.» چون وی را امین و دقیق در ابرازِ افکارش می‌دانم، تنها اشاره می‌کنم به همین جمله که مؤکد است بر این نکته که «پذیرفتند» اما نه چون شاملو.

نیم‌نگاه
احمد شاملو متولد ۲۱ آذر ۱۳۰۴ است و پس از درگذشت‌اش در ۲ مرداد ۱۳۷۹، هر ساله، هم در سالروز درگذشت و هم میلادش، همچون دورانِ زندگی‌اش خبرساز می‌شود؛ گاهی رسانه‌ای با ذکر سخنانی از وی در مصاحبه با «فردوسی» سال ۴۵، دلیل می‌آورد که خلافِ آنچه دوستداران وی گفته‌اند، شاملو نه تنها «مردمی» نبوده که از مردم متنفر بوده و در سالروزی دیگر، دکتر ضیاء موحد، وی را بزرگ‌ترین شاعر پس از حافظ می‌خواند؛ زمانی هم می‌رسد که نامه‌ای نوشته دکتر شفیعی کدکنی بازنشر می‌شود؛ امسال، این نامه، هم بهانه حمله به شاملو شده، هم دلیل ستیز با دکتر کدکنی و در هر دو سو، «هیجان جوانانه» بیشتر حاکم بوده تا «حکمت پیرانه»[در هر سن و سالی که گوینده یا نگارنده دارا بوده].
واقعیت آن است که هر چه در مقالات یا کتاب‌های دکتر کدکنی کندوکاو کنیم [تا سال ۵۷ و حتی بعد از آن تا درگذشت اخوان در دهه بعد] آنچه می‌یابیم دفاع و بزرگداشتِ شاملوست و حتی به‌عنوان اهلِ درس نیز، آنچه در دانشگاه بر زبان می‌راند و حاصلش پرورش شاگردانی فاضل است، جز این نیست و شاگردانِ بنامش نیز، در شهره شدن شاملو مؤثرند و اتفاقاً از همان شیوه استاد بهره می‌برند که منطبق کردن نقدِ مدرن بر ادبیات هزار ساله و پس از آن، تطبیقِ شعر شاملو با ادبیات هزارساله است یعنی از یک سو، پاسخگوی منتقدانِ سنتی شاملو می‌شوند و از سویی دیگر، جوابگوی منتقدانِ مدرن و رادیکال شاملو که دیگر او را چندان پیشرو و آثارش را منطبق با ادبیات آوانگارد غرب نمی‌دانند.
اینکه شاملو اگر، فرانسه را همچون خانلری می‌دانست، قصه چیز دیگری می‌شد، البته یک «فرض» است. سؤال این است که ابوالحسن نجفی و رضا سید حسینی، آیا فرانسه را در حدِ یک مبتدی می‌دانستند که آثار مدرن را نه به شکل متون قدمایی ما، که به شکلی که پیش از آن قابل پیش‌بینی نبود، ترجمه کردند؟ آیا خانلری در باب ترجمه داستان هم در «سخن»، فتوا می‌داد به تأسی به «سمک عیار» و «هزار و یک شب» و «کلیله و دمنه»؟

 

 

 

 


 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

چهار × چهار =