داسان کوتاه ” نوشابه خنک “
همونطور روی زمین افتاده بود ، دهانش باز مونده بود و چشمهاش سفید شده بود و رنگ به صورت نداشت اسکناس دویست تومانی هم بین انگشتان دست راستش مانده بود
پایگاه خبری “ججین”
وسط ظهر تابستون با تمام شدن مرخصی پنج روزه اش خودش را رسانده بود به پادگان ، خواست قبل از اینکه وارد پادگان بشه یک شیشه نوشابه خنک و تگری بخوره و بعد بره داخل چون تا یک هفته باید داخل پادگان می ماند .
نزدیک پادگان زیر پل یک مغازه ده متری که از طرح شهرداری جون سالم به در برده بود نوشابه کانادا دراگ های خنک و خوبی داشت . انجا را سربازها خوب می شناختند ، هم یک یخچال داشت هم انواع واقسام سیگار.
مشهدی نقی با اینکه اخلاق خوبی نداشت و مغازه اش هم خیلی تمیز نبود ولی مشتری زیادی داشت چون اون اطراف فقط یه بقالی دیگه بود ؛ که کمی از پادگان دورتر بود و تازه بدتر از همه سیگار هم نمی فروخت ! اما مغازه بزرگی بود و اجناس فراوانی داشت .
وارد مغازه شد ، مشهدی نقی رو ندید و یک سلام الکی داد تا شاید کسی جوابشو بده ولی خبری نشد خواست که برگرده که صاحب مغازه با اون صورت چروکیده و کمر خمیده رو دید ؛ دوباره سلام داد ، مشهدی نقی یه جواب خشک و خالی داد و گفت : زرد یا سیاه ، پسر با لبخندی گفت زرد باشه و خنک ، مشهدی محکم و با غرور گفت : نوشابه های مغازه من همشون سرد و تگری اند ، این رو همه می دونند جوون .
طبق عادت اول باید پول رو می دادی بعد جنس رو می گرفتی مشهدی نقی اینطوری بود این رو همه می دونستند . پسر پول روداد و مشهدی رفت سمت یخچال دومین قدم رو بر نداشته بود که یک صدای اخ از صاحب مغازه بلند شد و افتاد روی زمین و ترازو و دفتر حساب و کتابش که روی میز بود هم افتاد رو سرش ، پسر به شدت شوکه شد و رفت سمت مشهدی ، دوسه بار تکونش داد و صداش کرد مشهدی نقی چی شدی ، اهای مشتی صدامو می شنوی .
مشهدی نقی سفت شده بود مثل سنگ وهیچ تکونی نمی خورد . سرش خونریزی داشت و همونطور روی زمین افتاده بود ، دهانش باز مونده بود و چشمهاش سفید شده بود و رنگ به صورت نداشت اسکناس دویست تومانی هم بین انگشتان دست راستش مانده بود و رهایش نکرده بود . دو نفر وارد مغازه شدن با دیدن صحنه سریع رفتن سراغ صاحب مغازه ، انها از پسر پرسیدن چی شده؟ پسر که شوکه شده بود ، نصفه نصفه گفت : خواست بره برای من یه نوشابه بیاره که یه دفعه افتاد والا من کاری نکردم .
با استفاده از تلفن مغازه با کلانتری تماس گرفتند و مامور کلانتری بعد از ده دقیقه رسید و تا اون موقع هم محل کلی شلوغ شده بود و امبولانس هم امده بود ؛ مامور کلانتری بعد از نوشتن صورت سانحه اجازه داد تا مشهدی نقی را با امبولانس ببرند وهمینطور دستور بازداشت پسر را صادر کرد .
به یک باره صدای بلندی از داخل امبولانس خارج شد و پرستار به بیرون دوید ، همه رفتن سمت امبولانس و انها هم با ترس از اطراف امبولانس دور شدن و مشهدی نقی از امبولانس خارج شد . پسر که از داخل ماشین کلانتری این صحنه را دید گریه اش گرفت وبا صدای بلند گفت : من نوشابه نمی خوام و… .
بعد از چند دقیقه همه از اون شوک اولیه خارج شدند و دور مشهدی جمع شدن و حال واحوال اورا جویا شدن و به شوخی می گفتند : مشهدی عزراییل رو هم با اخلاق بدش ترسونده ، مشهدی هم با تندی ؛ سریع همه رو از خودش دور کرده و رفت داخل مغازه .
همینطور که داشت ترازو و دیگر وسایل رو از روی زمین بر می داشت مامور کلانتری به همراه پسر وارد مغازه شد و از مشهدی نقی پرسید : شما از این پسر شکایتی دارید ؟ مشهدی با دقت یک نگاهی انداخت و با لبخند گفت : خیر من شکایتی ندارم ، تازه یک نوشابه هم به این پسر بدهکارم .
مامور کلانتری هم کارهایش را کرد و محل را ترک کرد . پسر همینطور که داشت یک نوشابه کانادا دراگ خنک و تگری می خورد با خودش گفت : اخیش …… یکباره مشهدی گفت : به این هم میگن پرستار حتی یه دستمال هم دور زخم سر من نبسته ، پسر به شوخی گفت : خب اونها فکرکردن شما فوت کردید .
نه پسر جون مردن چیه من یک لحظه هواسم پرت شد و بعد خوردم زمین ؛ پسر با تعجب گفت : واقعا عجیبه هر کس دیگه ای بود الان کلی تغییر کرده بود و به قول معروف راه کعبه گرفته بود . مشتی خیلی جدی گفت : اره مکه پول می خواد ، انشاالله تا سال بعد ثبت نام می کنم فعلا پولم کمه …….
برچسب ها :ججین ، داستان ، داستان کوتاه ، فدق ، نوشابه ، نوشابه دراگ ، کتاب
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰