به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، نوشین زرگری طنز نویس
چرا ازدواج میکنیم؟! برای اینکه همدم و همپا داشته باشیم و تا آخر عمر در خوبی و خوشی و در سختی و بیماری کنار هم باشیم؟ خیر اشتباه کردید. ما ازدواج میکنیم تا چهار روز بعد سر مهریه کارمان به کندن گیسهای همدیگر بکشد و طلاق حاصل کنیم. ما ازدواج میکنیم تا یکنفر را داشته باشیم که به جای اینکه رازهایمان را به او بگوییم، از او مخفی کنیم. ما ازدواج میکنیم تا در شب عروسی چشم همه را با کارهای عجیب و محیرالعقول از کاسه دربیاوریم و به هنگام رفتن به خانه چند صد جفت چشم بدوزیم داخل گونی و با خود به خانه ببریم. مراسم ازدواج هرچقدر عجیبتر، تعداد چشمهای از کاسه درآمده بیشتر. اولها اینجوری بود یک مراسم میگرفتند که در بین فامیل زندگی مشترک مشروعیت پیدا کند؛ حالا خیلی هم مهم نبود عروس کدام آرایشگاه رفته یا غذا چی بوده. اما الان ازدواج میکنند که دقیقا همه مردم شهر بدانند چندمیلیون پول آرایشگر دادهایم و همگی از دیدن یک شتر درسته بریان در وسط میز حیران شوند. ایدهها روز به روز کارتونیتر میشوند. میروی عروسی میبینی عروس و داماد با کالسکه سیندرلا وارد مراسم شدند و نمیدانی باید دقیقا آن وسط چه کار بکنی تا مناسب شرایط باشد و مثل موشهای سیندرلا بالا و پایین بپری و تبریک بگویی مثلا. کمکم با هواپیمایی که دستهگلهای فراوانی به آن چسباندهاند، وارد میشوند یا داماد روی قالیچه پرنده نشسته و عروس درون یک بالن گُلگُلی و در بین هوا و زمین به هم میرسند و حلقه را دست هم میکنند. شبیه فیلمهای علمی- تخیلی شده این جشنها. وقتی داری دایناسور بریان سق میزنی، میبینی یکهو داماد دو بال درآورد و عکسهای مخصوص را بین میهمانان پخش کرد. حالا بماند که از بس خرج میکنند، بالهایشان کنده میشود و هواپیما تبدیل به کدو میشود و دو روز بعد باید روی زیلو بنشینند و به «چه کنم چه کنم» بیفتند. بعد تا یکسال- البته اگر تا حالا طلاق نگرفته باشند و همدیگر را ناکار نکرده باشند- مینشینند فیلم عروسی خودشان را روزی پنجهزار بار نگاه میکنند و تازهعروس به تازهداماد میگوید؛ «ببین این دختر “خانم تکانهای” مثل گاو میخورد، خوب شد فیلمبردار درحال خوردن دُم شتر شکارش کرد، بعد ایکبیری برای من کلاس میگذارد که من فقط آب آواکادو میخورم، بدبخت. نه عزیزم؟» تازه داماد: «آره عشق رویایی من، این مهندس فشلزاده را ببین، مثل گوریل افتاده روی باقالیپلو، زیرآبش را باید بزنم». «بزن عزیزم، بزن». دو روز بعد عشق رویایی و عچقش همدیگر را سر اینکه مادر این در جهیزیه «سرخ ُن پایه صندلی» نگذاشته همدیگر را مثل ببر پاره میکنند و سریع همگی قراری زیبا در دادگاه خانواده میگذارند و تمام آن «نایس و کول» بودنها، زمزمهها، عشقها، دود شده به آسمان رفته و پدر داماد را میبینی که با قمه افتاده دنبال پدر عروس و مادر عروس با ساطور افتاده روی مادر داماد و فنون شائولین را روی هم پیاده میکنند تا این زوج خوشبخت به خوبی و خوشی از هم طلاق بگیرند. مادر داماد عربده میزند؛ «دختر شما عکس باقالیپلوی من را در اینستاگرام لایک نمیکند، نکند فکر کردهاید ما خریم؟ چطور عکسهای مادر خودش را که دو زار نمیارزد، دوثانیه بعد لایک میکند؟». عروس نعره میزند؛ «آن باقالیپلوهای تو را سگ نمیخورد، فکر کردهای من عروسهای دیگرت هستم که آشغالهای تو را لایک کنم؟ همینکه فالوت کرده بودم، در این مدت از سرت هم زیاد بود». مادر عروس یقه میدرد که «مگر پسر شما، بگو یک دونه، کامنت تا حالا زیر عکس گربه من گذاشته، برو، برو ببین داماد بزرگهام چه قربان صدقهای میرود برای جورجی، با بیلیاقتها وصلت کردهایم دیگر، حقمان هم همین است، ای خاک بر سر من». داماد کم نمیآورد و رگ گردنی میشود و مثل غول هره میکشد «آن داماد بزرگهات را میگویی؟ تف! مردک حیوانستیز خودشیرین. او اگر میفهمید گربه چیست که دختر شما را نمیگرفت. نگذارید دهنم را باز کنم». حرفها کمکم نامفهوم میشوند و دو خانواده مثل گربههای جنگی به جان هم میافتند و هرکس فن مخصوص استاد بزرگ را پیاده میکند و جو معبد شائولین حکمفرما میشود. فقط حیف که در این میانه کسی نیست از این «هپیاند» فیلم بگیرد بچسباند به فیلم عروسی. اسمش را هم بگذارد «فیلم خوشبختی در معبد شائولین».
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰