عصر جمعه

تنم به تن کسی خورد طبق عادت سریع عذرخواهی کردم طرف برنگشت همونجوری که می رفت ومسیرش رو ادامه دادفریاد کشید جلوتونگاه کن مگه عاشقی  لبخندزدم وتودلم بهش گفتم یکم دیگه مونده ازفردامنم میشم مثل شما وحواسم دیگه پرت نمی شه

کد خبر : 20939
تاریخ انتشار : جمعه 23 تیر 1396 - 9:37

 

به نام خدا

 

 

عشق هرگزفراموش نمی شود ممکن است گاهی کوچک شود،خردشودویابه کم رنگ ترین حالت ممکن درایدولی هرگزازبین نمی رود.درگوشه ای ازذهن یادرتکه ای ازقلب باقی می ماند.رهایت نمی کندوپس ازسالهادریک زمانی شایدهم دریک مکانی به سراغت می­اید.تواحساسش میکنی،دلتنگی ،حسادت ،افسوس وکمی غم همراه هرروزتوهستند.هنگام باریدن باران درکوچه درخیابان؛ به یادش می­افتی تجسمش می­کنی،یک لبخند یاغمی ازاردهنده وادامه می­دهی،ادامه می­دهی بدون او. خیابان،باران وعصرجمعه رادوست ندارم چون به یادش می­افتم.

جمعه های زیادی رارفتم به محل زندگی اش وانجاپرسه زدم که شایدبازببینمش حتی شده ازدور صدهاباروشایدهم بیشتر؛روزهای دیگرهم می­رفتم اماجمعه­هاجوردیگه ای تمام می­شدکاشکی که جمعه هیچ عصری نداشت.

دران زمان کوتاه که به اومی­اندیشی ازخودمی­پرسی چه  کارمی­کند؟کجاست؟به توفکرمی­­کند؟پس ازان ثانیه های اتفاق آهی می­کشی ازاعماق وجود ونفس کشیدن ر­ا ادامه می­دهی دیگرعادت کرده ای ،به راستی چرانمی­توانم پس ازسال هافراموشش کنم شایدچون او درجان من جای گرفته، بامن بزرگ­ شده­ رشدکرده،درهمه­جامراهمراهی کرده من بارها خواسته­ام فراموشش کنم ولی هرگزنتوانسته­ام امکان نداردعشق رانمی­توان فراموش کرد،نمی­توان

شب خوابش رادیدم به درستی نمی­توانستم صورتش راببینم اماخودش بودحسش می­کردم کنارمن  بودزیردرختی تناور نشسته بودیم شاخ وبرگ های پهن درخت بسیارزیبابود درخت درون خانه رشدکرده بودوانقدرخوشبوبودکه بویش مانندنداشت درکناردرخت پنجره ای بازوجودداشت که ماه بانورمهتابش به درون خانه هجوم اورده بوداولبخندمی زدوبرایم قصه می­گفت لباسی زیبابه تن داشت سفیدوقرمزدورنگی که خیلی دوست داشت ومن محصور تماشای اوفقط نگاهش می­کردم نمیتوانستم تکان بخورم وسعی می­کردم که پلک نزنم تانکندلحظه ای ازدیدنش غافل شوم .

 یکباره درخت شعله­ ورشد و اتش همه ی خانه رافراگرفت نمیتوانستم تکان بخورم نمی­دانم چه شد نورماه اورادربرگرفت وباخودبرد گرمای شعله های اتش راحس می کردم ؛یکباره ازخواب بیدارشدم ساعت سه صبح بودچه خواب عجیبی بازبه سراغم امده بودولی این بارخیلی تاخیرداشت شایدهفت ماه یاهشت ماه پیش بودکه خوابش رادیده بودم.لیوان اب بغل رخت خوابم راسرکشیدم ؛همه جورخواب دیده بودم امااین یکی خیلی عجیب بودوکمی هم زیبا.

صبح دیربیدارشدم مثل هرروزتعطیل دیگری؛اماامروزفرق می کند. حواسم نیست نمی شنوم مادرم چه می گوید،در فکرخواب دیشب هستم به خودم می گویم که چه قدرعجیب بود!پدرم که سرسفره صبحانه نشسته روبه من کردو گفت چی عجیب بود؛فکرکنم یه کمی بلندفکرکردم ازپدرم پرسیدم تعبیراتش گرفتن درخت توی خواب چیست­؟مادرم هم تااون موقع دیگه نشسته بودکنارماواو گفت که تعبیرش خسارت دیدن است…

خسارت؛ دیگه یعنی ازاین هم میخواهد بدتربشه .خیلی وقت بودکه می خواستم فراموشش کنم اماهیچ وقت نتوانستم ،سخته برایم خیلی سخته امااین کاررومی کنم همین امروزهمین امشب توی همین عصرجمعه.

تصمیم گرفتم عکس اورانابودکنم تا به کلی ازیادم برود. برایم دشوار بودولی بایداین کاررامی کردم دیدن عکسش به وسواس تبدیل شده بودبایدخلاص می­شدم باید رهایش می­کردم .عکس زیادباکیفیتی هم نبودچون ازروی موبایل چاپ کرده بودم ،چه اهمیتی داشت همین بی کیفیتش هم کارخودش رامی­کرد.یک موبایل ساده ترخریدم تمام اشیایی راکه اورایادمن می­انداخت ازخود دورکردم طی راه فراموشی که برای خودم کشیده بودم ازبین بردن عکس اخرین کاربود.

درتنهایی دلبسته شده بودم ودرتنهایی هم بایدرهایش می کردم خیلی دوست داشتم درباره اش باکسی حرف بزنم ولی هیچ وقت نتوانستم وقتی حواسم نبودیاتولاک خودم بودم حتماکسی پیدامی­شدکه بگوید اهای مگه عاشق شدی خیلی دوست داشتم که بگویم اره من عاشق شدم ولی نتوانستم ،نمی شد دهانم بسته می ماند،بیشترغرق می شدم بایدخودم رارهامی کردم حالم اصلاخوب نبود.عکسش رابرداشتم وبه خیابان رفتم.

هوای یخ بسته اذرماه خیلی سرد بود باران یابرف نمی امد ولی بادخیلی سردی می وزید نزدیک غروب حسابی خودم راپوشاندم وبیرون رفتم ازخانه که دورشدم عکس رادردستم مچاله کردم وتندوتند راه می رفتم کوچه وخیابان خیلی شلوغ نبود تواین سرمای استخوان سوز فقط افرادی که مجبوربودندبیرون بودند.حواسم نبودوتنم به تن کسی خورد طبق عادت سریع عذرخواهی کردم طرف برنگشت همونجوری که می رفت ومسیرش رو ادامه دادفریاد کشید جلوتونگاه کن مگه عاشقی  لبخندزدم وتودلم بهش گفتم یکم دیگه مونده ازفردامنم میشم مثل شما وحواسم دیگه پرت نمی شه خداکنه فراموشش کنم ودیگه تنم به تنه کسی نخوره، خداکنه .

عکس رابه قدری محکم فشرده بودم که حجم عکس دردستانم ناپدید بود به خیابان اصلی رسیدم قصدکردم که بااتوبوس تا یک مسیری بروم وپیاده برگردم اغلب این کاررامی کردم ودرمسیر برگشت موسیقی گوش می دادم خودم رابه ایستگاه رساندم خواستم بشینم ولی صندلی های اهنی ایستکاه انقدر سرد بودکه نشد بشینم.غروب شده بود و باز آن احساس عجیب عصرجمعه به صورت ناجوانمردانه ای مراشکنجه می ­داد.

مردی تاکمرداخل سطل زباله کنارایستگاه اتوبوس فرورفته بودوپلاستیک جمع می کرد.من تکیه دادم به میله افقی ایستکاه و منتظررسیدن اتوبوس شدم او وگربه ای که دنبال غذا بود ر­ازیر نظرداشتم وقتی ازداخل سطل بیرون امد دیدم پسری است در حدود هفده ،هجده ساله صورتی کاملاکثیف هم نداشت اصلاح کرده بود ،دستانش کاری وزمخت شده بود و هرچه بودحالش که ازمن خیلی بهتربودچون زیرلب اهنگی رازمزمه می کردیه اهنگ محلی بودمن متوجه نمی شدم،ریتم شادی داشت برایم عجیب بود دراین سرما،کاری به این سختی!عجب حال خوبی، به جزتمام ادمهایی که توانسته بودندفراموش کنندومن به انهاحسودیم می شدبه پسرپلاستیک جمع کن هم حسودیم شد.

خیابان اصلی کمی شلوغ ترشده بودمردی که ازکنارسطل اشغال می گذشت باعث فرارگربه شدولی گربه بازبرگشت غذای چرب خوبی نصیبش شده بود.ده دقیقه ای می شدکه انجابودم زنی به همراه بچه اش ازراه رسیدوروی صندلی های ایستکاه نشست با پالتوبلندش سرما راحس نمی کردوموهای دخترش راکه روی زانویش نشسته بودبه زیرکلاه دخترک هل می­داد.پسرپلاستیک جمع کن کارش تمام شده  وکیسه اش کاملاپربودیه کناری ایستاده بودوداشت هم زمان سیگارمی کشیدوباموبایلش به کسی که ان طرف خط بودمی گفت:نیسان روبیارکنار پارک جاوید من اونجاهستم

 مردی لاغراندام امدوبه وسیله­ی تکه کارتونی که همراه داشت نشست روی صندلی ،من مثل ان پیرمردانقدرمسلح نبودم اماکاملاسرگرم بودم یکجاماندن باعث رفتن سرمادرجانم شدویکمی حرکت کردم وباعکس درمشتم بازی می کردم به فکرم رسیدکه عکس راهمین جارهاکنم اتوبوس پشت چراغ قرمزایستاده بود ودرحال رسیدن به ایستگاه بود رفتم جلوتروکاغذمچاله شده راداخل کیسه پسرک انداختم سیگارروگوشه لبش نگه داشت وکیسه اش رابه دوش گرفت ورفت اتوبوس رسیدسوارش نشدم نمیتوانستم نفس بکشم حال غریبی بهم دست داد وروی صندلی یخ بسته ایستگاه نشستم وباچشمانم پسررادنبال  کردم

پاهایم سست شده بودزانوهایم توان نداشتندنمی توانستم تکان بخورم مثل اون روز،همون روزکه گفت متاسفم ببخشید.سرمارااحساس نمی کردم سکوت بودهیچی نبودحسی نداشتم فقط یادم اومدکه اون روزتوی خیابون دیدمش وبهش گفتم چه حسی نصبت بهش دارم واو لبخندزدوگفت متاسفم ببخشید.کمی به خودم امدم ازدورانداختن عکس پشیمان شدم ولی اون پسرازدیدخارج شده بودسریع به ذهنم رسید”کنارپارک جاوید”اره خودشه همین روگفته بودسریع خودم رورساندم به پارک پسرروپیدا کردم …

عکسش رونگه می دارم تااخرعمرم بهش نگاه می کنم تااخرعاشقش می مونم .عصرهای جمعه انقدرهاهم بدنیستندغروب های جمعه برای کسانی که میخواهنددل بکنند سخته زجراوره ولی برای عاشق ها اونهایی که دیگه عهد بستن که تااخرش باشند وعاشق باشن اصلاسخت نیست وخیلی هم دلپذیره؛ باران،خیابان وعصرجمعه رادوست دارم وانتظارش رامی کشم ،انتطارش رامی کشیم من واوباهم تااخرعمر

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

پانزده + بیست =