به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، همه شاگردها در کلاس نشسته و چشم دوخته بودند به جای خالی دهخدا. ظریف در گوش جهانگیری گفت: «میگن قراره مدرسه دچار یکسری تغییرات بشه» این را که گفت، زیر چشمی به بنسلمان نگاه کرد.
بنسلمان لبخند شیطنتآمیزی زد و با انگشت اشارهاش دو بار زد روی یکی از عکسهای خانوادگی ترامپ. ناگهان صدای فریادهای شادی از بیرون کلاس شنیده شد.
کیمجونگاون از پنجره کلاس برای شاگردها دست تکان داد. آنگسانسوچی تیر و کمانش را برداشت و با سنگ زد میان پیشانی کیمجونگاون. بارزانی به جایزه نوبل صلح سوچی که زیر میز بود اشاره کرد و گفت: «با اون بزنش، دردش بیشتره». گاندی با لوندی خاصی کتفش را از زیر ردایش بیرون انداخت و گفت: «خبری در راه است»؛ سپس گوشه لبش را گاز گرفت. قاضیپور همانطور که گلابیهایش را زیر کتش پنهان کرده بود از عارف پرسید: «اینا شاگردای جدیدن؟ گلابیهای منو نخورن یه وقت!» عارف پاسخ داد: «بوی تغییر ز اوضاع کلاس میشنوم».
غرضی آه کشید و گفت: «اگه دهخدا زنده بود میگفت به جای تغییر بگو دگرگونی!» روحانی گلویی صاف کرد و گفت: «من به نام مبصر کلاس این نوید را به شما میدهم که دگرگونیهای بسیاری در راه است» ابتکار پرسید: «یعنی میتونیم مبصر خانوم هم داشته باشیم؟» روحانی آب دهانش را فرو داد و گفت: «نه دیگه تا این حد!» کواکبیان به ابتکار گفت: «باید گام به گام باشه». این را گفت و زیر چشمی به بنسلمان نگاه کرد. بنسلمان گفت: «ما هم میخواستیم گام به گام بریم اما چون در زبانمون حرف گ نداریم مجبور شدیم کام به کام بریم!» هنوز صدای کف زدن و هورا کشیدن از بیرون کلاس شنیده میشد. ناگهان در کلاس باز شد و مدیر مدرسه در چارچوب در پیدا شد و گفت: «همانطور که شاگردهای گرامی میدانند، در آخرین دوره کلاسهای ما جناب دهخدا به سبب مشکلات عصبی دار فانی را وداع گفت و روح از کالبد ایشان بیرون رفت اما ما توانستیم با کمک برترین پزشکان و جادوگران روح او را احضار کرده و دوباره استخدامشان کنیم». سپس روح دهخدا همانطور که روی ویلچر نشسته و سُرم به بازویش داشت در کلاس پیدا شد.
هاوکینگ با صدای کامپیوتریاش گفت: «ولکام تو گروپ!» روح دهخدا تا چشمش به شاگردها افتاد با خشم به مدیر گفت: «شما که گفتی کلاس دچار دگرگونی شده؟ پس کو دگرگونیات؟ اینا که همون شاگردای پیشینن! تازه کلاس شلوغتر هم شده که!» کارل مارکس گفت: «دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ، ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ!» دهخدا با کلافگی به مارکس گفت: «ور نزن بابا!» سپس رو کرد به گاندی و پرسید: «شما چرا لباست اینقدر بازه؟ نکنه گاندیای؟» گاندی لبخند زد و گفت: «بله، گاندیام» بقایی از گاندی آویزان شد و گفت: «من و مشایی سرِ گاندی قرار ملاقات داریم». دهخدا فریاد زد: «از روی سر گاندی بیا پایین بچه!» احمدینژاد گفت: «جناب دهخدا چقدر پرخاشگر شدن! شما با این اخلاقت ما رو به گاندی معرفی نکنیا!» روحانی مانند راویهای قصهها سوی دوربین چرخید و رو به آن گفت: «بله بچههای عزیز! پس همانطور که میبینید کلاس دچار دگرگونیهای زیادی شده». روح دهخدا پوف کرد و چشم دوخت به سرُمی که انگار هیچوقت پایان نمییافت…
حسن غلامعلیفرد / روزنامه قانون
telegram.me/jajinnews
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰