به گزارش پایگاه خبری ججین ، نوشتن درباره تیمساری که تا آخرین لحظه زندگیش سلطنت را تنها راه حکومت در ایران می دانست، کمی دشوار است. شور سلطنت طلبی، به طور عجیبی در وجود او موج می زد و در تمام ابعاد زندگیش نمود پیدا می کرد، آن قدر که حتی در نام باشگاه ورزشی که تاسیس کرد نیز هویدا شد، تا نام «تاج» با تاریخ یکی از مهم ترین تیم های فوتبال پایتخت، برای همیشه سنجاق شود.
وقتی پیشنهاد این سوژه به من داده شد، تصور می کردم سوژه ای همانند سایر سوژه ها را پیش رو دارم، اما تصورم غلط بود و نوشتن درباره مردی که باشگاه تاج را که امروز به نام استقلال می شناسیم، پایه گذاری کرده است، سخت تر از آنی بود که تصور می کردم. این سختی آن جایی نمود پیدا کرد که زندگی سیاسی تیمسار ورزش دوست را به من سپردند. هر چه در خاطرات و روایت های مردان دربار پهلوی جست و جو کردم، نکته دندان گیری توجهم را جلب نکرد. همه جا روایاتی شبیه به هم وجود داشت که ارزش چندانی نداشتند.
پرویز خسروانی، مهره مهمی در دربار پهلوی شمرده می شد، از آن جهت که سال ها آجودان مورد اعتماد محمدرضا پهلوی بود و در مهم ترین برهه های تاریخی دوران پهلوی دوم، در قلب دربار حضور داشت. به بیراهه نرفته ام اگر بگویم او جعبه سیاه بخشی از دربار ایران در حساس ترین روزهایش بوده است. در میان خاطرات و روایت های تاریخی سرگردان بودم که از طریق یکی از دوستان، به تنها گفت و گویی که از پرویز خسروانی وجود داشت، دست یافتم. گفت و گویی از مجموعه تاریخ شفاهی، که به همت دانشگاه هاروارد انجام شده بود.
درواقع این آخرین و تنها گفت و گویی است که توسط حبیب لاجوردی با او انجام شده است. این جا دیگر تیمسار خسروانی معروف، آجودان نزدیک و مورد اعتماد شاه سابق ایران، پیرمردی تنها در لندن است. دیگر از آن جلال و جبروت روزهای جوانیش، تنها خاطراتی باقی مانده است که تک به تک آن ها را روایت می کند.
به خوبی مشخص است که خسروانی هرگز نمی توانسته تاریخ نگار منصفی باشد، چرا که در تمام طول مصاحبه بیش از آن که روایتگر خاطراتش باشد، به نوعی در مقام وکیل محمدرضا پهلوی نشسته بود و در بازگو کردن هر ماجرایی که در آن نقش داشته، گریزی هم به شاه و ملکه ایران می زند و تلاش خود را به کار می گیرد تا اشتباهات آخرین شاه ایران را در رفتار و کردار دیگران جست و جو کند.
در هر صورت، این گفت و گو از هر لحاظ ارزشمند و جالب بود و خاطرات خواندنی را در دل خود داشت. از همین رو تصمیم گرفتم به جای روایت زندگی سیاسی پرویز خسروانی، خاطراتی که در آن سال از زبان خودش بیان کرده است را در قالب گزارشی که پیش روی تان است، بنویسم.
ماجرای فرار از تهران
سلطنت طلبی که کفر شاه را درآورد
پرویز خسروانی یکی از نامهایی است که محمد مصدق در دادگاه های پس از کودتا، چندین بار بر زبان آورد. این در حالی است که خسروانی می گوید در روز کودتا به دستور مصدق، در زندان بوده است. این ماجرا اما به ماه ها پیش از کودتا باز می گردد؛ به ۹ اسفند ۱۳۱۱.
زمانی که شاه در مقابل مصدق خود را شکست خورده می دید و تصمیم داشت تا کشور را با نخستین دولت ملیش رها کند و به خارج از کشور و کنج تنهایی خویش پناه ببرد. اما این برنامه ای بود که شاه جوان برای خود ترتیب داده بود، اطرافیانش خواب های دیگر برای او دیده بودند.
خسروانی می گوید ساعت ۱۲ شب نهم اسفند، علیرضا پهلوی، برادر شاه تلفنی به او خبر سفر شاه را داده است و از او طلب یاری کرده است تا به هر ترتیبی شده اجازه ندهند تا محمدرضا پهلوی در حالی که مصدق در اوج قدرت است و حامیانش خیابان های تهران را فتح کرده اند، کشور را ترک کند. آن ها به خوبی می دانستند این سفر می تواند معادلات را بیش تر از این به نفع مصدق پیچیده کند و طومار سلطنت را درهم بپیچد.
با تماس علیرضا پهلوی، خسروانی که آن زمان درجه تیمساری داشت، شبکه هایش را فعال کرد. جلسه ای با حضور پنج نفر تشکیل شد و در عرض دو ساعت، تصمیماتی را اتخاذ و اجرایی کردند که توانستند جلوی خروج شاه از کشور را بگیرند.
نتیجه آن جلسه دو ساعته، طرح یک تجمع بود. تجمعی از هواداران شاه در مقابل سعدآباد. خسروانی و همراهانش همه توان خود را به کار گرفتند و بیش از هر چیز، بر روی اعضای کلوب جوانان باشگاه تاج حساب کرده بودند. خسروانی می گوید ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که به دبیرستان البرز رفت و زنگ دبیرستان را به صدا آورد. همزمان گروهی دیگر به دبیرستان فیروز بهرام رفته بودند. بدین ترتیب، جمعی از دانش آموزان را بسیج و راهی کاخ شاه کردند. در این میان نیز اعضای کلوب جوانان باشگاه تاج، در حالی که پرچم های ایران را در دست داشتند، به تجمع پیوستند. بدین ترتیب تجمعی سازمان یافته از سوی درباریان، مقابل کاخ شکل گرفت. تجمعی که به نوعی نمایش قدرت برای مصدق هم محسوب می شد واز سوی دیگر، دربار اعلام می کرد شاه به درخواست مردم، در کشور مانده است.
به نظر می رسد درباریان نمی خواستند در فتح خیابان ها از مصدق عقب بمانند. به هر ترتیب نقشه موثر افتاد و شاه با حضور در تجمع اعلام کرد از تصمیم خود صرف نظر کرده است. همه پراکنده شدند، اما خسروانی و گروهی از اعضای باشگاه تاج موضوع را تمام شده نمی دانستند.
مشخص است که خسروانی، شاه را ضعیف تر و شکست ناپذیرتر از دیگران می دید، چرا که با وجود سخنرانی شاه، همچنان محل تجمع را ترک نکرد و همراه با جمعی، در مقابل کاخ همچنان بست نشستند. همه این ها را خود خسروانی روایت می کند و می گوید: «شاه وقتی فهمید ما هنوز نرفته ایم، مرا به کاخ خواست و گفت: تجمع را پایان دهید، من به خارج نمی روم.»
به نظر می رسد خسروانی همچنان بر خواسته هایش پافشاری کرده که شاخ درخواستش را تبدیل به دستور نظام کرده، اما خسروانی همچنان بر حضور در محل اصرار داشته است. اینجا بود که شاه با عصبانیت مکی را مخاطب قرار داده و گفته: «بروید به دکتر مصدق بگویید کاری کردی که حتی یک سرگرد هم از من حرف شنوی ندارد.»
ماجرای بازداشت خسروانی هم به همین تجمع باز می گردد. ساعت شش صبح، او و کسانی که مقابل کاخ بودند، به دستور مصدق بازداشت شدند تا تمیسار جوانی که توانسته بود جلوی خروج شاه از کشور را بگیرد، در حساس ترین روزهای سال ۱۳۳۲ در زندان باشد.
شعبان خیلی هم با مخ بود
می گوید شعبان جعفری را در تجمع مقابل کاخ دیده بود. اما او جزء افرادی بود که با هماهنگی علیرضا پهلوی به تجمع پیوسته بودند. به روشنی مشخص است که دربار پهلوی به خوبی از مهره های ورزشی برای تحقق برنامه هایش بهره جسته است. یکی زورخانه ها را بسیح کرده و دیگری کلوب جوانان تاج را. از سنتی ترین ورزشکاران که در زورخانه ها میل می زدند، تا مدرن ترین جوانانی که در کلوب های تاج، شب هایشان را با بیلیارد و بولینگ سر می کردند.
مشخص است که خسروانی توجهش بر قشر مدرن معطوف بود و ترجیح می داد به جای گود زورخانه ها، در کلوب های مدرن وقت بگذراند. اما صحبت هایش درباره شعبان بی مخِ تاریخ کودتای ایران هم قابل توجه است. وقتی صحبت از او به میان می آید، می گوید: «شعبان بی مخ نبود، اتفاقا خیلی هم با مخ بود.»
وقتی از او می پرسم چرا شعبان بی مخ صدایش می کردند، می گوید: «والله برای جسارتش. در بعضی مواقع چنان شهامت و جسارتی دارد که به او بی مخ می گفتند.» برای پیرمردی که دل درگروه سلطنت داشت، پاسخ عجیبی نیست. شعبان برای مردمی که نخستین دولت ملی را تجربه کرده بودند و سرنگونی نخست وزیر قانونی را دیده بودند، بی مخ بود، ولی برای مردی که برای حفظ سلطنت، حتی از دستور شاه هم تمرد می کند، فردی جسور و با شهامت می شود. هر چه باشد به مدد همین شعبان بی مخ ها بود که شومی کودتا به ثمر نشست و خسروانی از زندان آزاد شد. خودش می گوید روز ۲۸ مرداد سوار بر تانک به منزل مصدق رفته است.
اگر در ۲۲ بهمن هم اندازه ۱۵ خرداد می کشتیم، انقلاب پیروز نمی شد
پیرمرد رک سخن می گوید و هیچ مصلحتی را در صحبت هایش لحاظ نمی کند. ابایی ندارد که بگوید حاضربود برای حفظ سلطنت، مردم را بکشد و البته برای این مردم هم تعریف خاص خودش را دارد. خسروانی در تمام طول مصاحبه نشان داده که از هیچ گروهی به اندازه کمونیست ها بیزاری نداشته و تمام اتفاقاتی را که منجر به سقوط پهلوی شد، به کمونیست ها ربط می دهد و برنامه ریزی آن ها می داند؛ از نخست وزیری مصدق تا پیروزی انقلاب، همه زیر سر کمونیست هایی بوده که بیش از هر چیز، از باشگاه تاج متنفر بودند!
در باور او، همه کسانی که به خیابان ها آمدند، بازیچه دستان همین کمونیست ها بودند. حتی کفن پوشان ۱۵ خرداد! خسروانی می گوید روز ۱۵ خرداد در تهران بود و از روز ۱۳ و ۱۴ خرداد ماه متوجه تحرکاتی در ورامین شده بودند. اسدالله علم، با او تماس می گیرد و می گوید به هیچ عنوان اجازه ندهید کفن پوشان وارد تهران شوند. به نظر می رسد لحن قاطع نخست وزیر و حکم تیرش، خسروانی را از هر لحاظ توجیه می کند، تا مردی که روزگاری در ۹ اسفند از فرمان شاه تمرد کرد، حالادر ۱۵ خرداد برای کشتن کفن پوشان، حتی فکر تمرد از دستور را هم به ذهنش راه ندهد.
راحت تر از آن چه که تصورش می رود، سخن می گوید. با خونسردی در مورد وقایع ۱۵ خرداد حرف می زند و می گوید: «حالا برای کشور چند نفر هم کشته می شدند، مسئله ای پیش نمی آمد. اگر در ۲۲ بهمن هم چند افسر لایق بودند و آشوبگران را می کشتند، انقلاب پیروز نمی شد و سلطنت باقی بود.»
اصرار برای توبه گلسرخی
خسروانی، سال ها آجودان مورد اعتماد محمدرضا پهلوی بود. شب های زیادی را در اتاق کنار شاه در کاخ سلطنتی صبح کرده است و بی شک خاطرات زیادی از آن شب ها دارد. اما وقتی از او سوال می شود که کدام خاطره در ذهنش بیش تر از همه نقش بسته است، از مردی می گوید که دفاعیاتش در دادگاه های پهلوی، برای همیشه در تاریخ ایران ماندگار شده است. مبارزی که خود را مارکسیست می دانست، اما احترام ویژه ای برای امام سوم شیعیان قائل بود و او را نخستین شهید راه خلق می خواند.
دفاعیات گلسرخی، از تلویزیون ملی ایران پخش شد و نام او بیش از گذشته بر سر زبان ها افتاد. برایش حکم اعدام صادر شد و خاطره خسروانی نیز مربوط به شبی است که قرار بود حکم گلسرخی اجرا شود. پیش تر اشاره کردم که پیرمرد به قدری دل در گروه سلطنت داشت که حتی در روزهایی که دیگر چیزی از سلطنت باقی نمانده است، همچنان دفاع از آن را برای خود یک تکلیف می دانست و در هر خاطره ای، دریچه ای را جست و جو می کرد که به دفاع از شاه برسد.
شاید از همین رو بود که خاطره شب اعدام خسرو گلسرخی را به عنوان مهم ترین خاطره سال های آجودانیش بازگو می کند. خسروانی می گوید کیکی از شب هایی که به عنوان آجودان در کاخ بود، شاه او را خواست و خبر داد که فردا صبح، اعدام گلسرخی اجرا می شود. از تو می خواهم پیگیری کنی که اگر عفو نامه ای بنویسد، از اعدامش جلوگیر کنیم. خسروانی بلافاصله با تیمسار فخر مدرس تماس می گیرد و ماجرا را شرح می دهد و بدین ترتیب، اعدام گلسرخی ۴۸ ساعت به عقب میفتد، تا فرصتی به او داده شود که از شاه ایران تقاضای بخشش کند.
خسروانی می گوید که چنین اتفاقی نیفتاد و حتی وقتی به شاه خبر دادم که گلسرخی حاضر به نوشتن توبه نامه نیست، باز هم دست از تکاپو نکشید و گفت یکی از اعضای خانواده اش که از او حرف شنوی دارد را به ملاقاتش ببرید تا با او صحبت کند که راضی به این کار شود. خسروانی از سراسر این خاطره، تنها در جست و جوی یک موضوع بود؛ این که به مخاطبانش بگوید شاهی که او از سلطنتش دفاع می کرد، تمایلی به کشتن مخالفانش نداشت. او حتی از نقش فرح پهلوی در چنین تصمیماتی سخن می گوید.
فرار از تهران
بسیاری از درباریان، پس از فرار شاه از کشور، کار را تمام شده می دانستند و برای شان روشن بود که این سفر بازگشتی ندارد و پهلوی به پایان تاریخ خود رسیده است. در این میان اما خسروانی جزء معدود افرادی بود که همچنان امیدوار بود وضع به حالت عادی بازگردد و حتی فرار شاه هم نتوانست این امید را از او بگیرد. او در کشور ماند و پس از ۲۲ بهمن مخفی شد. زندگی مخفی او تا اردیبهشت ۱۳۵۸ ادامه داشت، اما یک تلفن سرنوشت او را تغییر داد و مسیر زندگیش را به سمت فرار و آغاز زندگی در غربت گشود.
خسروانی می گوید پس از پیروزی انقلاب، در خانه یکی از دوستانش در محله زعفرانیه پنهان شده بود. یکی از روزهای اردیبهشت سال ۱۳۵۸ تلفن خانه زنگ می خرود و روزهای دیگری را برای خسروانی رقم می زند. هویت کسی که این تماس را گرفته بود، مشخص نیست، اما خسروانی می گوید آن فرد، خود را یکی از اعضای کلوب جوانان تاج معرفی کرده که به انقلابیون پیسوته است و به خاطر علاقه ای که به موسس باشگاه داشته، دل را به دریا زده است تا موسس باشگاه مورد علاقه اش را از دستگیری نجات دهد. به صاحب خانه گفته است که محل خسروانی لو رفته است تا چند ساعت دیگر او بازداشت خواهدشد. حالا دیگر راهی جز فرار پیش روی خسروانی وجود نداشت. او بلافاصله تهران را ترک کرد و راهی کردستان شد و از آن جا راهی ترکیه.
خسروانی از ترکیه به لندن رفت و تا آخر عمر در همان جا زندگی کرد. فرار او به قدری سریع و غیرقابل پیش بینی بود که هیچ چیز همراه خود نداشت و در لندن با کمک مالی شهرداری این شهر زندگیش را گذراند.
آخرین دیدارها با شاه
خسروانی، چند روز پیش از آخرین سفر شاه، به دیدن او رفت، با امید به این که شاید از رفتن او جلوگیری کند. مردی که یک بار در ۹ اسفند سال ۱۳۳۱ توانسته بود جلوی خروج شاه از کشور را بگیرد، فکر می کرد این بار هم موفق خواهدشد. اما تاریخ هم برای او و هم برای شاه سرنوشت دیگری را رقم زده بود.
خسروانی می گوید در آن روزها شاه هیچ کس را به ملاقات نمی پذیرفت و او از طریق اردشیر زاهدی توانست وقت ملاقات بگیرد. پیرمرد با حسرت از این دیدار سخن می گوید و مشخص است که لحظه به لحظه این ملاقات، با جزییات همچنان در ذهنش زنده است.
از ضعف جسمانی محمدرضا پهلوی می گوید و این که بسیار لاغر و رنگ پریده شده بود. خسروانی تلاش می کند تا احساست شاه را برانگیزد تا کشور را ترک نکند و به او می گوید: «شما در تخت جمشید با صدای بلند گفتید که کوروش آسوده بخواب که مه بیداریم، اما حالا دارید کشور و سلطنت را رها می کنید و می روید؟»
شاه برای پاسخ دادن تعلل نکرد، برای او همه چیز روشن بود و دیگر جایی برای خود در ایران نمی دید و با پاسخی دم دستی تلاش کرد تا به این ملاقات پایان دهد و خطاب به او گفت: «این سفر موقتی است و با رفتن من و با توجه به این که بختیار را نخست وزیر کردم، اوضاع سیاسی آرام می شود و باز می گردم. بی شک نه شاه و نه زاهدی، هیچ کذام به این حرف ها ایمان نداشتند، وگرنه محمدرضا پهلوی هنگام سوار شدن بر هواپیما، چشمانش اشک بار نبود. اما به نظر می رسد خسروانی اگرچه دلش گواهی دیگری می داد، اما تلاش می کرد امید خود را حفظ کند و به همین دلیل فرارش از کشور هم به تاخیر افتاد. اما این آخرین دیدار او با شاه نبود.
پس از فرار از کشور و زمانی که محمدرضا پهلوی در نیویورک بود، خسروانی خود را به شاه رساند. می گوید اوضاع جسمانی شاه بهتر شده بود و روحیه اش هم خوب بود. آخرین جمله هایی که میان او و شاه رد و بدل شد، باز هم حاکی از امید به بازگشت بود. خسروانی می گوید شاه به او گفته حالم خیلی بهتر است و مطمئنم مردم به زودی می فهمند که ایران، بدون سلطنت سر پا نمی ماند.
خیلی زود شاه در اثر بیماری درگذشت، اما تیمسار خسروانی تا سال ها بعد زنده بود و دید که بازگشت سلطنت به ایران حتی به رویا هم نزدیک نیست. مردی که روزگاری در ایران و دربار، برای خود هیمنه ای داشت، گوشه عزلت گرفت و تا پایان عمر نان در خاطرات زد و روزگار سپری کرد. شاید برای او مهم ترین دل خوشیش همان باشگاهی بود که درسال ۱۳۲۴بنیان گذاری کرد، نامش را تاج گذاشت تا علاقه اش به سلطنت را به رخ بکشد. پیرمرد تمام این سال ها زنده بود و دید که تاج، استقلال شد و همچنان باقی ماند، تغییر کرد و دست خود تحولات شد، اما ماند، تا شاید مثبت ترین نقطه زندگی تیمسار پرویز خسروانی شود.
ناهید مولوی
https://telegram.me/jajinnews
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰