بخشی از کتاب دشمن – فو – نوشته کوتسی ترجمه ونداد جلیلی
رمان دشمن – فو – نوشته کوتسی در واقع نگاهی تازه به داستان رابینسون کروزوئه ، دانیل دفو است که در ادامه بخشی از این کتاب با ترجمه ونداد جلیلی را میخوانیم
به گزارش پایگاه خبری “ججین” ، رمان دشمن – فو – نوشته جی. ام. کوتسی در واقع نگاهی تازه به داستان آشنای رابینسون کروزوئه نوشته دانیل دفو است که داستان زنی به نام سوزان بارتن را روایت میکند. سوزان بارتن یکی از افرادی است که در همان جزیره رابینسون کروزوئه گرفتار شده و کوتسی در واقع قصد دارد که یکی از داستانهایی را که به نظر وی در دل داستان اصلی رابینسون کروزوئه جریان داشته روایت کند.
در ادامه بخشی از رمان دشمن – فو – نوشته جی. ام. کوتسی که توسط ونداد جلیلی ترجمه گردیده و نشر چشمه آن را منتشر کرده است جهت آشنایی با متن داستان ارائه میگردد.
راه پله تاریک و پلکان فرسوده بود. به در که کوبیدم انگار طنینی تهی داشت. دوباره به در کوبیدم. دیگر میشد صدای لخ لخ کشیده شدن پا را بر زمین از پشت در شنید و صدایی را. صدای او بود، محتاط و خفیف. گفتم: «منم، سوزان بارتن، تنها هستم، با جمعه.» در باز شد و رو به روم ایستاد. همان فویی که اولین بار در کنزینگتن رو دیده بودم، گیرم نحیفتر و فرزتر. کم غذایی و احتیاط را میشد در چهرهاش دید.
گفتم: «اجازه هست؟»
کنار رفت و وارد پناهگاهش شدیم. اتاق فقط یک پنجره داشت که نور آفتابِ بعدازظهر را به درون جاری میکرد. پنجره رو به شمال بود، رو به بام ساختمانهای وایتچپل. میز و صندلی داشت و تخت خوابی که خیلی نامرتب بود. یک گوشه از اتاق پردهای افتاده داشت.
گفتم: «آنجوری که خیال میکردم نیست. انتظار داشتم کف اتاق غبار نشسته و اتاق تاریک باشد. اما زندگی هیچ وقت آن جور که انتظار داریم نیست. شنیدهام نویسندهای گفته شاید بعدِ مرگ خود را جای همنشینی با فرشتههای خوش آواز، در جایی بسیار معمولی، معمولی مانند گرمابهای در بعدازظهری داغ با عنکبوتهایی که در چهار کنج چرت میزنند بیابیم. مثل یکشنبههای انگلستان. مدتی طول خواهد کشید تا بفهمیم در ابدیت پس از مرگ هستیم.»
«لابد نویسندهای است که من از او چیزی نخواندهام.»
«این حرف از کودکی با من مانده است. اما چیزی که آمدهام درباره اش پرس وجو کنم داستان دیگری است. دربارهی سرگذشت ما و جزیره. به کجا رسیده ؟ چیزى نوشته ای؟»
«کارهایی کرده ام، اما کند پیش میرود سوزان. داستان کندی است. سرگذشت کندی است. چه طور توانستید پیدام کنید؟»
«صرفاً به یاری بخت. بعد این که با جمعه از بریستل برگشتیم (در راه بریستل نامههایی برایت نوشتهام که همراهم دارم شان، سر فرصت به تو می دهم) خانه دار پیرت، خانم تراش، را در کاونت گاردن دیدم. خانم تراش ما را پیش پسری برد که کارهای روزانهات را انجام میدهد و نشانهی آشنایی به ما داد که پسرک اعتماد کند، او هم ما را به این خانه آورد.»
«خیلی خوب شد که آمدی چون باید چیزهای بیشتری دربارهی باییا بدانم و تنها تو میتوانی به من بگویی.»
جواب دادم: «باییا ربطی به قصهی من ندارد، اما هر چه بتوانم بهات میگویم. باییا شهری است که بر تپهها بنا شده. بنابراین تجار برای انتقال کالاهاشان از بندر به انبارها با نقاله و فلکه دورتادور شهر مفتول فلزی کشیدهاند. در خیابانها که راه میروی بسته بسته بار از بالای سرت بر مفتول رد میشود. خیابانها پر مردمی است که به کار خود مشغولاند، برده یا آزاد، پرتغالی یا سیاه، سرخ پوست یا دورگه. اما زنهای پرتغالی را به ندرت میشود خارج از خانههاشان دید. پرتغالی جماعت حسودی است. بین خودشان میگویند زن فقط سه بار خانه را ترک میکند: برای غسل تعمید، ازدواج کردن و به خاک سپرده شدن. زنی که آزاد و بی هوا بیرون میرود روسپی دانسته شود. مرا روسپی میدانستند. اما آنقدر آنجا روسپی – که من بهتر میدانم زنان بناممشان- زیاد است که من تهدیدی حس نمیکردم. در خنکای غروب زنان آزاد باییا بهترین لباسهاشان را تن میکنند، حلقههای طلا به گردن میاندازند، النگوی طلا دستشان میکنند، آذینهای طلا به موهاشان میآویزند و در خیابانها قدم میزنند. طلا آنجا ارزان است. زیباترین زنان رنگین پوستانی هستند که مولاتا نامیده میشوند. خاندان سلطنتی نتوانستهاند جلو قاچاق طلا را، که معدنچیها دور از مرزها و دریاها از دل زمین بیرون میکشند و به زرگران میفروشند، بگیرند. حیف که چیزی از هنر این زرگران بیبدیل ندارم که بهات نشان دهم، حتا یک گیرهی مو، هر چه داشتم شورشیهای کشتی بردند. وقتی به ساحل رسیدم تنها چیزی که داشتم لباس تنم بود و صورتی که آفتاب به سرخی لبو کرده بودش و دستهایی دردناک و پر از تاول. عجیب نیست که دل کروز و را نلرزاندم.»
«جمعه چی؟»
«جمعه ؟»
«جمعه هیچ وقت دلبستهی تو نشد؟»
«چه طور میشود فهمید در دل جمعه چه خبر است؟ اما گمان نکنم.» رو کردم به جمعه که تمام این مدت کنار در چندک زده و سر رو زانوهاش گذاشته بود. آرام صداش زدم: «جمعه، تو مرا دوست داری؟» حتا سر هم بلند نکرد. «آقای فو، ما نزدیک تر از آن بودهایم که بتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. جمعه به سایهی من تبدیل شده. سایههای ما دوستمان دارند؟ گیرم هیچ وقت از ما جدا نشوند.»
فو لبخند زد و گفت: «دربارهی باییا بیشتر بگو.»
«دربارهی باییا خیلی میشود حرف زد. باییا دنیایی است. اما چرا؟ باییا که جزیره نیست. باییا قدمگاهی در راه من بود.»
فو خوددارانه گفت: «گمان نکنم این طور باشد. قصهات را برای خودت تکرار کن و خودت ببین. ماجرا در لندن شروع میشود. دخترت را میدزدند یا با کسی میگریزد، نمیدانم کدام درست است، مهم نیست. تو در جستوجوی او با کشتی به باییا میروی، به تو گفتهاند او آنجا است. دو سال تمام در باییا میمانی، دو سال بی حاصل. این همه مدت چه طور زندگی میکنی؟ چه لباسهایی میپوشی؟ کجا می خوابی؟ روزها را چه طور میگذرانی ؟ دوستهات کی هستند؟ این سؤالها مطرح میشود و ما باید جواب بدهیم. سرنوشت دخترت چه شد؟ حتا در جای وسیعی مثل برزیل دختران دود نمیشوند که به هوا بروند؛ بلکه وقتی تو دنبال او بودهای او هم دنبال تو میگشته، دیگر سؤالها را ادامه نمیدهم، سرانجام ناامید میشوی، جست و جو را رها میکنی و برمیگردی. کمی بعد دخترت در جستوجوی تو از | دشتهای دور به باییا میآید. به گوشاش میرسد زن انگلیسی بلندقدی سوار کشتی به لیسبون رفته است و دنبال او میرود. مرتب در باراندازهای لیسبون و اوپورتو رفت وآمد میکند. ملوانها از سر سادگی او را خنگکی پاک و خجسته مییابند و با مهربانی به او رسیدگی میکنند. هیچ کس نشنیده زن انگلیسی بلندقدی از باییا آمده باشد. شاید در جزایر آزورز به دریا خیره شدهای و چون آریادنه اشک میریزی؟ ما نمیدانیم. مدتی میگذرد. دخترت ناامید میشود. مدتی بعد حسب تصادف ماجرای زنی به گوش اش میخورد که همراه مردی پیر و بردهای سیاه در جزیرهای گرفتار بوده است. آیا ممکن است این زن مادرش باشد؟ در پی شنیدههاش از بریستل تا لندن میآید و به خانهای می رسد که زن موقتاً در آن منزل گزیده است (این همان خانهی کنزینگتن رو است). آنجا نام زن را میپرسد و میفهمد همنام خودش است.
پس سرجمع پنج قسمت داریم: ناپدید شدن دختر، جستوجو در برزیل برای یافتن او، پایان جستوجو و ماجراهای جزیره، شروع جستوجوهای دختر و دیدار دوبارهی دختر و مادر. کتاب را بر این پایه مینویسیم: گم شدن، جستوجو و بازیافتن، شروع، میانه و انتها. نوآوری کتاب در فصل جزیره است – که در نیمهی دوم بخش میانی است و به موقع هم هست – همینطور در این که به عکسِ همیشه دختری جستوجویی را پی میگیرد که مادرش رها کرده است.»
تمام خوشی و حظی که در راه حس میکردم پرید. رو صندلی ولوشدم.
فو دستش را رو زانوم گذاشت و آرام گفت: «جزیره به خودی خود یک داستان نیست. فقط با قرار دادن آن در داستانی بزرگتر میتوان جانی به آن داد، به خودی خود از قایق پر آبی که هر روز در اقیانوسی بیکران کمی آن سوتر میرود تا روزی، حقیر و بیهایوهوی، در آب فرو رود چیزی سرتر ندارد. جزیره سایه روشنی ندارد. همیشه همان است. مثل یک قرص نان است. اگر گرسنه باشیم جان مان را نجات میدهد، اما کیست که شیرینیها و کلوچههای خوشمزهتر را ترجیح ندهد؟»
گفتم: «در نامههایی که نخواندهای گفتهام من فکر میکنم اگر داستان به نظر ابلهانه میرسد تنها به این علت است که بر حفظ سکوت خود پافشاری لجوجانهای دارد. سایهای که نبودش را حس میکنی همین است: بیزبانی جمعه.»
فو جوابی نداد و من ادامه دادم: «داستان زبان جمعه داستانی نگفتنی است، یا من نمیتوانم بگویم. یعنی میتوان داستانهای زیادی دربارهی زبان جمعه گفت اما داستان حقیقی، درون جمعه که لال است، مدفون شده است. اگر نتوانیم با استفاده از هنر راهی برای شنیدن حرفهای جمعه پیدا کنیم این داستان هرگز شنیده نخواهد شد.»
ادامه دادم، هر چه بیشتر میگفتم حرف زدن برایم سختتر میشد: «آقای فو، وقتی در خانهات بودم پیش میآمد که در طبقهی بالا بیدار بمانم و به نبض خون در گوشهام و سکوت جمعه در طبقهی پایین، سکوتی که چون دود، چون سرریزی از دود سیاه، از راه پله بالا میآمد، گوش دهم. کمی بعد نمی توانستم نفس بکشم. حس میکردم در رختخوابم خفه میشوم. ریهها، دل و سرم پرِ دود سیاه میشد. مجبور میشدم بلند شوم، پردهها را کنار بزنم و سرم را از پنجره بیرون کنم و هوای تازه را تو بدهم و به چشم خودم ببینم هنوز ستارهها در آسمان هستند.
در نامههام از قصهی رقص جمعه برایت گفتهام. اما آنچه گفتهام همهی ماجرا نیست.
جمعه با پیدا کردن رداها و کلاهگیس تو، آنها را لباس تن خود کرد و تمام روز به رسم خود میچرخید و میرقصید و میخواند. نگفته بودم که هنگام رقص جز ردا و کلاهگیس هیچ چیز نمی پوشید.
telegram.me/jajinnews
برچسب ها :ادبیات ، ججین ، رمان ، رمان دشمن - فو ، ونداد جلیلی ، کتاب ، کوتسی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰