انگشت شاه نجس است

به امام گفته شده بود شاه حاضر شده است قراردادی را امضا کند و در آن هر چیزی را که شما بخواهید بپذیرد. امام در جواب فرموده بودند: «انگشت شاه نجس است و اگر به دریا برسد دریا نجس می‌شود.»

کد خبر : 62340
تاریخ انتشار : دوشنبه 23 بهمن 1396 - 9:42

 

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین”  ، حجت‌الاسلام سید محسن موسوی فرد از مبارزین علیه رژیم طاغوت بود که سالهایی از عمر خود را با اعتقاد کامل در این راه صرف کرد. وی مدتی در زندان ساواک هم محبوس شد و شکنجه های فراوانی دید. آنچه خواهید خواند برشی است از خاطرات وی که این گونه روایت می‌کند:

شهادت آقا مصطفی خمینی

در جریان شهادت مرحوم آقامصطفی خمینی من برای زیارت به مشهد رفته بودم. در حالی که از خیابان شیرازی رد می‌شدم صدای بوق ماشینی از آن طرف خیابان توجهم را جلب کرد. راننده‌ ماشین که الان عضو شورای عالی قضایی است، با من کار داشت. وقتی که نزدش رفتم، گفت: «خبر داری که آقا مصطفی را شهید کرده‌اند؟» خبر شهادت آقامصطفی برایم باور کردنی نبود. گفت: «آمپول هوا تزریق کردند». همچنین به من خبر داد که فردا صبح در مسجد ارگ در تهران مراسم ترحیم برگزار می‌شود. یادم هست در حالی که بچه‌ای به بغل من بود، به این طرف خیابان نزد خانواده‌ام برگشتم. خانواده‌ام از من پرسیدند: «آن آقا کی بود و چه گفت که رنگ شما این‌قدر پریده است؟» در حالی که گریه می‌کردم گفتم: درد غربت برای امام کم بود، داغ جوان، آن هم جوانی مثل آقامصطفی، را بر دل ایشان گذاشتند.

در تهران در جلسات اولیه مربوط به شهادت آقامصطفی، نتوانستم حضور داشته باشم ولی در جلسات بعدی حضور داشتم. همین جلسات و در واقع شهادت فرزند عزیز امام منشأ حرکت‌های بعدی انقلاب شد.

در یکی از این جلسات در مسجد ارگ آقای دکتر روحانی ضمن سخنرانی در مورد امتحانات الهی گفت:‌ وقتی حضرت ابراهیم از ابتلا به داغ فرزند برآمد، از طرف پروردگار خطاب رسید ما تو را امام برای جامعه قرار دادیم. بنابراین با اجازه حضار محترم از این پس من حضرت آیت‌الله العظمی خمینی، مرجع عالیقدر جهان اسلام را با کلمه «امام خمینی» اسم می‌برم. با گفتن این جمله، آقای مطهری از شدت احساسات و خوشحالی بلند شد و از آقای روحانی تشکر کرد و صدا به الله اکبر بلند کرد. همه حضار با آقای مطهری هم‌صدا شدند و تکبیر گفتند.

ورود به جامعه روحانیت مبارز

از وقتی که در تهران ساکن شدم، تصمیم گرفتم درس‌های عقب مانده‌ام را در تهران بخوانم. بنابراین آیت‌الله موسوی اردبیلی را به عنوان مدرس فلسفه انتخاب کرم. صبح‌ها با آقای دکتر روحانی و چند نفر دیگر به منزل آقای موسوی اردبیلی می‌رفتیم و در محضر ایشان جلد سوم اسفار را می‌خواندیم. در یکی از همین جلسات درس، آقای موسوی اردبیلی به ما گفتند: «شما در منطقه خودتان جلسه دارید؟» گفتم: بله‌ آقا، ما جلسه روحانیت داریم. گفتند: «چه کسانی در جلساتتان حضور پیدا می‌کنند؟» گفتم: کرباسی، سروش، محقق قمی، صدیق لنگرودی، جلالی خمینی، مفید و… هستند. آقای موسوی اردبیلی فرمودند: «ما جلسه‌ای به نام روحانیت مبارز داریم و من عضو شورای مرکزی آن هستم. دوست دارم شما را هم به آن جلسه ببرم تا از اعضای شورای مرکزی شوید.» آقای موسوی خطاب به آقای روحانی و بنده کردند و گفتند: «مخصوصاً شما دو نفر، شما و شما. آقای بهشتی ممکن است قبول بکند یا نکند». آقای روحانی با شنیدن اسم آقای بهشتی (شهید بهشتی) خوشحال شد و گفت: «آقای بهشتی که قبول می‌کند. او قبول کرده، شما باید قبول کنید. آقای بهشتی نسبت به ما لطف زیادی دارند. ما در قم هم محضر ایشان بودیم.»

اولین‌بار که به همراه آقای موسوی اردبیلی به خدمت شهید بهشتی رفتیم، شهید بهشتی خوششان نیامد. به عنوان اعتراض به آقای موسوی اردبیلی گفتند: «قرار نبود شما کسی را به جلسه بیاورید. خوشبختانه من هر دوی این آقایان را از قبل می‌شناختم ولی اگر شخص دیگری را به جلسه می‌آوردید، جلسه را ترک می‌کردم. از شما خواهش می‌کنم از این پس اگر بنا بود بر تعداد افراد جلسه افزوده شود، با رأی‌گیری باشد.»

سپس آقای بهشتی رو به من کردند و گفتند: «آقای موسوی کاشانی، المجالس فی‌الامانات». من به حرف ایشان ایراد گرفتم و گفتم: «المجالس بالامانات»، فرمودند: «صحیح آن، این است: المجلس بالامانات». حرف نباید از اینجا بیرون برود. از این پس شما در جلسات ما شرکت خواهید کرد. شما را هم جزو جلسه می‌شناسیم». از همان‌جا شرکت ما در جلسات شروع شد و فعالانه هم در جلسات شرکت می‌کردیم.

جلسات جامعه روحانیت مبارز در منزل اعضای آن برگزار می‌شد. چندین جلسه در منزل آقای انواری، چندین جلسه منزل آقای موسوی اردبیلی و چند جلسه منزل ما برگزار شد. در یکی از جلسات که خیلی هم تاریخی بود و در منزل ما برگزار شد، برای راهپیمایی تاسوعا و عاشورا تصمیم‌گیری شد که مرحوم آیت‌الله بهشتی کارها را تقسیم‌ کرده بودند. کار تهیه و پخش نوار را خود شهید بهشتی برعهده داشتند. تهیه متن اعلامیه را به عهده آقای هاشمی رفسنجانی گذاشته بودند و تکثیر و پخش نوارها برعهده عده دیگری مثل آقای موسوی خوئینی‌ها بود. کار توزیع اعلامیه برعهده شهید شاه‌آبادی و بنده و چند نفر دیگر بود. آقای شاه‌آبادی فولکس واگنی داشتند و با آن، اعلامیه‌ها را برای ما می‌آوردند. شب‌های حکومت نظامی تا صدای فولکس جلوی در حیاط شنیده می‌شد، بچه‌ها می‌فهمیدند که آقای شاه‌آباد است. در تاریکی شب بلند می‌شدیم و در را باز می‌کردیم. آقای شاه‌آبادی گونی را داخل حیاط می‌انداختند و بدون معطلی می‌رفتند. از آنجا به بعد کار برعهده ما بو دو ما می‌دانستیم چه کار باید بکنیم. در تهران و شهرستان‌ها، در بازار و این طرف و آن طرف عناصری داشتیم که نوارها و اعلامیه‌ها را پخش می‌کردند.

رژیم پهلوی در ماه‌های آخر عمر خود اقدام به تعویض مقامات بلندپایه و جایگزینی آنها با افراد مردمی‌تر و به‌زغم خودشان، مذهبی‌تر می‌نمود. با این حال مردم شعارهای تندتری علیه شاه می‌دادند و به پیروی از حضرت امام، خواستار سرنگونی رژیم و انحلال شاهنشاهی بودند به امام گفته شده بود شاه حاضر شده است قراردادی را امضا کند و در آن هر چیزی را که شما بخواهید بپذیرد. امام در جواب فرموده بودند: «انگشت شاه نجس است و اگر به دریا برسد دریا نجس می‌شود.»

روز به روز که جلوتر می‌آمدیم، انقلاب بیشتر اوج می‌گرفت و اقبال مردم از هر گروه و قشری به نهضت بیشتر می‌شد منبر علما و روحانیون شلوغ‌تر می‌شد و هر منبری که داغ‌تر بود، شرکت‌کنندگان آن بیشتر بود. در این اوضاع و احوال ما نیز سخنورانی را دعوت می‌کردیم که بتوانند معایب و سیه‌روزی‌ها  و پرونده‌ ننگین رژیم را افشا کنند. از عزیزانی مثل مرحوم سیدجواد هشترودی و کسان دیگری که آن روز مشهور بودند، دعوت می‌کردیم.

دستگیری به خاطر تفسیر قرآن

آن زمان، من بعداظهرها منبر می‌رفتم و تفسیر قرآن می‌گفتم. تفاسیر زیادی را مطالعه می‌کردم و در منبر تفسیر می‌کردم. چون زحمت زیادی می‌کشیدم، تفسیر خوبی می‌گفتم. حتی آقای امامی کاشانی به من گفتند: «شما هم تفسیر می‌گویید فلان آقا نیز تفسیر می‌گوید. من تفسیرش را دیده‌ام، بیشتر مطالب جوان‌پسند و مطالبی که روشنفکرمآب‌ها می‌پسندند، می‌گوید. بیشتر مطالبی که می‌گوید مطالبی هست که غربی‌ها مطرح می‌کنند و در روزنامه‌ها نوشته می‌شود. اما شما کار می‌کنید. تفسیر شما قابل استفاده است شما موفق هستید». حتی عده‌ای از طلاق می‌آمدند و یادداشت برمی‌داشتند و حتی نوار می‌گرفتند. آن سال،ماه رمضان، بنده سوره مبارکه حدید را شروع کردم. روز ششم ماه مبارک رمضان، مرا دستگیر کردند.

آن روز ظهر، جلسه تفسیر را تمام کرده بودم و همراه خانواده‌ام با ماشین به طرف خانه می‌آمدم. یک دفعه متوجه شدم از چهار طرف، ماشینم با چهار ماشین دیگر محاصره شده است و به هر طرف که می‌پیچم این ماشین‌ها نیز به همان طرف می‌پیچند. به طرف فرعی راهنما زدم و وارد فرعی شدم آنها نیز همراه و هماهنگ با من داخل فرعی می‌آمدند و یک دفعه همه با هم توقف کردند یکی از سرنشین‌های ماشین‌ها پیاده شد و به طرف من آمد و گفت: «می‌خواهیم منزل آقای موسوی کاشانی برویم». گفتم: موسوی خودم هستم. گفت: «ما با حضرتعالی کاری داشتیم. اجازه بدهید من رانندگی بکنم شما زحمت نکشید». من را به طرف صندلی سمت راست‌ هل داد و خودش پشت فرمان نشست و گفت: «یک سوتفاهم کوچک پیش آمده، با اجازه شما تا این اداره پلیس تشریف می‌برید، زیر یک ورقه‌ای را امضا می‌کنید و برمی‌گردید.» من اول فکر می‌کردم کلانتری محل را می‌گوید ولی وقتی دیدم به طرف میدان توپخانه رانندگی می‌کند، گفتم: کدام پلیس؟ گفت: «پلیس تهران».

ما را به کمیته مشترک شهربانی بردند. من را آنجا نگه داشتند و خانواده‌ام را به منزل برگرداندند. صندوق عقب ماشین من پر از کتاب ولایت فقیه حضرت امام بود. روی این کتاب اسمی از امام نبود. روی آ‌ن نوشته شده بود «امام کاشف الغطاء» و در زیر آن داخل پرانتز «موسوی». مأموران رژیم خانواده ما را به خانه باز می‌گردانند و ماشین و خانه را مورد بررسی قرار می‌دهند. مأمورین با اینکه همه کتاب‌های داخل ماشین و نوارهایی را که در خانه بود، پیدا می‌کنند، ولی به خانواده ما کمک می‌کنند که همه آنها را به نحوی مخفی کنند. خودشان تعداد زیادی از متون اعلامیه حضرت امام را پنهان می‌کنند. به خانواده ما می‌گویند که نوارها را داخل سماور قرار دهد و در آن را بگذارد. به خانم ما می‌گویند اعلامیه‌ها را در داخل باغچه زیر خاک دفن کنید چون احتمال دارد بازرسی، یک گروه ضربتی دیگری را جهت بازرسی به منزلتان بفرستد. همچنین یک صورت مجلس صوری درست می‌‌کنند مبنی بر اینکه چیزی در خانه موسوی پیدا نشد.

در کمیته مشترک

در کمیته مشترک ما را در یک تاریک‌خانه نشاندند دست‌نویسی از شهید محلاتی همراه من بود. قرار بود این دست‌خط را به مرحوم بازرگان بدهم تا موضوع آن را با نهضت آزادی در میان بگذارد. نهضت آزادی می‌گفت شاه یک مقام تشریفاتی باشد و سلطنت بکند و حکومت به دست دولت باشد. شهید محلاتی از مرحوم بازرگان و نهضت آزادی خواسته بود به اینکه شاه یک مقام تشریفاتی باشد اکتفا نکنید حرفتان را با حرف جامعه روحانیت هماهنگ کنید و خواستار خلع محمدرضا پهلوی از سلطنت باشید. من وقتی دیدم نمی‌توانم در آن شرایط، نامه‌ شهید محلاتی را به مرحوم بازرگان برسانم، آن را معدود کردم.

بعد از چند ساعت من را برای بازجویی بردند در بازجویی متوجه شدم که مرحوم سیدجواد هشترودی را نیز دستگیر کرده و به آنجا آورده‌اند. اتهام ایشان این بود که در مسجد ما منبر رفته بود. بازجو به من گفت: «شما در منبر اسم آیت‌الله خمینی را با عنوان آیت‌الله «خ» مطرح می‌کنید و مردم می‌خندند». گفتم آیت‌الله «خ» می‌تواند آیت‌الله خوبی باشد. منظور من آیت‌الله خوبی است آیت‌الله خمینی مطرح نیست. من از مأموران شما به این دلیل که گزارش غلط داده‌اند شاکی هستم. سؤالات دیگری نیز از من پرسیدند، از جمله سؤال کردند: «ارتباط شما با نجف چگونه است؟» من در جواب سؤال‌ها طفره می‌رفتم و هیچ‌کدام از رابطین امام را لو ندادم.

در همان‌جا بازجویی مرحوم هشترودی را نیز انجام دادند. در حین بازجویی از ایشان بازجو به حضرت امام و حضرت زهرا (س) توهین کرد. سیدجواد هشترودی بلند شد و خواست دستش را بلند کند ولی چون به دستش دست‌بند زده بودند، نتوانست. بنابراین میزی را که جلویش بود، به سینه بازجو هل داد و او را به دیوار کوبید و گفت: «هر کس به مادر ما (س) جسارت کند، مادر به حرام است و تو قطعاً مادر به حرام هستمی و هر کس هم این چیزها را به تو یاد داده است، مادر به حرام است.» سپس در حالی که علیه پهلوی و خاندانش شعار می‌داد، فریاد می‌زد: «شما اسرائیلی و آمریکایی هستید. شما ایرانی نیستند». حال سید دگرگون شد و حالتی شبیه به غش به او دست داد و روانه درمانگاه شد.

من را هنوز آنجا نشانده بودند. مرحوم آقای اخوت را نیز که از بچه‌های حضرت عبدالعظیم بود، همراه خانمش گرفته بودند. مرحوم اخوّت تازه داماد بود. وی را مقابل چشم خانمش شکنجه می‌کردند من را عمداً‌ آنجا نگه داشته بودند تا با دیدن این صحنه‌ها شکنجه روحی بشوم.

بعد از بازجویی دوباره ما را به سلولمان برگردانند. آن شب تا صبح ما را شکنجه روحی می‌کردند و نگذاشتند بخوابیم دو سه مرتبه آمدند و من را برای بازجویی مجدد بردند. در یکی از این بازجویی‌ها به من گفتند: «اسمت چیست؟» گفتم: اسم من در شناسنامه محسن است. گفتند: «نه تو اسمت را هم دروغ می‌گویی. همه جا موسوی امضا می‌کنی ولی لقب تو موسوی نیست. همه‌جا سیدمجتبی امضا می‌کنی ولی اسمت سیدمجتبینیست. تو فردی مثل اندرزگو هستی. تو می‌خواستی با شناسنامه جعلی از این مملکت فرار کنی. بازجویی‌های متوالی تا ساعت دو نصف شب ادامه داشت. در ساعت دو نصف‌شب در سلول را باز کردند و برای چندمین بار من را برای بازجویی خواستند. از سلول که به سالن آمدم در کنار دیوارهای سالن از اول تا انتهای آن پاسبان‌ها به ردیف ایستاده بودند من از وسط پاسبان‌ها رد می‌شدم و آنها با چکمه‌هایشان بر بدن من لگد می‌زدند. در حالیکه به شدت مجروح بودم، به اتاق بازجوها رسیدم. در اتاق بازجوها نیز یک نفر با چوب و شلاق به جان من افتاد. من از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی که چشم‌هایم را باز کردم، من را به یک صندلی بسته بودند و یک بازجو بالای سرم ایستاده بود او خیلی محترمانه با من رفتار کرد به بازجوهایی که من را کتک زده بودند، پرخاش کرد و گفت: «چه کار به سید اولاد پیغمبر دارید، به او احترام کنید». به دستور او دست و پای من را گرفتند و به سلول آوردند در سلول را باز کردند و من را به داخل سلول پرت کردند.

انتقال به زندان اوین

در زندان کمیته پانزده روز در سلول انفرادی بودم. آقای علیزاده کاشمری هم‌سلولی من بود. شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان بود که ۳۷ نفر از روحانیون را که همه امام جماعت یا منبری بودیم در حالیکه همه را با دست‌بند به همدیگر قفل کرده بودند، به زندان اوین منتقل کردند. از جمله کسانی که آن روز همراه ما از زندان کمیته به زندان اوین منتقل شدند، مرحوم مقدسیان، شاه‌آبادی، آل‌اسحاق، حسینی همدانی، محمدتقیعبدوس، مقدم، فومنی، شیخ محمدتقی مروارید، مرحوم سیدعباس ابوترابی، سیدماشاءالله شریفی، شیخ حسین ابراهیمی و عده‌ای دیگر بودند. ساعت ۵ بعدازظهر ما را از زندان کمیته حرکت دادند. هفت ساعت  ما را از این سالن به آن سالن می‌بردند. وقتی که به زندان اوین رسیدیم ساعت تقریباً یک بعد از نصف شب بود و ما هنوز افطار نکرده بودیم. بنابراین غذا خواستیم. غذایی در کار نبود یک سینی پر از سیب‌های نیمه پوسیده برایمان آوردند. کسانی که بیشتر گرسنه بودند و یا ناراحتی معده داشتند از این سیب‌ها برمی‌داشتند و جاهای سالم آن را گاز می‌زدند.

انتخاب سلول با خودمان بود. در یکی از سلول‌ها را باز کردند یک نفر بیچاره را لخت مادرزاد داخل سلول نشانده بودند. من تا ایشان را دیدم عقب برگشتم و گفتم توی آن سلول نمی‌روم. بالاخره من با شیخ محمدتقیعبدوس هم سلول شدم. من و ایشان چهل روز در آن سلول زندانی بودیم. سلول ما به قدری کوچک بود که دو نفر با هم نمی‌توانستیم در آن بخوابیم و موقع خواب نوبتی می‌خوابیدیم. در وسط آن یک توالت فرنگی بود و کنار آن هم یک دوش حمام. در آن فضای کوچک، هم وضو می‌گرفتیم،هم نماز می‌خواندیم و هم استراحت می‌کردیم.

بعضی از دوستان ما که در همین سلول‌ها زندانی بودند، اعتصاب غذا کردند و مریض شدند. از جمله اعتصاب‌کنندگان حاج شیخ محمدحسن بکایی بود یکی از روزها که صدای ناله بکایی بلند بود من از دریچه سلول با آواز بلند و با سبک قرائت قرآن به او روحیه و دلداری می‌دادم: «یا ایها‌الشیخ المظلوم، فانالبکاء یفرحاعدائنا، لاتحزن، ان‌الله ینصرنا و یهلک اعدائنا والعاقبه للمتقین». هرگاه که اخباری از بیرون به ما می‌رسید شبیه به آواز قرآن با آواز به دیگران اطلاع می‌دادیم. در زندان اوین هرگاه که ما را برای ملاقات می‌بردند، چون دست‌هایمان را با دست‌بند به هم قفل کرده بودند، هر دوی ما را با هم می‌بردند. یک روز در برگشت، آقای کروبی را دیدم. با ایشان سلام و علیک کردیم و به جرم همان سلام و علیک، آقای کروبی را مجدداً به سلول انفرادی بردند. یک روز هم من مریض شدم و به درمانگاه اعزام شدم. در درمانگاه آقای هاشمی رفسنجانی را دیدم و سلام و احوالپرسی کردیم. هم‌چنین آقای هاشمی از من پرسید: «چه مدت اینجا هستید؟» جواب ایشان را دادم و ابراز خوشحالی کردم از اینکه زیارتشان کردم. صحبت ما همین‌قدر بیشتر طول نکشید. ولی به واسطه همین سلام و احوالپرسی ساده ما را تنبیه کردند. من و آقای هاشمی را به مدت دو ساعت رو به دیوار نگه داشتند و اجازه نشستن به ما ندادند. به ما گفتند: «پسرخاله هم دیگر هستید یا اینجا خانه خاله‌تان است که این‌جوری با هم حرف می‌زنید؟» در مدت کوتاهی که ما در زندان اوین بودیم انواع شکنجه‌های روحی و جسمی را تحمل کردیم.

خاطره‌ای از بند عمومی زندان اوین

در بند عمومی زندان اوین با زندانیانی که از طیف‌های مختلف مانند چپی‌ها برخورد داشتیم. از جمله این چپی‌ها مهدی ابریشم‌چی بود. او اغلب دعاهای مفاتیح‌الجنان و خطبات نهج‌البلاغه را که حتی خود من بلد نبودم،می‌دانست و حفظ بود. دعای بعد از نماز می‌خواند. مقید هم بود که امام جماعت روحانی باشد. پشت سر آقای ابوترابی اقتدا می‌کرد.

یک روز با مهدی ابریشم‌چی صحبت می‌کردم، به او گفتم: «تو چه کار کردی که تو را اینجا آوردند؟» گفت: «من حالا حالاها اینجا هستم. من مثل شما آخوندها سازش‌کار نیستم». گفتم: «مگر چه کار کرده‌ای؟»

گفت: «من جزوه‌ای از شریعتی با عنوان «آری این چنین بود برادر» داشتم. این جزوه را از من گرفتند و خودم را به اینجا آوردند». گفتم: «خاک عالم بر سرت، تو یک نیرو را اینجا عاطل و باطل نگه داشته‌ای فقط به خاطر یک جزوه؟ بیرون ما همه کار داریم، آن وقت تو اینجا داری می‌خوری و می‌خوابی؟» گفت: «تو چه کار کرده‌ای؟» گفتم: «خانه من پر از اعلامیه و نوار بود. من مملکتی را پر از اعلامیه و نوار کرده بودم. من بالای منبر افشاگری می‌کردم. به همین دلایل ما را اینجا آورده‌اند. به حول و قوه الهی زودتر از اینجا بیرون می‌روم و باز مبارزه‌ام را از سر می‌گیرم. در زندان ماندن که هنر نیست» . در بند عمومی زندان اوین این بحث‌ها را با یکدیگر می‌کردیم. گاهی بحث‌هایمان این قدر شدت می‌گرفت که کارمان به دعوا و مخاصمه می‌کشید. در بند عمومی زندان اوین، کارها را تقسیم کرده بودیم. هر کدام از آقایان مانند آل‌اسحاق، مرحوم ابوترابی، مقدم، شیخ حسین، ابراهیمی و مرحوم شاه‌آبادی سخت‌ترین کار را که تمیز کردن دستشویی‌ها بود، به عهده گرفته بودند.

رؤیای صادقه

یک شب دوستانمان پیشنهاد کردند که زیارت عاشورا بخوانیم. زیارت عاشورای پرشور و حالی خواندیم به طوری که همه گریه کردند.

بعد از زیارت عاشورا خوابیدیم. من در خواب رؤیای بسیار غریبی دیدم. در خواب دیدم در مسجد اعظم قم و اطراف آن هستیم. بیمار بسیار عزیزی که حتی عزیزتر از امام بود، روی دست ما بود. حال آن بیمار آن قدر وخیم و خطرناک بود که رو به موت بود. تمام هم و غم ما این بود که این بیمار را از خطر مرگ نجات دهیم. اما به هر بیمارستانی، به هر خانه‌ای یا مسافرخانه‌ای می‌بردیم، راه نمی‌دادند. به هر جمعیتی می‌سپردیم، رهایش می‌کردند. تعداد اندکی از طلبه‌ها و شاگردان حضرت امام از جمله آقای طاهری خرم‌آبادی، هاشمی رفسنجانی، شهید آیت‌الله بهشتی سر برانکارد را گرفته بودیم و این سو و آن سو می‌رفتیم.

در آخر سر درمانده شده بودیم. گفتیم به امام حسین (ع) متوسل شویم. بیرون مسجد اعظم، بیمار را رو به طرف کربلای امام حسین (ع) گذاشتیم و از ته دل فریاد کردیم یا اباعبدالله. درست جنوب غرب مسجد اعظم گل‌های قشنگی کاشته بودند. یک مرتبه دیدم حضرت امام حسین (ع) وسط این گل‌ها ایستاده‌اند. لباس بسیار فاخری که شبیه لباس خدام امام رضا (ع) بود به تن آن حضرت بود. حضرت عمامه سبزی بر سرشان گذاشته بودند که سبزی آن چشم را خیره می‌کرد. ما در حالی که به حضرت نزدیک می‌شدیم مرتباً صدا می‌زدیم یا اباعبدالله. با هر بار صدا زدن ما، امام حسین (ع) لبخندی می‌زدند تا اینکه کاملاً به حضرت نزدیک شدیم. من یک مرتبه خود را به آغوش حضرت انداختم به طوری که لب‌هایم را به گردن مبارک آن حضرت گذاشتم و حرارت بدن ایشان را حس کردم. از خود، بی‌خود شده بودم و بلند بلند و از ته دل فریاد می‌زدم یااباعبدالله. در این حال یک مرتبه از خواب بیدار شدم و دیدم همه نشسته‌اند و چراغ‌ها را روشن کرده‌اند. وقتی که من با فریاد و شیون، یا اباعبدالله می‌گفتم، زندانی‌های دیگر گریه می‌کردند. بچه‌ها از من پرسیدند چه شده است؟ ولی گریه‌ام به من اجازه نداد که برایشان توضیح دهم. تا سه روز بعد از آن، به سبزی عمامه مقدس اباعبدالله همه چیز را سبز می‌دیدم.

همان روز نماز صبح را پشت سر آقای ابوترابی به جماعت خواندیم. بعد از نماز صبح، خوابم را برای دوستانمان تعریف کردم. بچه‌ها گفتند زیارت عاشورای دیشب کار خودش را کرده. مجدداً یک بار دیگر زیارت عاشورا خواندیم. آقای آل‌اسحاق که در تعبیر خواب ید طولانی داشت در تعبیر خواب من گفت: «آن بیماری که روی دست شما مانده بود و از امام نیز عزیزتر بود، این انقلاب است. این انقلاب را هیچ کس، نه شرق، نه غرب، نه این دولت، نه آن دولت، نه این شخصیت و نه آن شخصیت پناه نمی‌دهد. همه از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کنند. امام نیز در تبعید هستند. آزادی‌خواهان و رجال انقلابی نیز یا در تبعید و زندان هستند و یا شهید شده‌اند. کسی نیست که این انقلاب را کمک بکند. این نهضت ادامه پیدا خواهد کرد. ماه محرم در پیش است. در روزهای تاسوعا و عاشورا سرنوشت این انقلاب روشن خواهد شد. امام حسین (ع) انقلاب ما را یاری خواهد کرد».

آقای آل‌اسحاق تعبیر خوبی از خواب من کردند. اتفاقاً همین نیز شد. من در نزدیکی محرم از زندان آزاد شدم و در راهپیمایی تاسوعا در خیابان آزادی در میان جمعیت قدم می‌زدم. در همین راهپیمایی بر بالای مینی‌بوس رفتم و خوابم را به مردم گفتم.

تأیید تعبیر خواب من، جریان مکاشفه‌ای بود که برای آیت‌‌الله خزعلی پیش آمد. ایشان که فرزندشان شهید شده است، در حالی که در کتابخانه‌شان مشغول مطالعه بوده‌اند، پسر شهیدشان را می‌بینند که از در داخل می‌آید و به ایشان سلام می‌کند.‌ آیت‌الله خزعلی در جواب می‌گویند: «سلام انبیاء، سلام اولیاء، سلام ملائکه، سلام صدیقین و سلام شهدا بر تو باد. بابا کجا بودی؟» پسر جواب می‌دهد: «ما با شما هستیم. خصوصاً در اجتماعات بزرگی که شما ملت ایران برگزار می‌کنید، تمام شهدا با شما هستند. در راهپیمایی تاسوعا و عاشورا، همه شهیدان، حتی شهیدان کربلا، خود امام حسین (ع)، حضرت زهرا (س) و امام علی (ع) با شما بودند».

قبل از اینکه من خواب امام حسین (ع) را در زندان ببینم، دوستان ما در زندان تصمیم داشتند به بعضی از بزرگان که در قم و در تهران بودند نامه بنویسند و از آنها بخواهند که به میدان مبارزه بیایند و تماشاگر نباشند. اما بعد از آن، تصمیم دوستانمان عوض شد و گفتند ما از امام حسین (ع) کمک می‌خواهیم نه از هیچ کس دیگر. خداوند تبارک و تعالی به حال ما مظلومان آگاه است و ما را یاری خواهد کرد. بنابراین از نوشتن نامه منصرف شدند.

آزادی از زندان

قبل از ماه محرم ما را دوباره به زندان کمیته منتقل کردند. چند روز بعد از انتقال به کمیته، آزاد شدیم. وقتی که آزاد شدیم نزدیک به چهار ماه بود که زندان بودیم.

وقتی که من آزاد شدم و از زندان کمیته بیرون آمدم، شب بود. من فقط لباس زیر به تن داشتم. بقیه لباس‌هایم را به من نداده بودند. باور نمی‌کردم که واقعاً آزادم کرده باشند. فکر می‌کردم شاید قصد توطئه‌ای دارند و ممکن است اراذل و اوباش‌هایشان را سراغ من بفرستند، یا با ماشین زیرم بگیرند و یا به نحوی ترور کنند. بنابراین خیلی بااحتیاط، توی پیاده‌رو و قدم می‌زدم. در این حال متوجه شدم که در خیابان فردوسی چراغ مغازه‌ای روشن است. به داخل مغازه رفتم و از صاحب آن که پیرمردی بود خواستم مقداری پول به عنوان قرض‌الحسنه به من بدهد تا بتوانم به خانه بروم. پیرمرد از من پرسید: «تو کیستی؟» گفتم: «من طلبه هستم و تازه از زندان آزاد شده‌ام. پولی ندارم که به خانه بروم، چیزی هم ندارم که گرو بگذارم جز ساعتم». پیرمرد یک دسته اسکناس به من داد، بدون اینکه چیزی به عنوان ضمانت از من بگیرد. من از آن یک دسته اسکناس، فقط یک اسکناس پنج تومانی برداشتم و از آنجا به منزل تلفن زدم و خبر آزاد شدنم را به خانمم اطلاع دادم.

وقتی که من به نارمک رسیدم، جمعیت زیادی برای استقبال از من به خیابان آمده بودند. جمعیت حاضر وقتی که من را داخل تاکسی بدون لباس دیدند،‌ متأثر شدند. یک عده گریه می‌کردند. عده‌ای می‌خندیدند. دوستان زیادی برای ملاقات می‌آمدند. از جمله آقای شهید شیخ فضل‌الله محلاتی و آقای شجونی به اتفاق هم آمده بودند.

به مناسبت آزادی من از زندان «روحانیت مبارز» جلسه‌ای در خانه ما برگزار کرد و تصمیم گرفت که در روزهای تاسوعا و عاشورا راهپیمایی برگزار نماید.

سفرهای تبلیغی، قبل از انقلاب

سفرهای تبلیغی ما به شهرستان‌ها، قبل از انقلاب، سازمان یافته نبود. هر گاه من نیز می‌خواست تشکیلاتی به خود بگیرد دوام پیدا نمی‌کرد و موفق نمی‌شد. اساتیدی مانند شیخ مصطفی اعتمادی و علامه وافی که از نجف به قم آمده بودند. مرحوم آیت‌الله سلطانی می‌گفتند هر گاه به آیت‌‌الله بروجردی می‌گفتیم به حوزه سازماندهی بدهید، می‌فرمودند: «نظم ما در بی‌نظمی است».

در این شرایط ما به شهرستان‌های مختلف برای تبلیغ می‌رفتیم. برخی از این سفرها با موفقیت همراه بود ولی برخی از آنها نیز فایده‌ای در برنداشت. به عنوان مثال در سفری که به شمال در سال ۱۳۴۸ داشتیم موفقیتی حاصل نشد و ما بدون کسب هیچ نتیجه مفیدی به قم بازگشتیم. من از قبل نسبت به وضعیت تبلیغ در شمال اطلاعاتی داشتم ولی می‌خواستم از نزدیک آنجا را ببینم و وضعیت منبرهایش را بسنجم؛ بنابراین با آقای موسی به آمل رفتیم و دو، سه شبی در مسجد جامع آمل اقامت کردیم.

در مسجد جامع، آیت‌‌الله جوادی آملی تفسیر می‌گفتند. شب‌ها به تفسیر ایشان گوش می‌دادیم. روزها از روستاهای بخش‌های اطراف آمل می‌آمدند و از ما دعوت می‌کردند که برای تبلیغ به روستایشان برویم. در شمال معمولاً دو شرط برای ادامه همکاری پیش‌روی ما می‌گذاشتند: اول اینکه باید روضه با آواز باشد. در غیر این صورت می‌گفتند: «آقا روضه نی‌بلد»، یعنی آقا روضه بلد نیست. دوم اینکه باید دعا به جان شاه می‌کردیم. ما با دعا کردن شاه مخالف بودیم و این شرط را نمی‌پذیرفتیم. به همین دلیل نیز موفق نشدیم جایی برای تبلیغ پیدا کنیم.

چند روز به این ترتیب گذشت و ما در آمل ماندیم بدون اینکه جایی منبر برویم. تا اینکه شنیدیم در قائم‌شهر زمینه تبلیغ زیاد است. وقتی که ما به قائم‌شهر رفتیم به ما پیشنهاد کردند که به جویبار برویم. شب وارد جویبار شدیم و به منزل آقای اعلمی رفتیم، در آنجا از ما دعوت کردند که در مجلس بزرگ و با عظمتی که در یک باغ تشکیل شده بود شرکت کنیم و منبر برویم. اما متأسفانه در آنجا نیز همان شروط قبلی را از ما خواستند. صاحب مجلس به ما گفت: «اگر بتوانید مثل نوار علی جانم، علی گویم» – که در آن زمان بسیار رواج داشت – آواز داشته باشید و بالای منبر، اعلیحضرت شاهنشاه را دعا کنید، مقدمتان روی چشم ماست و گرنه معذوریم». ما مثل همیشه این شرط را نپذیرفتیم. آن شب در منزل آقای اعلمی ماندیم و صبح ساکمان را برداشتیم و به قم برگشتیم.

در سال ۱۳۵۲ماه رمضان از شهرستان گنبد از آیت‌الله خزعلی دعوت کرده بودند که آنجا منبر برود. اما از آنجا که متأسفانه ایشان از طرف ساواک تحت تعقیب بود، نمی‌توانست منبر برود. بنابراین از طرف ایشان، شهید هاشمی‌نژاد و آیت‌الله امامی کاشانی با من تماس گرفتند و از من خواستند به جای ایشان به گنبد بروم. در گنبد ظهرها در مسجد جامع، پیرامون مسئله معاد بحث می‌کردیم. شب‌ها هم در مراسم افطاری هیأت‌های مختلف، جلسه‌ پاسخ به سؤالات را تشکیل می‌دادیم.

آنجا امام جماعت محترمی تشریف داشتند که متأسفانه با نظرات من، به ویژه نظرات انقلابی من، موافق نبود و به من گفت: «شما منبرتان را بروید و کاری به آقای خمینی و مسائل سیاسی نداشته باشید». در هر حال ما کار خودمان را می‌کردیم و ایشان بالاجبار ما را تحمل می‌کرد.

یک روز وقتی از منبر پایین آمدم، دیدم عده‌ای پلیس جلوی در ورودی مسجد اجتماع کرده‌اند. پرسیدم: «چه خبر است؟» گفتند: «رئیس شهربانی کارتان دارد. باید بیایید شهربانی». گفتم: «من شهربانی کاری ندارم و بعد دنبال کار خودم رفتم». فردای آن روز خود رئیس شهربانی سراغ من آمد، و با من دست داد و در داخل دفتر مسجد با من صحبت کرد، گفت: «به ما دستور داده‌اند که از شما تعهد بگیرم که در منبر، خلاف اسلام چیزی نگویید. می‌خواهیم یک تعهد صوری به ما بدهید».

گفتم: «این چه حرفی است شما می‌زنید؟ منبر کجاست؟ مسجد کجاست؟ من کیستم؟» گفت: «اگر شما تشریف نمی‌آورید، من دفتر را خدمت شما می‌آورم، یک امضای صوری به ما بدهید». گفتم: «نه شهربانی می‌آیم، نه چیزی امضا می‌کنم. هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید». گفت: «آقا نان ما را می‌‌برند». گفتم: «روزی‌رسان خداست. اینها روزی‌رسان نیستند». بدین ترتیب چند روزی دست از سر ما برداشتند. ما تا چهارم یا پنجم ماه رمضان به بحث‌مان ادامه دادیم. وقتی که روز چهارم یا پنجم از منبر پایین آمدم دیدم که پلیس منبر را محاصره کرده و رئیس شهربانی هم آمده است که من را به شهربانی ببرند. من به آنها گفتم: «ماشین شما وابسته به رژیم و نجس است، من سوار آن نمی‌شوم و پیاده می‌آیم». پیاده به طرف شهربانی حرکت کردم. تمام جمعیتی که در مسجد بودند، پشت‌سر من راه افتادند. جمعیت، اول صلوات بعد شعار «لااله الا الله» و بعد «الله‌اکبر» می‌گفتند. تا اینکه آرام آرام شعار «درود بر خمینی» را شروع کردند. رئیس شهربانی وقتی که اوضاع را این گونه دید جلو آمد و گفت: «آقا وضع شهر را به هم زدید». الان خود من هم در معرض خطر بازداشت قرار دارم. اگر می‌شود به مردم بگویید برگردند». گفتم: «من هم به آنها بگویم برگردند آنها وظیفه خود را انجام می‌دهند». رئیس شهربانی از ترس مثل بید می‌لرزید. بنابراین رئیس شهربانی چاره را در این دید که کوتاه بیاید. گفت: «آقا لازم نیست به شهربانی بیایید. من خودم چیزی امضا می‌کنم، می‌فرستم. خواهش می‌کنم برگردید».

در گنبد آقای معادیخواه که در آن شهر تبعید بودند و همچنین آقای محدث‌زاده طرف مشورت من بودند و پیرامون مواد تبلیغی و مطالب موردنظر، شب‌ها جلسات پاسخ به سؤالات گاهی تا بعد از نیمه شب ادامه پیدا می‌کرد و با حاج آقا محمد نوروزی هم حشر و نشر داشتیم.

سفر به سیرجان

یکی دیگر از سفرهای تبلیغی ما قبل از انقلاب، سفر به سیرجان بود. در سال ۱۳۴۳ از من دعوت کردند که در مسجد صاحب‌الزمان آن شهر منبر بروم. مشکلی که در این شهر وجود داشت، وجود شیخ محمد رحمتی بود. او فردی بود که خودش را از امام (ره) اعلم می‌دانست و با روحانیون انقلابی که در منبر از امام و راه او صحبت می‌کردند، مخالفت می‌نمود. شیخ محمد رحمتی کسانی مثل شیخ محمد صادق خلخالی، انصاری شیرازی، آیت‌الله خزعلی، آیت‌الله حاج میرزا حسین نوری و آیت‌الله مصباح یزدی را برگردانده و اجازه منبر رفتن در سیرجان را به آنها نداده بود. من اگر می‌خواستم در سیرجان منبر بروم، باید با چنین کسی درگیر می‌شدم. اطراف شیخ رحمتی آدم‌های جاهل و نادانی جمع شده بودند، به نحوی که بین آخوند ملاسبزعلی و میرزای قمی تفاوتی قائل نبودند. حتی حضرت امام (ره) را با دیگران مقایسه می‌کردند. من به حال بیچارگان عوام بسیار دل سوخت.

برای اینکه بتوانم با شیخ رحمتی کنار بیایم، تصمیم گرفتم با او طرح رفاقت بریزم و برخورد تندی نداشته باشم، من با همین طرح توانستم به تنها شیخ و مریدان وی، بلکه حاجی بازاری‌های شهر و نماز شب‌خوان‌ها و شیوخ را با خودم همراه کنم. برخی از دوستان ما که از قم به سیرجان می‌آمدند، وقتی دوستی من و شیخ رحمتی را می‌دیدند ناراحت می‌شدند [چون شیخ ارزش دوستی را نداشت] و دوستان ما فکر می‌کردند که به خاطر دنیا با شیخ معامله کرده‌ام.

بدین ترتیب نظام منبرهای شهر به دست من افتاد، به طوری که حتی اگر می‌خواستند از کسی دعوت کنند، با حقیر هماهنگ می‌شد. تمام منبرهای شهر که بیش از نود جلسه بود، همه به اسم حقیر بود. در برخی از مجالس، از حقیر می‌خواستند حتی اگر شده یک شب، برایشان منبر بروم. می‌گفتند: «برای ما فقط اینکه اسم شما در اعلامیه‌ ما باشد، کافی است.»

با اینکه با شیخ رحمتی طرح رفاقت ریخته بودم و در منبرهایم سعی می‌کردم به وی حمله نکنم، هرگز و به هیچ قیمتی دست از هدف اصلی که تبلیغ و شناساندن راه امام (ره) بود برنداشتم. وظیفه خودم می‌دانستم که برمبنای ارزش‌های انقلاب جلو بروم. مطالب حماسی و انقلابی، اشعار و مدح حضرت امام، ضرورت پیروی از ولایت فقیه را در منابر مطرح می‌کردم و  امام را به عنوان نایب حضرت مهدی (عج) معرفی می‌کردم.

در یکی از جلسات که در منزل یکی از علمای سیرجان بود و رئیس شهربانی و مقامات امنیتی کرمان نیز حضور داشتند، با آواز بلندی که آن زمان داشتم، شعری را خواندم که بسیار مفهوم بلند سیاسی داشت:

دل داده‌ایم در کف خود جان گرفته‌ایم

وز جان گذشته در پی جانان گرفته‌ایم

درس نثار جان و گذشتن ز خویشتن

از مکتب مقدس قرآن گرفته‌ایم

آن ملتیم ما که از پس قرن‌ها

رعب‌ها و رمق ز یهودان گرفته‌ایم

اکنون چرا یهود کند سروری به ما

تا کی به کنج خانه تن آسان گرفته‌ایم

ما را خمینی آیت عظمی است پیشوای

مهر و محبتش به دل و جان گرفته‌ایم

تا پرچم زعامت دین را به دست گرفت

نور و ضیاء و شکوه سلیمان گرفته‌ایم

یا رب نگاه دار از آفت، رعیم ما

کز پرتوش فروغ فراوان گرفته‌ایم

این اشعار را با صدای بلند برای مردم خواندم. سال اول در منبرهایی که می‌رفتم نه تنها از آقای رحمتی انتقاد نمی‌کردم، بلکه از ایشان تجلیل فراوان نیز می‌نمودم. سال اول به این ترتیب سپری و تا حدودی جای پای من محکم شد.

سال دوم کار ما متفاوت بود و گاهی حملاتمان را متوجه شیخ رحمتی می‌کردیم. کار به جایی رسیده بود که شیخ رحمتی در حاشیه قرار گرفته بود و منبرش رونقی نداشت. گاهی بانیان مجالس به من می‌گفتند: «آقای رحمتی عالم منحصر به فرد این شهر است، خوب نیست که عزت و احترامش شکسته شود. اجازه دهید که ایشان نیز در کنار شما منبر برود». هر گاه در مجلسی نوبت به شیخ رحمتی می‌رسید که منبر برود، همه حاضرین در جلسه، محل را ترک می‌کردند و شیخ می‌ماند و مسجد و منبر. به همین دلیل بانیان منبر از من می‌خواستند که بعد از شیخ رحمتی به منبر بروم. من پذیرفتم. با این حال باز مشکل حل نشده باقی ماند. اول شیخ رحمتی منبر می‌رفت و ما پای منبر ایشان می‌نشستیم و مجبور بودیم صحبت‌های عذاب‌آورش را تحمل کنیم. تحمل کردن سخنان سخیف او برایم دردناک‌تر از تحمل شکنجه‌های ساواک بود. با اینکه طبق توافق، شیخ رحمتی قبل از من منبر می‌رفت، ولی جمعیت زیادی برای شنیدن سخنانش پای منبر او جمع نمی‌شدند. نوبت که به من می‌رسید یک دفعه جمعیت زیادی جمع می‌شد. گویی مردم، در بالای پشت‌بام یا توی کوچه و خیابان پنهان می‌شدند که نوبت منبر ما بشود.

من معمولاً در بالای منبر به افرادی مثل شیخ رحمتی انتقاد می‌کردم. بیشتر انتقادهایم غیرمستقیم بود و نامی از کسی نمی‌بردم. با این حال گاهی چنان اشاره می‌کردم که همه متوجه می‌شدند منظور من کیست.

من در بالای منبر می‌گفتم: «چراغ نورافکن و خورشید تابنده حضرت امام (ره) همه جا در حال تابیدن است ولی خفاش‌ها این نور را نمی‌بینند. آنهایی که از نور خورشید وحشت دارند، این آخوندهای وعاظ‌السلاطین و درباری و مزدور، این عمله‌های استعمار هستند که این نور پرفروغ را نمی‌بینند. دیروز هم همین‌طور بود. با سیدجمال‌الدین اسدآبادی چه کسانی درگیر می‌شدند؟ با آیت‌الله کاشانی چه کسانی درگیر می‌شدند؟ امروز با امام چه کسانی جز عمله‌های استعمار درگیر می‌شوند؟»

حتی از اینکه شیخ رحمتی توانسته بود مقادیر زیادی وجوهات شهر را جمع‌آوری و با خود به نجف ببرد، انتقاد می‌کردم و می‌گفتم: در این شهر، مردم این هم گرفتاری و بدبختی دارند، چرا اینها باید حق فقرا را به نجف ببرند. این البته جزو اسرار شیخ رحمتی بود که من فاش کردم.

شیخ رحمتی با این کارهای من بیچاره شده بود. به ویژه که من، منزلم را هم به مدرسه منتقل کرده بودم و طلبه‌ها از اینکه در کنارشان بودم خوشحال بودم. چون که آنها با شیخ رحمتی کمی مشکل داشتند. از جمله کسانی که از دست شیخ رحمتی خون دل می‌خورد، آقای مسعودی خمینی بود که در حال حاضر تولیت آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) را عهده‌دار هستند. او با اینکه به عنوان مبلغ به آنجا آمده بود، ولی واقعاً روزگار یک تبعیدی را داشت که در میان مردم محبوبیت پیدا کرده بود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شیخ رحمتی محکوم به تبعید شده، هر چند که عده‌ای معتقد بودند باید حکم سخت‌تری در مورد ایشان صادر می‌شد. مدتی بعد، روزی در منزل آیت‌الله یثربی در کاشان بودم که شیخ رحمتی با وضع بسیار فلاکت‌باری، نزد ایشان آمد و از ایشان کمک مالی خواست. من با دیدن این صحنه گریه‌ام گرفت و گفتم: «تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدک الخیر انک علی کل شیء قدیر». روزی برای اینکه بتوانم منبر بروم مجبور بودم با او کنار بیایم در حالی که از طرف دوستانم متهم به سازش شده بودم ولی حالا همان شخص به گدایی افتاده و پیش آیت‌الله یثربی دست دراز می‌کند. واقعاً خون‌های مطهر شهدای ما و همت والای امام ما نه تنها طاغوتی‌ها را از این مملکت آواره کرد، بلکه کسانی مثل شیخ رحمتی را نیز بیچاره کرد. سیرجان جایی بود که بیش از ده سال از اول ماه محرم تا آخر ماه صفر جهت تبلیغ و ارشاد به آنجا می‌رفتم. در سال‌های آخر، ایام فاطمیه نیز اضافه شده بود. ماه رمضان هم دعوت می‌شدم ولی نمی‌رفتم. بر اساس همین سفرها و آشنایی‌ای که با مردم آنجا داشتم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به من پیشنهاد کردند که در انتخابات مجلس شورای اسلامی شهر سیرجان کاندیدای نمایندگی شوم و قول دادند که رأی قاطع را هم بیاورم، ولی من نپذیرفتم و عذرخواهی کردم.

سفر به تنکابن و شیرود

از دیگر جاهایی که جهت تبلیغ و ارشاد به آنجا سفر کردم، شیرود بود. شیرود بخش کوچکی در تنکابن است. هنگامی که در شیرود بودم، آیت‌الله یزدی در مسجد جامع شهر تنکابن منبر می‌رفتند. ایشان از طرف ساواک تحت تعقیب بودند و وقتی که عرصه برایشان تنگ می‌شد و نمی‌توانستند منبر بروند، برای من پیغام می‌فرستادند که به جای ایشان منبر بروم. آیت‌الله یزدی به شیرود می‌آمدند و من به تنکابن می‌رفتم.

در تنکابن در مجالس افطاری که در خدمت ‌آیت‌الله یزدی بودیم، جلسه افطاری به جلسه بحث سیاسی مبدل می‌شد. پیش‌فرض‌ نادرستی که همواره در استان مازندران مانند همه جای ایران در بین مردم جا افتاده بود این بود که آخوند نباید سیاسی باشد. روحانی اگر سیاسی باشد، کارش لطمه می‌بیند. ما در این جلسات این پیش‌فرض را مورد انتقاد قرار می‌دادیم و سعی می‌کردیم نظر مردم را از این جهت تغییر دهیم. حتی نسبت به راه و رسم بعضی از مراجع که سیاسی نبودند و نسبت به امام (ره) بی‌التفاتی می‌کردند انتقاد می‌کردیم. نوارهای سخنرانی من آنجا گرفته و به جاهای دیگر نیز فرستاده می‌‌شد.

 

 

 

ما در نقطه مقابل پیش‌فرض مذکور، می‌گفتیم: همه امامان (علیهم‌ صلوات‌الله اجمعین) سیاسی بودند. همان‌طور که نمی‌توانیم از امام حسین (ع) جدا شویم، همان‌گونه که نمی‌توانیم از امام موسی بن جعفر و امام رضا (ع) یک تبعیدی سیاسی بودند، امام موسی بن جعفر (ع) یک زندانی سیاسی بودند، مامین همامین عسکرین (علیهم‌السلام) هر دو تبعیدی سیاسی بودند. امام حسین (ع) را به خاطر کارهای سیاسی به شهادت رساندند و اهل بیتش را قتل‌عام سیاسی کردند. همه این بزرگواران با حاکمان جبار طاغوت وارد نبرد شدند و لبه تیز مبارزاتشان را متوجه شیطان اصلی کردند. همه آنها سیاسی بودند و ما باید پیروان راه آنها باشیم. اگر امام خمینی سیاسی است، راه امامان بزرگوار را در پیش گرفته است. در شیرود غیر از آیت‌الله یزدی، دوستان دیگری که گاهی به ما سر می‌زدند آقای موسوی تبریزی، آقای معادیخواه و آقای جعفری گیلانی بودند.

ادامه دارد…

انتهای پیام/

 

 

 



 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

13 − دوازده =