افسانه اکبرخان به روایت استاد حسن کسایی+صوت

اکبرخان نوروزی ازجمله چهره‌های اسرار آمیز موسیقی ایران محسوب می‌شود که روایت‌هایی افسانه‌گونه‌ای از زندگی او سینه به سینه نقل شده؛ اما بدون شک جذاب‌ترین و شیرین‌ترین روایت درمورد اکبرخان به زنده‌یاد استاد حسن کسایی اختصاص دارد…

کد خبر : 52740
تاریخ انتشار : چهارشنبه 6 دی 1396 - 10:20

افسانه اکبرخان به روایت استاد حسن کسایی+صوت

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین“، اکبرخان نوروزی ازجمله چهره‌های اسرارآمیز موسیقی ایران محسوب می‌شود که روایت‌هایی افسانه‌گونه‌ای از زندگی او سینه به سینه نقل شده؛ اما بدون شک جذاب‌ترین و شیرین‌ترین روایت درمورد اکبرخان به زنده‌یاد استاد حسن کسایی اختصاص دارد که در نوع خوب بسیار جالب توجه است و سند تاریخی ارزشمندی از تاریخ شفاهی موسیقی کشورمان به حساب می‌آید.

برنامه رادیویی شماره ۷ گلچین هفته در دهه ۳۰؛ میزبان حسن کسایی بود تا روایتی عجیب از تارنواز برجسته اصفهانی یعنی اکبرخان نوروزی را برای شنوندگان آن دوران رادیو نقل کند. روایتی با شیرین‌ترین شیوه ممکن که نشان از توانایی جالب توجه کسایی در ‌جمله‌پردازی و داستان‌پردازی دارد.

اکبرخان نوروزی از مهم‌ترین نوازندگان تار در تاریخ موسیقی ایران به حساب می‌آید که در سال ۱۳۲۹ و در سن ۶۹ سالگی دار فانی را وداع گفت و در نزدیکی مقبره بابا رکن‌الدین اصفهان به خاک سپرده شد. بعد‌ها در هنگام احداث خیابان سعادت‌آباد قبر اکبرخان نوروزی تخریب شد تا این ماجرا نیز بر بسیاری از روایت‌های افسانه‌گونه درباره او افزوده شود. با تمام این تفاسیر متاسفانه هیچ فایل صوتی از نوازندگی او یا حتی تصویری از خود او جای نمانده است.

در ادامه، روایت حسن کسایی از اکبرخان نوروزی که در برنامه رادیویی شماره ۷ گلچین هفته اجرا شده و به صورت مکتوب درآمده می‌آید. حسن کسایی ماجرای اکبرخان خان را اینگونه روایت می‌کند:

در شرق اصفهان، دهی هست به نام قهجاورستان، و چـند کـیلومتری بیشتر با‌ اصفهان‌ فاصله ندارد، در این ده، طفلی پا به عصر وجود گذاشت که اکـبر نـام گـرفت. او تا سن ۹ سالگی‌ نتوانست اصفهان را، این بهشت خیال‌انگیز را که به نصف جهان معروف اسـت، ببیند. ۹‌ سـاله‌ بود که پدر و مادر را از‌ دست‌ داد‌ و به اجبار و ناچار به اصفهان‌ آمد. شب‌های‌ اصفهان را دید؛ سر زدن آفـتاب را دیـد؛ غروب آفـتاب را دید، و بازتاب نور را‌ در‌ کاشی‌های مسجد شیخ لطف‌الله‌ و مسجد شاه‌ دید. در‌ چشم‌ او این زیبایی‌ها جـلوه‌ی دیـگری داشت. زمانه، زمانه‌ی حرمت‌ها‌ و سخت‌گیری‌ها بود. در عروسی‌ها و مجلس شادمانی، مرد‌ها در لباس و نقش زنان‌ می‌رقصیدند. نوازندگان‌، ‌ پسـربچه‌ها را مـی‌آوردند و لبـاس زنانه‌ تن‌شان می‌کردند و رقص‌ و پایکوبی به آن‌ها می‌آموختند. اکبر که‌ سیمای‌ بسیار زیبا و جذّابی داشت، مورد تـوجه نـوازنده‌ها قـرار گرفت. لباس رقص بر تنش کردند‌ و آموختندش تا برقصد.

خیلی زود‌ اکبر‌خان‌ شـهره‌ی شـهر اصفهان‌ شد اما‌ بدبختانه کارهای هنری، همان‌ اندازه‌ که زود صاحب هنر را به شهرت می‌رساند، ‌گاه به‌‌‌ همان زودی نـیز وی را‌ بـه‌ تلخ‌ترین زهرهای اجتماع‌آلوده می‌کند. اکبر چنان در‌ دام‌ اعتیاد گرفتار‌ شد‌ که‌ پس از گذشت یـکی دو‌ سـال، در بیست سالگی، چهل ساله می‌نمود. از بخت بـدِ اکـبر، رفته‌رفته پای زن‌ها به مجلس‌های عروسی و شادمانی‌ باز شد و دیـگر کـسی سراغ‌ او‌ نیامد. اکبر‌ غریب‌ و تنها شد. دسته‌هایی که‌ به‌ خاطر بردن او به شادمانی باهم رقـابت مـی‌کردند و مرتب دوروبر او می‌چرخیدند، ر‌هایش کردند. حالا اکـبر بـود‌ که‌ دلش‌ بـرای آن مـجالس پَر می‌زد و از‌ آن‌ها‌ می‌خواست‌ تا‌ او‌ را‌ با خـود بـبرند، و آن‌ها اعتنایی به او نمی‌کردند. اکبر سراغ تار رفت و به آموختن آن پرداخت. کاسه‌ی تار را تـوی دل و روی زانـویش می‌گذاشت و درد‌ها و ناکامی‌های خویش را درون کاسه‌ی سـاز می‌ریخت. ‌گاه به یاد رقـص‌ها و پایـکوبی‌ها و‌ گاه به یاد رنج‌ها و دل‌آزردگی‌های خـویش، چنان رقـصان و بانشاط و دردمندانه و کشنده‌ساز می‌زد که‌ طاقت‌ از کف شنونده می‌برد.

اکبر پیش «شکری ادیب السـلطنه» کـه از نوازندگان چیره‌دست و از شاگردان آقا حـسینقلی یـا درویـش خان بود، مشق تـار کـرد و کارش بالا گرفت، بطوری که می‌توانم با اطمینان خاطر بگویم، اکبر در تار به قله‌ای رسید که هرگز دست‌یافتنی نیست….. به هر تقدیر آب رفـته بـه‌ جوی‌ بازگشت و دوباره اکبرخان گل سرسبد مجالس و محافل شد. پایش را در «تار» جایی گذاشت که پای کـسی بـه آن‌جا نرسید.

تاج اصفهانی می‌گفت: تنها کسی‌ کـه‌ مـی‌تواند جواب آواز مـرا بـدهد، اکبر‌خـان‌ است و من جز بـا ساز او نمی‌خواهم بخوانم.

ادیب خوانساری نیز می‌گفت: جایی که اکبر هست، اجازه بدهید با او بخوانم و این زمانی اسـت کـه در‌ اصفهان، نوازنده‌های‌ پرقدرتی ساز می‌زدند.

اکبر باز به‌ اوج‌ قـدرت و شـهرت مـی‌رسد و سـرآمد نوازندگان روزگار خـود مـی‌شود. اما روزگار، در آستانه‌ی شصت سالگی، بازی تلخی را آغاز می‌کند و ضربه‌ی مهلکی بر روح حساس و پیکر رنجدیده‌ی او می‌زند. یک روز‌ که‌ از خـواب بـرمی‌خیزد، متوجه مـی‌شود که گوش‌هایش نمی‌شنوند. با دو گوش کر، دیگر نمی‌توانست سـاز بـزند. زخمه‌های تـار اکـبر کـه خـاموش شدند، تنهایش گذاشتند.

او ماند و غم غربت و ناسپاسی و روزهای تلخ تنهایی… روزی، من‌ و آقای جلیل‌ شهناز به دیدار اکبر خان رفتیم. آقای شهناز از او خواست برایمان ساز بزند. با اندوه تلخی گفت: با گوشی‌ کـه ندارم چگونه ساز بزنم؟ به هرتقدیر آقای شهناز ساز را کوک کرد و به‌ دست‌ او دادند و اصرار کردند که چیزی بزند. خنده‌ی رضایت‌مندانه‌ای در چهره‌اش آشکار شد. خوشحال از این‌که فرصتی ‌پیش‌ آمده تا با زخمه‌هایش را با سـیم‌ها آشـتی دهد و نقش خویش را‌ بر‌ پرده‌ی ساز کشد، تار را گرفت و روی زانو نهاد و چنان نواخت و آن‌قدر نواخت که‌ آرام و قرارمان را گرفت و من و آقای شهناز هریک به کنجی‌ افتادیم.

اکبر یکی از مقام‌های‌ کوچک یعنی‌ آواز دشتی را نـواخت، شاید دو سـاعت و نیم، آن هم بدون این‌که مضرابی را تکراری بنوازد. به چهار مضراب که رسید، غوغایی به پا کرد و نغمه‌هایی را نواخت که حیرت‌انگیز بود.

پس از مدتی، کار‌ اکبر به بیمارستان کشید و بـستری شـد. یکی از نوازندگان تمبک که سال‌ها بـا او کـار کرده بود، یگانه مونس‌اش در آخرین روزهای زندگی در بیمارستان بود. روزی اکبر او را به در خانه‌ی تاجری‌ فرستاد و پیغام داد که: به پاس سال‌ها شادی آفرینی و شب‌هایی که تا صبح در مهمانی‌هایت سـاز زدم، مرا دریاب و دستگیرم شو. بدون غـذا شـاید دو سه روزی دوام بیاورم اما بدون‌ …! پاسخ‌ صاحب مال به پیغام اکبر این بود: از این اکبرخان‌ها زیاد هستند و اگر من بخواهم آن‌ها را دریابم، چیزی برای خودم نخواهد ماند. پیش از آن‌که پاسخ آن مخدوم بـی‌عنایت‌ بـه‌ اکبر برسد، او روی تخت بیمارستان جان سپرده بود.

ساززن‌های قهوه‌خانه پولی روی هم گذاشتند و به‌ پاس‌ و به احترام پیشکسوتی، جنازه‌اش را بلند‌ کردند‌ و بـه خـاکش سپردند.

یک هـفته‌ای از مرگ اکبر گذشته بود که بنده و آقای تاج اصفهانی و جلیل شهناز، بی‌خبر از این ماجرا، به‌ منزل‌ شاطر‌ رمضان ابوطالبی رفـتیم. شاطر را اصفهانی‌ها خوب می‌شناسند. ظهر سه‌شنبه بود. شاطر‌ پرسید: می‌دانید‌ امروز چه روزی است؟ گفتیم: خیر. با گریه و تـأثر و تـحسّر گـفت: امروز هفتم اکبرخان است. ‌ای داد! اکبر مُرد؟ با این‌که‌ زمستان‌ سردی‌ بود، قرار گذاشتیم برویم سر خاک او در تخت فولاد، و رفتیم. ابتدا‌ نشانی از گـورش ‌ ‌نـیافتیم. خوب، اگر یک ریسمان‌فروش یا روغن‌فروش معروف مُرده بود، همه می‌شناختندش. نشان گور او را از گورکنی‌ گرفتیم. پرسید: قبر‌ ایـن‌ مـطربه را مـی‌خواهید؟… توی خرابه‌ای، توی یک گودالی خاکش کردند. با نشانی گورکن، گور‌ اکبر‌ را یافتیم و آن دستمال رقصان در باد را بر روی گـور او؛ دستمالی که گذشته‌ای نه‌چندان‌ دور، رقصش‌ را‌ با مچ و مضراب اکبر بار‌ها دیده بودم. مـی‌دانید که سیم‌های تار‌ را‌ در‌ انـتهای سـاز به سیم‌گیر می‌بندند و تکه‌ای نایلون زیر و روی سیم می‌گذارند تا‌ به‌ آستین‌ صدمه نزند. در قدیم از این نایلون استفاده نمی‌کردند و در نتیجه ته سیم، آستین را پاره‌ می‌کرد.

اکبر‌ برای اینکه هنگام ساز زدن آستینش پاره نشود، یک دستمال ابـریشمی می‌انداخت روی مچش‌ و ساز‌ می‌زد. این دستمال همیشه مونس او بود. بار‌ها رقص این دستمال را همراه با لرزش‌ سیم‌ها‌ و جنبش مضراب‌های او روی کاسه‌ی ساز، به چشم خود دیده بودم. چه رقصی با آن‌ مچ‌ و چه هماهنگی با آن چـپ و راسـت‌ها داشت و آن روز سه‌شنبه، در گورستان تخت فولاد، آن‌ دستمال‌ ابریشمی یزدی را پهن کرده بودند روی گور اکبر، و یک ریگ انداخته‌ بودند. میان‌ دستمال، تا باد آن را نبرد. نمی‌دانم چه کسی این کار را کرده بود! باد سرد ملایمی می‌وزید‌ و دسـتمال‌ دسـتخوش باد در جنبش بود. اگر می‌شد که موسیقی را ببینی، این ترنم نغمه‌های مضراب‌ و مچ اکبر بود که دستمال را به رقص درآورده بود…

در اینجا فایل صوتی کامل روایت حسن کسایی از اکبرخان نوروزی را می‌توانید بشنوید:

 

 

 

 

 



 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

6 + 10 =