آخرِ آقازادگی

«سید محمد هادی» لبخندی زد … وقتش بود این بازی تشریفات گونه را تمام کند… تصمیم گرفت برگ برنده اش را رو کند: « من پسر سید حسن نصرالله هستم» … منتظر بود اتفاق خاصی بیفتد اما پاسخ دادند: مهم نیست… پرسشنامه ها را پر کن…لطفاً دقیق به همه چیز جواب بده…!

کد خبر : 32874
تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 شهریور 1396 - 19:31

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین” به نقل از قدس آنلاین، آمده بود برای پیوستن به رزمندگان مقاومت «حزب الله» ثبت نام کند. البته عضویت در تشکیلات، نه کار آسانی بود و نه برای همه ممکن.  آن هم نوجوانی ۱۵ ساله که درس را رها کرده و هوای رزمندگی به سرش زده بود. «سید محمد هادی» اما پشتش به پدری گرم بود که ۳ سال پیش به دبیرکلی حزب الله رسیده بود. کافی بود اعلام آمادگی کند تا فرماندهان روی دست او را به گردان خودشان ببرند. ماجرا البته آن طور که تصور می کرد، پیش نرفت. حسابی معطلش کردند و بعد گفتند باید مراحل امنیتی و گزینشی را پشت سر بگذاری. خیلی جدی نگرفت، تشریفات فرمالیته اداری بود شاید! تا اینکه مسئولان حفاظت اطلاعات احضارش کرده و شروع به سین جیم کردند. کی هستی … از کجا آمده ای… ی.؟ «سید محمد هادی» لبخندی زد … وقتش بود این بازی تشریفات گونه را تمام کند… تصمیم گرفت برگ برنده اش را رو کند: «من پسر سید حسن نصرالله هستم» … منتظر بود اتفاق خاصی بیفتد اما پاسخ دادند: مهم نیست… پرسشنامه ها را پر کن…لطفاً دقیق به همه چیز جواب بده…!

 

سید حسن

 

رضایت پدر

سحرگاه  چهارشنبه،۱۹ ژانویه ۱۹۷۹ بود که نوزاد را آوردند تا پدر در گوشش اذان و اقامه بگوید… حی علی الفلاح… حی علی خیر العمل که از دهان روحانی جوان تراوش می کرد، می آمیخت با نسیم سحرگاهی روستای «بارزویه» و انگار می ریخت به گوش جان نخستین فرزندش. «محمد هادی» در میان انبوه گرفتاری های پدر انگار خیلی زود بالید و بزرگ شد، دبستان «ناصر» و مدرسه «رسول اعظم(ص)» در بعلبک را تمام کرد و با کوچ خانواده به بیروت وارد مجتمع آموزش «المصطفی» شد که حزب الله آن را اداره می کرد. سال سوم متوسطه بود که زمزمه هایش کنار گوش پدر آغاز شد. می خواست درس را رها کند و خودش را برساند به خط مقدم نبرد با صهیونیستها. پدر مانع نشد شاید چون می دانست تنها شور و شوق نوجوانی نیست که افتاده به جان فرزندش. حس یا شناخت و تفکری بود که خودش نیز آن را در نوجوانی و جوانی تجربه کرده بود. برای همین خیلی طول نکشید تا رضایتنامه پیوستن پسر بزرگش به رزمندگان را امضا کند.

باید جواب بدهی

وقتی گفتند: « … پرسشنامه ها را پر کن…لطفاً دقیق به همه چیز جواب بده…» بازهم لبخند روی لبش بود. منتظر بود چشمکی بزنند، بخندند و بعد بلند شوند او را در آغوش بگیرند و بگویند : خوش آمدی محمدهادی… اما به جای همه اینها راحتش گذاشتند تا پرسشنامه ها را پر کند! «محمد هادی» کار را نیمه تمام گذاشت و هر طور بود خودش را به پدر رساند که : شما دستور داده اید که مرا اذیت کنند… اجازه ورود به گروه را به من ندهند؟ سید حسن نصرالله این بار نه مانند یک پدر، بلکه رسمی پاسخ داد: «سیستم مقاومت و چارچوب مسایل امنیتی اینگونه است…شما باید به سئوالاتشان جواب بدهید…».  روزهای بعد «محمد هادی» ناچار شد ۱۴ صفحه پرسشنامه را با دقت پر کند و بنشیند به انتظار پاسخ گزینش.

«به جایی رسیدن» یعنی چه؟

حالا اگر نگوییم زندگی و تحصیل در جایی امن و خوش آب و هوا، اقامت در بهترین هتلها و پانسیون های اروپایی، زندگی در جایی دور از جنگ و خطر، دستِ کم می شد توقع داشت فرزند ارشد رهبر مقاومت لبنان و دبیرکل حزب الله جای امنی در کشور خودش، درس بخواند، به جایی برسد و یا تربیت شود برای جانشینی پدر. کمتر از اینها، می شد توقع داشت پدر سفارشش را بکند، جایی پشت جبهه، جایی که خطری نباشد، زحمت و دردسری نباشد فرزند را به کار گرفت و مشغولش کرد. اما نه «محمد هادی» قرار بود به جایی برسد و نه پدر سودای این داشت که فرزند را به جایی، پست و مقامی دنیایی برساند. خاطرش جمع بود که فرزند را طوری تربیت کرده است که خودش می تواند معنی «به جایی رسیدن» را پیدا کند. می تواند راهش را از میان آتش و خون به سوی جاودانگی بیابد. برای همین در تمام مدتی که «محمد هادی» در جبهه های جنگ حضور داشت بسیاری از همرزمانش نمی دانستند، فرزند «سیدحسن نصرالله» دارد کنارشان می جنگد.

سعادت پدر بودن

تماس گرفتند و به «سید حسن» گفتند : «ارتباطمان با چند نفر از بچه هایی که برای عملیات رفته اند، قطع شده است». پدر از همان تماس اول فهمید ماجرا از چه قرار است. یقین کرد یکی از آنها فرزندش بوده است. اما سکوت کرد و حرفها ماند برای تماس های بعدی. تماس های بعدی را خودش گرفت، خودش سر حرف را باز کرد و شنید که حدسش درست بوده است. عشق پدر و فرزندی درست اما «سید حسن» آنقدر انصاف داشت که طوری رفتار کند تا دیگران بدانند خون فرزندش رنگین تر از دیگر جوانان لبنانی نیست. رنگین تر از خون فرزند دیگر فرماندهان حزب الله نیست که ناشناس در گوشه و کنار لبنان دارند با دشمن می جنگند. «محمد هادی» آقازاده بود. اصلاً آقازادگی کرده بود که بی خیال دبیرکلی پدر، ناشناس و ساده، بی دنگ و فنگ رفته بود وسط معرکه. پدر نمی خواست خلاف این آقایی و آقازادگیِ فرزند رفتار کند. تصویر پیکر فرزندش را که دید، خدا را شکر کرد. برای سعادت «پدر شهید» بودن.

نشان آقازادگی

«محمد هادی» وصیتنامه اش هم نشان از آقایی و آقازادگی اش دارد. آنجا که می نویسد: «پدر عزیزم! آقا و سرورم، مولا و امینم، رهبر، استاد و مرشدم!

سلام‌ بر تو که‌ هم‌ پدرم‌ بودی، هم‌ سرورم، هم‌ رهبرم‌ و هم‌ امینم. سلامی‌ از صمیم‌ قلب‌ بر شما می‌فرستم.

سلام‌ بر تو از آن‌ هنگام‌ که‌ زاده‌ شدی، رشد کردی، قیام‌ کردی‌ و آن‌ هنگام‌ که‌ می‌نشینی‌ و آن‌ هنگام‌ که‌ قرائت‌ می‌کنی، هنگامی‌ که‌ سخن‌می‌گویی‌ و خطبه‌ می‌خوانی، هنگامی‌ که‌ می‌خوابی‌ و هنگامی‌ که‌ برمی‌خیزی.

سلامی‌ از اعماق‌ وجودم‌ بر تو باد. سلام‌ و اشتیاق‌ قلبی‌ام‌ بر تو که‌ عطر پیامبر از وجودت‌ به‌ مشام‌ می‌رسد.

پدرم! همانا تو مرا تربیت‌ کردی، آموختی‌ و ارشادم‌ کردی‌ و ان‌ شاء الله‌ با حسن‌ ظن‌ تو، در آینده‌ نیز همین‌ گونه‌ خواهم‌ بود.

پدرم! شما را فقط‌ به‌ دعا سفارش‌ می‌کنم‌ و از شما درخواست‌ دارم‌ که‌ روز قیامت‌ شفیع‌ من‌ باشی؛ روزی‌ که‌ انسان‌ از پدرش، صاحب‌ و فرزندش‌ فرار می‌کند.

 


telegram.me/jajinnews

 

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

8 − شش =