آتشی که این بار بر ابراهیم گلستان نشد

کتاب «ابراهیم در پلاسکو» رمانی اجتماعی و درام از زندگی یکی از شهدای آتشنشان حادثه پلاسکو است که با نگاهی واقع‌بینانه شخصیت شهید را روایت کرده است.

کد خبر : 21305
تاریخ انتشار : دوشنبه 26 تیر 1396 - 12:35

 

 

به گزارش پایگاه خبری “ججین” به نقل از ایبنا، رمان «ابراهیم در پلاسکو» روایت زندگی یکی از شهدای آتش‌نشان به نام ابراهیم است که منتظر تولد اولین فرزندش است که قرار است از پیله تن مادرش آزاد شود و نامش پروانه تعیین شده است. اما روز پنجشنبه بیستم دیماه ۱۳۹۵ پلاسکو فرو ریخت و ابراهیم به جای دیدن اولین فرزندش به دل آتشی زد که هیچگاه با او و دوستانش مهربان نبود. روایتگر این داستان محبوبه زارع است که برای نزدیک شدن حال و هوای شخصیت‌ها و فضای روایتش به حقیقت ماجرا نیم نگاهی به مستند «۵۸+» داشته است. مستندی که روایت آتش‌نشانان باقی مانده از حادثه پلاسکو است.

کتاب روایتی داستانی از چند ساعت و چند روز بعد از آن چند ساعت از زندگی مردی است که روزگاری پرنده فروش بوده و حالا در آستانه هفت سالگی‌اش در لباس آتش‌نشانی است. مردی که با تمام مردم شهر دغدغه‌های مشترک دارد و در تمام داستان این دغدغه‌ها در ذهنش بازآفرینی می‌شود. مردی که با تمام روزمرگی‌ها و دغدغه‌هایی که دارد با تعدادی از مردم شهر، از جنس خودش دل به آتشی می‌زند که این بار برای ابراهیم گلستان نمی‌شود.

داستان درباره ابراهیم است، مرد پرنده‌فروشی که با چند بلبل و مرغ عشق همدم بود. همدم‌هایش را رها کرد و داوطلبانه لباسی به تن کرده بود تا هر زمان که لازم بشود در دل آتش باشد. خانواده‌اش ابراهیم را آتش‌نشان نمی‌خواستند اما آتش‌نشانی راهی بود که ابراهیم تنهای تنها. نه. اگر دقیق بگویم با خود و خدای خود، قدم در آن گذاشته بود و اطمینان داشت چون با خدا دست به این کار زده است، انتهایش خیر خواهد بود. او در ابتدای راه می‌دانست سرمایه‌ آتش‌نشانی عشق است. ورزیدگی بدنی و دانش و مهارت یک کفه ترازوی آتش‌نشان و عشق کفه‌ دیگرش. پا به پای همدوره‌ای‌هایش آن‌چنان به تمرین‌های پی در پی دل می‌داد که گویی به راستی مسئولیت جان تمام انسان‌ها را به او داده‌اند.

داستان می‌گوید ابراهیم آدمی است شبیه همه مردم شهر. مردی که از نوشته‌های زنی عاشق او شده بود. زنی که نیمی از صورتش سوخته بود. مثل خیلی‌های دیگر مادرش با ازدواجش مخالف بود. مردی که مرخصی‌هایش را برای زمانی گذاشته بود که بچه‌اش به دنیا بیاید. برای زمانی که پروانه کوچکش از پیله شکم مادر بیرون بیاید و حالا روزی که همسرش در بیمارستان منتظر اوست و قرار است فرزندش پا به این دنیا بگذارد، پدر در ماموریت و میان آتش بود. شاید آنچه که ابراهیم و دوستانش را شاخص می‌کرد لباسشان بود و هدفشان. ابراهیم یک آتش‌نشان بود.

پنجشنبه بیستم دی‌ماه ۹۵ پلاسکو درگیر آتش شد. صبح روز حادثه در میان لباس ضد حریق خود، به همان مردی تبدیل شده بود که همسرش کیمیا در موردش می‌گفت: چیزی جز آتش نمی‌بیند. غرق در عملیات که شد، کم کم کیمیا و پروانه از ذهنش دور شدند و جای آن را دود غلیظی گرفت که از طبقه دهم بالا می‌رفت. در آتش و در رفت و آمد در طبقات پلاسکو به دنیای بی تعلق فرمانده‌ای فکر می‌کرد که تنها یک ماه دیگر فرصت داشت تا در کنار او به کار خود ادامه دهد و ماه بعد زمان بازنشستگی فرمانده می‌رسید. این روزها به هر عملیاتی اعزام می‌شد، گوشه ذهنش به خود می‌گفت: نکند این آخرین عملیاتی باشد که او فرمانده من است؟
فرمانده، مردی بود که در تمام این سال‌ها در نظر ابراهیم الگویی کامل از یک آتشنشان حقیقی به شمار می‌رفت.

ابراهیم هفت سال پیش اولین جمله‌ای که در اولین آموزش از فرمانده شنیده بود، این بود که «آتش‌نشانی علمی است با عمق کم اما پهنای بسیار» و حالا امروز پنجشنبه، بیست دی‌ماه آمده بود تا تجربه‌ای پهناورتر از قبل بر دانش خود بیفزاید، یا شاید هم دانشی عمیق‌تر از همه عمرش.

آن روز نیروهای چند ایستگاه، همدل و همزمان دل در دل هم نهاده و به نبرد با آتش بی‌رحمی که اژدها گونه پارچه‌های کسبه را در کام نابودی خود فرو می‌برد، شتافته بودند. نبردشان بیش از دو ساعت ادامه یافت. گلویشان خشکیده بود و نفس‌هایشان در میان هرم ساختمان به شماره افتاده بود. اما مگر آتش می‌توانست ابراهیم و دوستانش را از پای درآورد؟!

ساعت از ۱۰ صبح گذشته و آتش مهار شده، دود سفیدی از طبقه دهم برخاسته است. دود سفید برای آتش‌نشان‌ها حکم پرچم سفیدی را داشت که دشمن در میدان جنگ بالا بیاورد و تسلیم شود. ترجمه دود سفید در نظر ابراهیم یعنی آتش از پای در آمده بود. در آن لحظه با آن همه حجم خستگی چقدر دوست داشت با همین لباس‌ها به بیمارستان برود و دخترش را که هنوز نمی‌دانست به دنیا آمده یا نه را برای اولین بار در همین لباس‌ها ببیند. دوست داشت اولین تصویر پروانه‍‌اش از بابا یک آتش‌نشان باشد. اما واقعیت این بود که آن دود سفید حکایت از آتشی نهفته در زیر خاکستر داشت.

البسه‌ها و پارچه‌ها ریشه‌های آتش را در خود نگاه‌ داشته بودند. ابراهیم طبقه به طبقه پلاسکو را برای نجات جان و مال مردمی که نمی‌دانست هستند یا نه، همراه با همکارانی که آنها را همجان می‌دانست در میان دود و آتش می‌دوید و در هیاهوی همین دویدن‌ها، گاه همسرش کیمیا در خاطرش زنده می‌شد و برای آسایش او خدا را به میان دود و آتش می‌کشید و به کمک همسرش فرامی‌خواند.

در میانه آتش توریست فرانسوی را به خاطر می‌آورد که از قضا آتش‌نشان کهنه کاری بوده است. در گوشش مانده بود که آن توریست می‌گفت: «اصل اول آنها در آتش‌نشانی این است که ما زمانی از جان خود می‌گذریم که بدانیم می‌توانیم جانی را نجات دهیم.» و اما فرمانده‌اش گفته بود: «اصل ما در آتش‌نشانی این است که ما از جان خود می‌گذریم، حتی اگر بتوانیم مال مردم را نجات دهیم.» و اکنون در طبقه دهم یا یازدهم پلاسکو، در میان دود و آتش زمان آن نبود که اصل اول را اجرا کند. بیش از این صدای التماس کسبه کارگران را تاب نمی‌آورد. در میان زبانه‌های بی دریغ آتش، گاه چشمانش را می‌بست تا فرو ریختن اجناس نیم‌سوخته مردم را نبیند.

داستان از سه مرحله آوار پلاسکو می‌گوید. آوار اول، آواری ناگهانی و بی‌مرام! بی‌هیچ نشانه و هشداری. دو طبقه از پلاسکو روی هم نشست. ابراهیم و دوستانش محبوس در شیشه‌ها و تیر‌آهن‌هایی بودند که حرارتش تا عمق وجود را می‌سوزاند. کمر رضا دوستش زیر تیرآهن شکست. مهره‌های کمر حسین هم شکسته بود و گردن عباس زیر یک تیرآهن محبوس بود. تمام سعی‌اش را کرد که دوستانش را نجات دهد و زمانی که همه چیز بر سرش آوار شد. بی‌درنگ به عقب برگشت، صدایش را بلند کرد و از عمق جان دوستانش را فریاد زد. هیچ صدایی جز انعکاس بغضی که در حنجره‌اش گره خورده بود، پاسخگوی پریشانی‌اش نشد.

آوار دوم، ابراهیم دل بریدن را آموخته بود. او دل بریدن را در تمام ثانیه‌هایی که پرنده‌ای را به مشتری می‌فروخت، تجربه کرده بود. هر روز ابراهیم روز دل بریدن بود. پرنده فروشی ابراهیم یک شب سرد زمستانی در آتش سوخته بود و ابراهیم با سوختن پرندگانش سوخت. از آن پس بود که تصمیم گرفت با نجات انسان‌ها از آتش، پرندگانش را زنده کند.

آوار سوم پلاسکو به ناگاه و در چند ثانیه تمام شد، فرو ریخت و به کوهی از آهن و آتش و خاکستر تبدیل شد. ابراهیم و دوستانش جای بدی آرمیده بودند. پهلویش شکافته بود و خونش گرم بیرون می‌جهید. داستان به لحظات سختش می‌رسد ابراهیم تمام می‌شود تمام که نه. جاودانه می‌شود و همین جاست که فرمانده‌اش مژده تولد پروانه‌اش را به او می‌دهد.

انتهای داستان رنج کیمیایی را نشان می‌دهد که چند ساعتی می‌شود اولین فرزندش را فارغ شده است و با پروانه‌ای پیچیده در قنداق رو به روی پلاسکو در انتظار ابراهیم است که از آتش بیرون بیاید. چند روز وحشتناک می‌گذرد. ابراهیمی از آتش برنمی‌خیزد و امید کیمیا به تحلیل می‌رود تا جایی که دلش به آمدن جنازه و اثری از ابراهیم هم رضایت می‌دهد. روز هشتم با همه سوز و تلخی‌اش از راه می‌رسد. کیمیا بود و هشت روز سرگردانی در حوالی پلاسکو. صدای صلوات در فضا می‌پیچید که خبر از بیرون آوردن آخرین جسد از زیر آوار می‌دهد. کیمیا سرش را به عقب برگرداند. در دورترین نقطه آوار، چشمش به پروانه‌ای افتاد که انگاری به او و قنداقه نوزادش زل زده بود. کیمیا آهی کشید و رو به پروانه گفت: ابراهیم! شهادتت مبارک!

کتاب «ابراهیم در پلاسکو» به قلم محبوبه زارع، در ۱۵۲ صفحه با شمارگان ۵۰۰ نسخه و بهای ۱۲۵۰۰ تومان، توسط انتشارات ملورین چاپ و منتشر شده است

 

 

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

20 − 17 =